eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز گذشت ولی هیچ کاری نتونستم بکنم جز حرص خوردن ! هر چی بیشتر به حرفهای هدی و پریسا فکر میکردم بیشتر قاطی میکردم و گمراه میشدم ! وقتی پارسا بهم گفت که دوباره چند روزی مجبور شده به شیراز بره اما تا آخر هفته حتما برمیگرده تهران شکم به یقین تبدیل شد که یه خبرایی هست که من نمیدونم ! اما از اونجایی که دستم به هیچ جا بند نبود به این نتیجه رسیدم که فعلا باید به قول شاعر : بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله ی کار خویش گیرم ! ستاره بهم زنگ زده بود و برای پنجشنبه دعوتم کرده بود که برم تولدش ... خیلی اصرار کرد جوری که دیگه پشت گوشی کم آوردم چی بگم ! ولی اون کوتاه نمیومد بلاخره ازم قول رفتن رو گرفت و آدرس رو بهم داد ... وقتی ازش پرسیدم مهمونیه تولدش چجوریه گفت یه دور همیه خیلی ساده با دوستای نزدیکشه و مهمون زیادی دعوت نکرده همه چیز ساده برگذار میشه ! از طرفی هم پنجشنبه عمه مریم همه رو خونه اش دعوت کرده بود ... نمیدونستم با وجودی که خونه حاج کاظم ! دعوت بودیم مامان بهم اجازه میده برم یه مهمونی تولد یا نه . زیاد از طرف دوستام به این جور جشنها دعوت شده بودم و تقریبا همه رو میرفتم . چون همشون رو مامان میشناخت و بهشون اعتماد داشت و میدونست که خانواده هاشون از هر نظر به خودمون شباهت دارن بخاطر همین با رفتنم به مراسمشون مشکلی نداشت . اما اینبار زیاد نمیتونستم امیدوار باشم بخاطر همین ترجیح دادم از ساناز کمک بگیرم .