eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
گوشی‌ام را سر دادم داخل کیفم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. شاید چون برای آرش این دیدارها، بیرون رفتن ها عادی بود، روی من هم تاثیر گذاشته بود. من به جز آقای معصومی با هیچ مرد دیگری اینطور راحت، هم کلام نشده بودم. نباید تقصیر آرش بیندازم. خودم باید حواسم باشد. چه کنم که گاهی علاقه باعث می‌شود زیاد به خودم سخت نگیرم و می دانم اولین کسی که در این رابطه آسیب می‌بیند خودم هستم. حالا اگر به هزار دلیل ازدواج من و آرش میسّر نشد تکلیف چیست؟ می توانم این همه خاطره و احساسی که خودم باعث به وجود آمدنشان هستم را دور بیندارم. گوشی‌ام زنگ خورد. مادر نگران شده بود. –دارم میام مامان جان، تو تاکسی‌ام. نتوانستم به مادر بگویم که با آرش بودم. چون مطمئنم ناراحت میشد و می‌‌گفت، مواظب نیستی. –تاکسی؟ مگه با مترو نمیای؟ سکوت کردم و مدام در ذهنم دنبال حرفی می‌گشتم که نه راست باشد نه دروغ. –با مترو بودم. –خب؟ با مِن ومِن گفتم: –راستش یه اتفاقی افتاد که الان با تاکسی دارم میام. صدایش نگران شد. –چی شده راحیل؟ تصادف کردی؟ بیچاره مادرم آنقدر پر از اعتماد است که... –راحیل حرف بزن. چیزی شده؟ –نه مامان، من حالم خوبه. دیگر چاره ایی نداشتم. باید می‌گفتم تا از نگرانی بیرون بیاید خودم هم آرام شوم. صدایم را آرامتر کردم و دستم را دور گوشی و دهانم گرد کردم، تا راننده ی تاکسی نشنود. ماجرا را برایش تعریف کردم و بعد گفتم: –مامان نمی‌دونم چیکار کنم، گاهی پیش میاد نمیشه کاریش کرد. امروز خیلی تصادفی آرش نزدیک همون ایستگاهی بود که منم بودم. جلو خواستش نتونستم مقاومت کنم. معلوم بود مادر از کارم خوشش نیامده است. بعداز کمی سکوت گفت: – می‌تونی از این به بعد همه ی تقصیرها رو بنداز گردن من، بگو مامانم اجازه نمیده تا محرم نشدیم با هم بیرون بریم. بعد صدایش جدی‌تر شد. –اصلا از طرف من این پیغام رو بهش بده، واقعیته، من راضی نیستم. –چشم مامان جان. بعد از قطع تماس بلافاصله دوباره گوشی‌ام زنگ خورد. این بار آرش بود. حتما خیلی ناراحت شده. –بله. –راحیل حالت خوبه؟ این پیامه چیه؟ من بستنی خریدم با هم بخوریم. کجا رفتی؟ –ببخشید آقا آرش، راستش نتونستم بمونم. شما حق دارید ناراحت بشید، من از اول اصلا نباید باهاتون میومدم. بعد حرفهای مادر را هم برایش توضیح دادم. کمی مکث کردو گفت: –نماز نخونده رفتی؟ –بله، میرم خونه می‌خونم. دوباره عذر خواهی کردم و او پرسید: –یعنی رفتنت یهو از نماز خوندنت هم واجب تر شد؟ –چند دقیقه ی دیگه میرسم خونه می‌خونم. –آخه تو که خیلی برات مهم بود سروقت نمازت رو بخونی، چی شد؟ –چون حرفت باعث شد فکر کنم منم عمل ندارم، فقط حرف میزنم. –نه اینطور نیست، من اصلا منظورم تو نبودی. همین که اینقدر به خودت زحمت میدی هر دفعه اذان میگه فوری نمازت رو می‌خونی، خب خیلی خوبه. تازه جالب تر این که لذتم میبری از این کار. احساس کردم برای جبران حرفی که زده بود این حرفها را میزند. برای همین گفتم: ــ آخه کی از یه کار تکراری و خسته کننده لذت می بره؟ ــ یعنی چی؟ خب پس چرا نماز می خونی؟ ــ چون از خدا می ترسم. ترس دارم از این که دستورش رو گوش نکنم. وقتی به عظمتش فکر می کنم، اونقدر خودم رو کوچیک می‌بینم که دیگه مگه جرات می‌کنم نسبت به حرفهاش بی‌توجه باشم. با حیرت، دوباره پرسید: – اگه می خوای دستور گوش کنی چرا اینقدر برات مهمه که اول وقت باشه. دیرترم بخونی که خدا قبول میکنه. ــ بله، خدا اونقدر مهربونه که ما هارو همه جوره قبول می کنه، ولی اول وقت خوندن، مودبانه تره دیگه. مثلا وقتی شما به کسی کاری میگید که انجام بده وقتی سریع بدونه بهونه انجام بده خوشحال میشید یا مدام بهونه بیاره و گاهی هم انجام نده؟ بعدشم اینجوری بیشتر می‌تونم توجه خدا رو به خودم جلب کنم. ــ آخه گاهی واقعا سخته، بخصوص نماز صبح. آهی کشیدم و گفتم: –آخ آخ، نماز صبح رو که نگو، بخصوص اگه شبم دیر خوابیده باشی، مگه این پلک ها رو می تونی از هم بازشون کنی. پوفی کردو گفت: – خدا که نیازی به نماز ما نداره. ــ خدا که از همه چیز بی نیازه...به نظرم به خاطر خودمونه. فکر کنم اگه اینجا که خدا میگه نماز بخون و یه کار تکراری رو هی هر روز انجام بده حرفش رو گوش کنیم. خب برامون یه تمرینی میشه جاهای دیگه هم حرفش رو گوش می کنیم. مثلا وقتی میگه حرف پدرو مادرت رو گوش کن، دیگه وقتی یه جاهایی بهمون حرف زور میزنن براشون شاخ و شونه نمی کشیم و می گیم چشم. –راحیل تو چه ذهن خلاقی داریا، چطوری همه اینارو به هم ربط میدی. –آقا آرش، تو این دنیا همه چی به هم ربط داره. انگار حرفهایم توجه راننده تاکسی را جلب کرده بود، چون مدام از آینه متفکر نگاهم می کردو من هم هر لحظه سعی می کردم آرامتر حرف بزنم. ✍
🕰 بالاخره پشت سیستم نشستم و روشنش کردم. خانم بلعمی چند فاکتور به دستم داد و گفت: – اینها رو هم یه بررسی بکن. تاریخ فاکتورها را نگاهی انداختم و پرسیدم: –تو این مدت فروشمون همینا بودن؟ –آره دیگه. –چرا؟ اینجوری پیش بریم که... راستین گفت: –اینا همه دسته گلهای کامرانه، بعضی مشتریها نسبت به ما بی‌اعتماد شدن. اگه همینجوری پیش بریم امیدی به سرپا موندن شرکت نیست. خانم ولدی سینی چایی به دست وارد اتاق شد و با ناراحتی راستین را نگاه کرد و گفت: –خیر نبینه اون آقا کامران، کی فکرش رو می‌کرد همچین کاری کنه، اصلا بهش نمیومد. اقارضا که جلوی در اتاق ایستاده بود رو به راستین گفت: –ان‌شاالله درست میشه. همان موقع آقای خباز از کنار آقا رضا رد شد و وارد اتاق شد. اولین چیزی که با دیدنش خیلی به چشم می‌آمد یقه‌ی بسیار بازش بود. سرم را پایین انداختم. خجالت کشیدم با این اوضاع نگاهش کنم. شنیدم که آقا رضا هم زیر لب لا إله إلّا اللّهی گفت. آقای خباز بی توجه رو به راستین گفت: –دوباره یکی بهم زنگ زده واسه کارشناسی، من سردرنمیارم، باید برم دقیقا چیکار کنم؟ منظورشون همون جای دوربین رو مشخص کردنه دیگه، نه؟ راستین سرش را تکان داد. آقارضا گفت: –بله، مثل اون دفعه که با هم رفتیم دیگه، اصلا شما آدرس رو بدید من خودم میرم. آقای خباز ورقه‌ایی طرفش گرفت و گفت: –اون دفعه‌ام که با هم رفتیم، من از چیزی سر در نیاوردم. آقا رضا برگه را گرفت و گفت: –خب کم‌کم یاد می‌گیرید. می‌خواهید بیایید دوباره با هم بریم، واسه نصبشم با هم باشیم بهتره، اینجوری همه چی رو کم‌کم یاد می‌گیرید. آقای خباز نگاهی به سرتاپای آقا رضا انداخت و گفت: –نه بابا، کلا از این کار خوشم نمیاد. کارش یه کم سوسول بازیه. به درد شماها می‌خوره، اگه اصرار باجناقم نبود این کار رو نمی‌کردم. شمام که میگی یارو کلاه سرتون گذاشته، اصلا این کار بهم نمیچسبه. آقا رضا لبخندی زد و دستش را روی شانه‌ی خباز گذاشت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد. راستین گفت: –خداروشکر که از این کار خوشش نمیاد، اینجوری کارمون راحت‌تر میشه. بعد از رفتن آقا رضا و آقای خباز مشغول کارم شدم. نمی‌دانم فضای اتاق سنگین بود یا من توهم زده بودم. انگار احساس خفگی داشتم. بلند شدم و پنجره‌ی پشت سرم را باز کردم و پرده شید را هم بالا زدم. راستین گفت: –اگه گرمته اسپیلت رو روشن کن، اونجوری که آفتاب اذیتت می‌کنه. نگاهی به آسمان انداختم. پر از نور بود، ولی نه نوری که بشود نگاهش کرد. شاید هم جنس چشم‌های ما روی زمین فرق دارد. نفسم عمیقی کشیدم و گفتم: –باید از نورش استفاده کرد، شاید یه روز دیگه هیچ وقت نباشه، ظهر که شد ولدی کنار میزم ایستاد و پرسید: –غذا نیاوردی گرم کنم؟ تازه یادم افتاد مادر برایم چیزی کنار نگذاشته، خودم هم دل و دماغ برداشتن نداشتم. –نه، لقمه دارم، همون رو می‌خورم. آقا رضا را دیدم که در حال بالا زدن آستینهایش از جلوی اتاق رد شد. نمی‌دانم چرا ولی از این که فهمیدم می‌خواهد وضو بگیرد خوشحال شدم. بعد از چند دقیقه وضو گرفته وارد اتاق شد و چیزی به راستین گفت. راستین خانم ولدی را صدا کرد و از او جانماز و مهر خواست. آقا رضا نگاهی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد سجاده به دست برگشت و مشغول پهن کردنش در گوشه‌ایی از اتاق شد. خانم ولدی دوباره آمد و آرام کنار گوشم گفت: –آقارضا میخواد اینجا نماز بخونه، گفت بهت بگم بریم آبدارخونه واسه ناهار. بعد لبخندی زد و ادامه داد: –مردونه زنونش کرده، میگه اول خانما غذا بخورن بعد آقایون. سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم و از جایم بلند شدم. وارد آبدار‌خانه که شدم به بلعمی گفتم: –یه دقیقه این جلو وایسا کسی نیاد من وضو بگیرم. بلعمی گفت: –بیا هنوز هیچی نشده این رو هم از راه بدر کرد. بعد شروع به غر زدن کرد. –مسخرش رو درآورده، انشاالله این خباز سهمش رو نفروشه این نیاد اینجا، اینجوری پیش بره فردا میخواد وسط سالن پرده بکشه بگه خانما اینور کار کنن آقایون اونور. این کیه دیگه گیر ما افتاده. ولدی دستش را روی صورتش کشید و گفت: –نگو بلعمی جان، اون زبونت رو مار افعی قفقازی بزنه، انشاالله که موندگار بشه، نمی‌بینی دنبال بیمه کردنمونه، حتی منم میخواد بیمه کنه، من که همش براش دعا می‌کنم. بعدشم اُسوه از اولشم نماز می‌خوند. بلعمی گفت: –پس چرا ما نمی‌دیدیم. بعد دستش را به کمرش زد و ادامه داد: –نخواستیم بیمه کنه بابا... ولدی ظرف غذای بلعمی را روی میز گذاشت و گفت: –بله برای این که تو پشتت به شوهرت گرمه، نیازی به بیمه و این چیزا نداری. بعدشم از وقتی آقا رضا امده اینجا آدم یاد خدا پیغمبرم میوفته، قبلا که اینجا سرزمین کفر بود. آدم جرات نمی‌کرد اینجا یه ذکری چیزی بگه اینقدر بقیه چپ چپ نگاه می‌کردن. ...
حالم بد بود ... دهنم خشک بود ....یادم اومد که توی شرکت از حال رفته بودم . دوباره چشمهام رو بستم _الهام بازم خوابت میاد ؟ چیزی نگفتم ... اصلا حوصله هیچی رو نداشتم ... فهمیدم توی درمانگاهیم و سرم بهم وصله . سردم بود _نمیخوای بریم خونه اونجا بخوابی ؟ یادم اومد که حسامم باهاش بود ... نگاهش کردم و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد پرسیدم : _حسام کو ؟ _رفته داروهاتو بگیره الان میاد دیگه نگاهم به سقف بود .. به سختی گفتم : _همه چیزو فهمید ؟ پوفی کرد و گفت : _خوب آره ... گریه ام گرفت . آبروم رفت ! اشکم از کنار چشمم میریخت تو گوشم و قلقلکم میداد .... در اتاق باز شد _اومدی ؟ _ بهوش نیومد ؟ _چرا بیداره .. تو خوبی؟ _خوبم . مگه اونم بد بود ؟ با تعجب به پایین تخت نگاه کردم ... پای چشم چپش کبود شده بود ! لباسای همیشه مرتبش هم کلا بهم ریخته بود.. به سانی گفتم : _چی شده ؟ حسام : ساناز من میرم داروها رو به دکترش نشون بدم _باشه برو جفتشون مشکوک بودن !حسام حتی حالمو نپرسید و جوابمم نداد ! نیم خیز شدم که سرم به شدت گیج رفت و دوباره خوابیدم _مگه مرض داری یهو بلند میشی ؟ _چشم حسام چی شده بود ؟ چرا این شکلی بود ؟ _ چیزی نشده ! _کور که نیستم میبینم خودم ! دعواش شده آره ؟ _آره بابا ... وقتی بزنی میخوری دیگه با تردید گفتم : _مگه کی رو زده ؟ شونه ای انداخت بالا و گفت : .... ‌