eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی رسیدم خانه همه چیز را برای مادر تعریف کردم. چین کوچکی بین ابروهایش نشست و غرق فکر شد. ــ چیه مامان؟ حرفهام ناراحتتون کرد؟ – کاش نمی گفتی منتظرش میمونی... ــ چرا؟ ــ چون اینجوری خیالش رو راحت کردی، هر کسی وقتی بدونه، چیزی رو همیشه داره، خیالش ازش راحت میشه و زیاد تلاش نمی کنه برای بدست آوردنش. همون که تو رو هر روز توی دانشگاه ببینه و گاهی باهات حرف بزنه راضیه...پس زندگی تو چی؟ اگه چند وقت دیگه یه خواستگار باب میلت امد چی؟ چرا باید به خاطر آرش، جواب رد به خواستگارت بدی؟ وقتی هیچ تعهدی در قبالش نداری، چرا باید منتظرش بمونی؟ حرف مادر را قبول داشتم ولی قولم را هم نمی توانستم نادیده بگیرم. باید قبل از این که حرفی میزدم نظر مادر را می پرسیدم. دوباره اشتباه کرده بودم. لبهایم را روی هم فشار دادم و گفتم: – می خواهید بهش بگم ... صدای تلفن باعث شد حرفم را ادامه ندهم. مادر همانطور که سمت تلفن می‌رفت. گفت: –فعلا نمی خواد حرفی بهش بزنی حالا یه مدت صبرکن، ببینیم چی میشه. باشه ایی گفتم و به حرف های مادر با شخص آن طرف سیم تلفن گوش سپردم. از رسمی حرف زدن مادر و به زبان آوردن اسم ریحانه فهمیدم کیست. چقدر دلم برای عروسک بامزه ام تنگ شده بود. مادر گفت: –آخی، مگه چی خورده؟ با اشاره از مادر پرسیدم: – چی شده؟ مادر همانطور که برای پدر ریحانه توضیح میداد که به دخترش چه بدهد رو به من گفت: –بچه گرمیش کرده. نفس راحتی کشیدم و با اشاره به مادر گفتم: –منم می خوام صحبت کنم. دلم برای لپ گلی خودم تنگ شده. سرش را به علامت این که متوجه حرفم شده تکان داد. ایستادم تا حرف های مادر تمام شود. از آخرین باری که با آقای معصومی حرف زده بودیم دیگر خبری از او نداشتم. او هم نه پیامی داده بودو نه تلفنی زده بود، من هم آنقدر درگیر مسائل خودم بودم که اصلا سراغی از ریحانه نگرفتم. وقتی مادربالاخره نسخه دادنهایش تمام شد. گفت: – لطفا تو سردی دادنم بهش زیاده روی نکنید. گوشی دستتون راحیل می خواد حال ریحانه رو بپرسه. وقتی گوشی را گرفتم و سلام و احوالپرسی کردم، آنقدر سرد جواب داد، که جا خوردم. با خودم گفتم ; شاید به خاطر این که ریحانه مریض شده دل و دماغ ندارد. پرسیدم: –ریحانه چطوره؟ خیلی آرام گفت: – چیز مهمی نیست روی پوستش یه دونه هایی زده، وقتی واسه مادرتون توضیح دادم چیا خورده، گفتن گرمیش کرده. وقتی گفتم دلم واسه ریحانه تنگ شده، مثل همیشه نگفت، ما هم دل تنگیم و یه قرار بزاره بیرون یا توی خونه دعوت کنه که ببینمش، فقط گفت: – لطف دارید شما. دلم می خواست ریحانه را ببینم، پس گفتم: –شاید بیام یه سری بهش بزنم. گفت: – نه، زحمت نکشید. از حرف هایش تعجب کرده بودم، و این سردی کلامش باعث شد دیگر حرفی نزنم و اصرار به دیدن ریحانه نکنم. یعنی از دست من ناراحت بود. شاید برای همین این بار به مادر زنگ زده بود. حرف هایی که در آخرین دیدارمان زدیم را مرور کردم، حرف ها در مورد آرش و زندگی خودش بود. با صدای مادر به خودم آمدم. ــ چیه راحیل؟ – چیزی نیست؟ ــ نکنه به خاطر ریحانه نگرانی؟ اصلا چیز مهمی نیست، خوب میشه. الانم پاشو برو اتاق من، اون بساط خیاطیت رو یاجمع و جورش کن، یا بقیه ی کارت رو انجام بده. منم برم یه سر به خالت بزنم. باهاش کار دارم. زیرلب چشمی گفتم و راه افتادم. همین که وارد اتاق شدم چشمم به پوسترهای یکی از نامزدهای انتخاباتی افتاد که سعیده توی ستاد انتخاباتیش بود. با صدای بلند از مادر پرسیدم. –مامان اینارو کی آورده اینجا؟ مامان وارد اتاق شد و همانطور که به طرف کمد می رفت تا آماده شود گفت: –مال سعیدس، گفت میاد میبره. –وا؟ خب ببره خونه ی خودشون. –مثل این که خالت بهش اجازه نداده، آورده اینجا. –مگه چقدر پول می گیره که حرف خاله رو زمین انداخته؟ از این اخلاقا نداشت. مادر سری تکان داد. –سعیدس دیگه. با تعجب پوسترها را که عکسهایش بسیار شیک و آتلیه ایی بود را وارسی کردم. کاغذهای بسیار ضخیم و مرغوبی به کار برده بودند. بعد از این که عکسها را سرجایش گذاشتم، برای این که فکرم را زیاد درگیر نکنم، شروع به دوختن کردم. چه کار لذت بخشی است. از پارچه ایی که دوست داری، لباسی را بسازی که باب میلت است. بلافاصله بعد از رفتن مادر دوباره صدای گوشی خانه در آمد و من تا از پشت چرخ خیاطی بلند شوم و جواب دهم قطع شد. بعد از آن موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم اقای معصومی با تعجب وصلش کردم. بعد از سلام گفت: – ببخشیدخانم رحمانی که مزاحم شدم، از این که اسم فامیلی‌ام را گفت، شاخ هایم چیزی نمانده بود به سقف برسد، چون خیلی وقت بود که دیگر اسم کوچکم را با پسوند خانم صدا میزد. ــ حاج خانم گفتن به جای شکر از شکر سرخ برای شربت ریحانه استفاده کنم. من نزدیک خونه، به چند تا مغازه سر زدم که بخرم هیچ کدوم نداشتند. الانم خونتون زنگ زدم ازشون بپرسم ولی... ✍ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib
☣💢☢💢☢💢☢💢☢💢 🕰 –یعنی توام تو این شرایط من رو تنها میزاری؟ از شنیدن حرفش چشم‌هایم گرد شد. باورم نمیشد این راستین بود که اینطور از من می‌خواست که دوباره به شرکت برگردم. کمی این پا و آن پا کردم. چه می‌گفتم، آن طور که او گفت مگر دلم می‌آمد که جواب منفی بدهم؟ سکوت کردم. یعنی نمی‌دانستم چه جوابی باید بدهم. او ادامه داد: –اگه به خاطر اتفاقهای گذشته میگی، دیگه هیچ کدوم از مشکلات قبل برات پیش نمیاد. مطمئن باش. کمی مکث کردم و گفتم: –یعنی با امدن من مشکلی از شما بر طرف میشه؟ –اگه نمیشد که نمی‌گفتم. از حرفش دلم گرم شد. دلم می‌خواست گوشی را قطع کنم و به طرف شرکت راه بیوفتم. تمام سعی‌ام را کردم تا خونسرد‌ی خودم را حفظ کنم. گوشی را کنار کشیدم و به یکباره هوای ریه‌ام را بیرون دادم، باید کمی کلاس می‌گذاشتم. نباید هول شوم. به آرامی گفتم: –ام. باشه، پس تا وقتی که کارتون راه بیفته میام. ولی از شنبه می‌تونم بیام چون الان یه کم سرمون شلوغه. –آره می‌دونم، الان تو رستوران پدرت هستم، اتفاقا با ایشون داشتم حرف میزدم گفتن که مراسم امیرمحسنه، مبارک باشه خوشحال شدم. با تعجب پرسیدم: –ممنون، به این زودی ناهار می‌خورید؟ قبلا که تو شرکت می‌خوردید؟ –اون موقع فرق می‌کرد. هر وقت امدی سرکار دوباره تو شرکت غذا می‌خوریم. من زودتر امدم اینجا تا اگه واسه امدن به شرکت نتونستم قانعت کنم از برادرت کمک بگیرم که خدا رو شکر راضی شدی. به نظرم مهربانتر شده بود. شاید هم حواس جمع‌تر. دیگر از این همه هیجان نتوانستم ایستاده بمانم. روی تختم نشستم. چرا من اینقدر برایش مهم شده بودم که حتی می‌خواسته دست به دامان محسن شود. قرار شد آن شب همگی به خانه‌ی صدف برویم تا آقاجان با پدر صدف صحبت کند. مادر به امینه و شوهرش هم گفته بود بیایند. من آماده شدم و از اتاقم بیرون رفتم. آریا وسط سالن دراز کشیده بود و خیلی با دقت تلویزیون نگاه می‌کرد. امیر محسن هم کنارش نشسته و مدام چیزهای از آریا در مورد حرکات نقش اول کارتن می‌پرسید. نگاهی به تلویزیون انداختم. کارتن لوک خوش شانس بود. –چه داماد ریلکسی. امینه وقتی تعجب من را دید گفت: –منم همین رو گفتم، دوباره این دوتا نشستن پای کارتن، به تحلیل کردن. مادر رو به امینه گفت: –هنوز که شوهرت نیومده، عجله نکن. امینه گفت: –گفت راه افتاده، تا نیم ساعت دیگه میرسه. امیر محسن و آریا غرق کارتن بودند و انگار اصلا حرفهای ما را نمی‌شنیدند. امیر محسن از آریا پرسید: –الان صداش چرا یه جوری شد؟ –دایی جون سیگار تو دهنش گذاشت، امیرمحسن گفت: –خب حالا با توضیحاتی که دادم دلیل سیگاری بودنش چیه؟ آریا فکری کرد و گفت: –خب شاید منظورشون اینه آدمهای هفت‌تیر کش همیشه سیگاری هستن. –اونم هست، ولی مهمترش اینه که میخوان بگن سیگار چیز بدی نیست ببین حتی لوک خوش‌شانسم که اینقدر به همه کمک می‌کنه و آدم خوبیه می‌کشه. آریا نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت: –آره دایی، من خودمم همش دوست دارم مثل لوک یه سیگار گوشه‌ی لبم بزارم و حلقه‌های دود بیرون بدم. امینه لبش را گاز گرف و نالید. –خدا بگم چی‌کارشون کنه با این کارتن ساختنشون. امیرمحسن رو به آریا گفت: –اتفاقا اونا هم همین رو میخوان آریا جان. به نظرت چرا لوک دوستی نداره و تنهاست؟ آریا گفت: –چرا داره، سگش و اسبش دوستاشن، باهاشون خیلی جوره. خیلی بامزن. امینه زیر لب گفت: –حالا فردا نیاد بگه واسم سگ بخرید. امیرمحسن به آریا گفت: –آفرین، حالا چرا دوست آدمیزادی نداره؟ آریا کمی تامل کرد. –چون میخواد به ما بگه که تنهایی خوش می‌گذره، آدمهای خوب و زرنگ که همه رو نجات میدن تنها زندگی می‌کنن. امیر‌محسن لبخند زد و ضربه‌ایی به کمر آریا زد. –چشم نخوری داری راه میوفتیا. آریا با سادگی گفت: –دایی خودتون سر اون قسمت قبلی که خونه‌ما دیدیمش یه همچین چیزی گفتید. ولی می‌دونم که تو ایران تنها زندگی کردن خوب نیست. اونا میخوان ما مثل اونا زندگی کنیم. خوشبختانه کارتن تمام شد. موسیقی تیتراژ پایانی به صدا درآمد. آریا بعد از این که تصاویر تیتراژ را برای امیر محسن توضیح داد پرسید: –دایی چرا هر دفعه میگی تیتراژ رو برات تعریف کنم؟ تغییری نمیکنه که، همیشه همینه لوک همینجوری تو غروب آفتاب میره جلو. امیرمحسن سکوت کرد. –راستی دایی این لوکه چرا خونه نداره همش آخر هر قسمت تنها تو بیابون داره میره، بعد خندید و ادامه داد: –من همیشه فکر می‌کنم این چرا به خونش نمیرسه. بعد همشم تو غروب آفتاب میره، مثلا هیچ وقت شب نمیره. امیرمحسن با خوشحالی سر آریا را بوسید و گفت: –ایول دایی جان، میدونی چند قسمت منتظرم این سوال رو بپرسی؟ برای همین می‌گفتم هر دفعه تیتراژ رو برام تعریف کن. آریا خندید و گفت: –دایی کارهای خودتم باید تحلیل کردا. همه خندیدیم. امیرمحسن گفت: ... .
_بس کن الهام . چرا یه چیز کوچیک رو انقدر بزرگ میکنی ؟ توی اینجور مهمونی ها همه با هم راحتن ! حتی تو هم میتونی مثل نازی یا ستاره باشی از اینهمه بی پرواییش داشتم منفجر میشدم !خیلی دوست داشتم بهش یه دستی بزنم ! _خوب ... یعنی میخوای بگی تو به جز با من و نازی با کس دیگه ای نه دوستی نه رابطه داری ؟ _معلومه که نه ! عزیزم گپ زدن رو نمیشه به دوستی ربط داد ! من اگر با یه دختر حرف زدم خندیدم رقصیدم دلیل نمیشه که تو رو فراموش کرده باشم یا دوستت نداشته باشم ! _چه جالب !! _ببین از من ناراحت نشو الهام ولی تو خیلی حساسی ! الان دیگه کسی تو جامعه دخترایی با این تیپ رو نمی پسنده ؟ دست به سینه وایستادم و با تمسخر گفتم : _دقیقا با چه تیپی ؟ _خوب مثال همین که تو حجابت انقدر برات مهمه ! اینکه ما دو ماهه دوستیم اما تو حتی یه بارم اجازه ندادی که من دستتو بگیرم ... نمیدونم چه فکری میکنی ؟ وقتی دو نفر همدیگه رو دوست دارن دیگه این چیزا معنی نداره ! _آهان ! یعنی صرفا دوست داشتن میتونه ما رو بهم محرم کنه ؟ پوزخندی زد و نگاهم کرد _محرم ؟! مسخرست ... مگه اینهمه دختر و پسرایی که باهم هستن محرم شدن !؟ دوره این چیزا دیگه تموم شده الهام ! البته میدونی چیه فکر کنم تو فرهنگ خانوادت غلط بوده که حالا با این افکار میخوای پیش بری ... در حالی که الان دیگه کسی این چیزا رو قبول نداره ... _تا وقتی آدمهایی مثل تو دارن جامعه و زندگی دیگرانو به گند میکشن معلومه که کسی ما رو قبول نداره ! اونی که فرهنگ خانوادگیش غلط بوده تویی نه من ... هه ! شاید اگه یکم روی تربیتت کار میکردن الان انقدر وقیح نبودی آقا پارسا ! _چته تو ؟ این حرفای بی سر و تهی که میزنی یعنی چی!؟ یعنی انقدر حسودی الهامم ؟ حس تمسخری که توی نگاش و لحنش بود برام خیلی سنگین بود ! حس کردم خونم داره به نقطه جوش میرسه ... انگشتمو گرفتم طرفش و با عصبانیت گفتم : _خفه شو اسم منو انقدر راحت به زبون نیار ! من به چیه تو و اون باید حسادت بکنم ؟ آدم به چیزایی حسودی میکنه که ارزششو داشته باشن ... به کسایی که دوستشون داره تعصب داره و نمیتونه ببینه کسی جاش رو میگیره ! ولی من الان تنها حسی که به تو دارم میدونی چیه ؟ با تردید پرسید : _چیه ؟ _نفرت ! اما نه یه چیزی بالاتر از نفرت ... تو انقدر پستی که حتی لایق اینم نیستی که من اینجا وایستم و باهات حرف بزنم ! _دیگه خیلی داری تند میری . انگار بیخودی هوا برداشتت چشمهام پر شد از اشک ... لحنم آروم شد