#پارت15
–خانم رحمانی لطفا بفرمایید من می رسونمتون.
بعد رفت در ماشین را باز کردو اشاره کردکه بشینم.
با اخم گفتم:
–شما از اون موقع اینجا بودید؟
یه کم هول کردو گفت:
–راااستش نگرانتون بودم.
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–خوب با یه مرد تنها با یه بچه...
حرفش را قطع کردم و پرسیدم:
–شما از کجا می دونید؟
ــ دونستنش زیاد سخت نبود،لطفا شما سوار شید براتون توضیح می دم.
عصبانی گفتم:
–کارتون اصلا درست نبود، شما حق ندارید تو کارای من دخالت کنید وبعد راهم راگرفتم و رفتم.
دنبالم امد و گفت:
–شما درست میگید، من معذرت می خوام.لطفا بیایین سوارشید براتون توضیح میدم.
ولی من گوش نکردم و به راهم ادامه دادم.
به دو خودش را به مقابلم رساند وکف دستهایش را به صورت عذر خواهی به هم رساند وسرش راکمی پایین آورد وگفت:
–خواهش می کنم.
قلبم درجاایستاد، زیادی نزدیکم شده بود،لرزش دستهایم را وقتی خواستم چادرم را جلوتر بکشم دید و یک قدم عقب رفت.
به رو به رو خیره شدم وطوری که متوجه حال درونم نشود گفتم:
–همین جا توضیح بدید من سوار نمیشم.
صدای لرزانم را که شنید، دوباره یک قدم دیگر عقب تر رفت و گفت:
–خواهش می کنم، اینجا جای مناسبی نیست برای حرف زدن مردم نگاهمون می کنند.
باورم نمی شد این همان آرش است که خودش را دراین حدکوچک می کند.
دلم نمی خواست بیشتر از این ناراحتش کنم.
دلم می گفت سوار شو، و من به حرفش گوش کردم.تنبیه سختی برای این دلم خواهم داشت که این روزها سوارم بود.
ــ فقط تا ایستگاه مترو.
چیزی نگفت، ماشین حرکت کرد.
می دانست وقتش کم است پس زود شروع به صحبت کرد.
–راستش بعد از این که پیادتون کردم و رفتم کنجکاو شدم،بعد مکثی کردوادامه داد:
–می خواستم ببینم کجا کار می کنید، برگشتم و دیدم رفتید اون خونه که درش سبزه.
جلو امدم و دیدم که روی زنگ اسم صاحب خونه نوشته شده، خب برام عجیب شدکه چرا اسمش روی زنگه، بعد به حالت پرسشی نگاهم کرد.
با عصبانیت به روبه روم نگاه کردم و گفتم:
–خب!
هیچی دیگه چون اسمش رو در بود تحقیق در موردش برام راحت شد، بعد زیر لبی ادامه داد با تحقیق میدانی فهمیدم که بر اثر تصادف سال پیش همسرش رو از دست داده و...
سعی می کردم خودم را کنترل کنم و آرامشم راحفظ کنم.
آرام حرفش را قطع کردم.
–اونوقت الان اینا به شما مربوط میشه؟
نگاهش به دست هایم کوک شد.
–شما برام خیلی مهم هستیدراستش من قصد بدی ندارم واقعا نگرانتونم، من...
ماشین را کنار خیابان پارک کردوادامه داد:
–من می خوام نظر شمارو راجع به خودم بدونم.
و این که قضیه ی اینجا امدنتون رو، اگه نگید، خواب و خوراک رو ازم می گیرید.
نگاهش کردم تا حقیقت حرفایش را از چشمهایش بفهمم.
آنقدرنگران نگاهم می کرد، نتوانستم فکری جزصداقت درموردش داشته باشم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت15
–چرا ساکتید؟
مایوسانه گفتم:
–منتظرم بگید. میدانستم که چیز خوبی نمیخواهد بگوید.
–اول این که نظرتون رو میخوام در مورد
خواستگاری بدونم.
سرم را پایین انداختم.
–مادرتون که زنگ زدن میگیم.
– مامان امروز زنگ میزنه. شایدم تا حالا زده باشه چون من که از خونه زدم بیرون گفت میخواد تماس بگیره.
–فعلا که زنگ نزده.
از آینه نگاهم کرد.
–از کجا میدونید؟
–اگه زنگ زده بودن من الان خبر داشتم.
لبخند زد.
–آهان، تو خانوادتون اطلاع رسانی آنلاینه؟
"تو اول جواب مثبت بده بعد سر شوخی رو باز کن. گفتم این ماشین قشنگا اینجورینا...استغفرالله، خدایا من میخوام نگم خودش باعثشه."
حرفی نزدم و او ادامه داد:
–نظر مادرم مثبته. امروز زنگ میزنه که نظر شما رو هم بدونه.
نتوانستم خوشحالیام را پنهان کنم و لبخند پهنی زدم. "خدایا بازیت گرفتهها، ولی ایوالله داری." از آینه نگاهش کردم. خوشحال به نظر نمیرسید. جرات نکردم نظر خودش را هم بپرسم. شاید میترسیدم چیزی را بشنوم که انتظارش را نداشتم. انگار این راستین خان هم نظر مادرش نبود.
با دلهره پرسیدم:
–نظر شما با مادرتون فرق داره؟
نفس عمیقی کشید.
–میشه نظرتون رو بدونم؟
–خب من و خانوادهام حرفی نداریم.
نوچی کرد و به روبرو خیره شد. انگار از حرفم خوشش نیامد. اخمهایش درهم شد.
کلافه گفتم:
–میشه بگید چی شده؟ لطفا زودتر حرفتون رو بزنید.
ماشین را به کنار خیابان کشید.
–راستش توی همین دو روز مشکلی برای من پیش امد که... یعنی مشکلی که مادرم در جریان نیستن. نمیتونم بهشون بگم. به خاطر همون مشکل فعلا نمیتونم ازدواج کنم.
نگاه شرمندهایی مهمانم کرد و ادامه داد:
–میخوام از شما خواهش کنم که به مادرم جواب منفی بدید.
بعد سرش را پایین انداخت.
حرفش انگار آب داغی بود که بر سرم ریخت.
چطور میتوانستم جواب منفی بدهم؟ بعد هم هیچی به هیچی؟ مگر دیوانهام که خواستگار به این خوبی را از دست بدهم.
با اخم نگاهش کردم. "خدایا این چی میگه؟" دستهایم را مشت کرده بودم. سرش را بالا آورد.
–شما این کار رو انجام بدید در عوض من...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–آقا مگه من مسخره شما هستم. پس این خواستگاری امدنتونم برای این بود که مادرتون رو از سرتون باز کنید؟ فکر کردید دختر مردم بازیچس؟ یا عاشق چشم و ابروی شماست که هر چی گفتید بگه چشم؟
با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
–نه اصلا اینطور نیست. من اولش واقعا میخواستم...
فریاد زدم:
–نه شما از اولشم نقشه داشتید، وگرنه روز خواستگاری اونقدر شرایط نمیذاشتید. میخواستید من رو منصرف کنید. میخواستید یه جوری من رو...
حرفم را برید:
–من به خاطر تلفنی که یک ساعت قبل از خواستگاری بهم شد، متوجه شدم که برای خواستگاری کمی عجله کردم. اون موقع من تو گل فروشی بودم، قرارها هم گذاشته شده بود نمیتونستم همه چیز رو بهم بزنم.
از حرفهایش بغضم گرفته بود. دیگر از تنهایی خسته شده بودم. بخصوص مشکلات خودم که زندگی را برایم سخت کرده بود. برای این که از سر خودم بازش کنم با صدای لرزانی گفتم:
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
#الهام
#پارت15
راستش چند وقت پیش که با خاله منیرتون رفته بودم ختم انعام بهم گفت که یه کاروان هست که قراره تا آخر
همین ماه بره کربلا و سوریه .... گفت میخواد اسم خودش رو بنویسه اما چون تنهاست میترسه .
انگار باشنیدن اسم کربلا دلم کنده شد و هوای زیارت زد به سرم ! یهو نمیدونم چی شد که بهش گفتم بیا تا باهم
بریم !
اتفاقا همون روز حسام بچم اومد یه سر بهم بزنه که ماجرا رو براش گفتم و اونم رفت دنبال کارهای ثبت ناممون و
پاسپورت این چیزا
حالا دیروز منیر زنگ زد و گفت خدا بخواد هفته دیگه حرکت میکنه کاروان ... این بود که گفتم همتون امشب اینجا
جمع بشین که هم از رفتنم با خبرتون کنم و هم اینکه بگم از دست من دلخور نباشید که دیر گفتم بهتون !
والا انگار آقا امام حسین خودش منو طلبیده بود که همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد . وگرنه خودتون میدونید من هر
کاری میخوام بکنم اول با بچه هام مشورت میکنم
عمو محمد دستش رو انداخت دور گردن مادرجون و گفت : این چه حرفیه مادر من؟ مگه شما باید هر کاری میکنی
از ما اجازه بگیری ؟ اتفاقا ما هممون خیلی خوشحالیم که بلاخره قراره به آرزوت برسی و بری پابوس امام حسین ...
دست حسامم درد نکنه که همچین کار خیری کرد ایشالا قسمت خودش بشه
حسام با لبخند گفت : اختیار دارید دایی . من که کاری نکردم وظیفم بوده
خلاصه همه شروع کردند یه جورایی ابراز خوشحالی کردن . اما من همش تو این فکر بودم که این حسام عجب پسر
دست به خیریه که ما تا حالا نفهمیده بودیم !
اینم دومین امتیاز مثبت !
وقتی آخر شب برگشتیم خونه به بابا گفتم که کار پیدا کردم و قراره از صبح برم مشغول بشم
بابا اخمهاش رو کرد تو هم و گفت :
_آخه دختر من تو چه نیازی به کار کردن داری؟
_بابا جونم مگه فقط بحث پوله ؟ من دوست دارم یکم برم تو جامعه ... دلم میخواد حس کنم هدف دارم مفیدم
_حالا این چه کاری هست که تو رو به هدفت میرسونه؟
_طراحی تو یه شرکت تبلیغاتی
_شرکت خصوصی؟!
با ترس و صدای آروم گفتم : بله
_اصلا فکرشم نکن که اجازه بدم بری تو یه شرکت خصوصی کار کنی !
_چرا بابا ؟ اینجا رو آقای جلیلی معرفی کرده . بابای هدی ! اون از هر نظر تاییدشون کرده
_گفتم که نه !
ادامه دارد ...
#پارت15
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
فردای آن روز سر صبحانه ی سفره ی خانم جان ، همه ساکت بودند .
آنقدر ساکت که خانم جان محکم استکان کمر باریک چایش را روی نلبکی اش کوبید :
ـ مجلس عزا نیست که ! ... چتونه شما ها ! ... افروز صبحانه ات رو بخور یه ناهار باز بذار ، ... مهیار و مستانه هم برید محضر ، نامه بگیرید واسه آزمایشگاه ، ببینید چی میگه ... ارجمند ... شما چی ؟ ... تکلیفت با خودت روشنه ؟
پدر با اخمی که از دیروز روی صورتش مانده بود گفت :
ـ بله روشنه ... امروز که مرخصی گرفتم می مونم اما برای فردا ...
مکثی کرد . نگاه همه سمت پدر رفت که پدر نگاهش را به مهیار دوخت :
ـ امانت دار خوبی باش مهیار جان ... دخترم رو اینجا میذارم ، ... میرم تا بتونم باز برای عقدتون مرخصی بگیرم .
و من آنقدر از این حرف پدر ذوق کردم که یکدفعه بلند گفتم :
ـ آخ ...
و چون نگاه همه سمتم آمد ، " جان " جامانده ی " آخ " را نگفتم و فوری انگشتم را به دهان گذاشتم و گفتم :
ـ چایی داغ بود ... دستم سوخت .
خانم جان پوزخندی زد و عمه افروز ابرویی بالا انداخت که بیشتر خوددار باشم و مادر چه حرصی می خورد از دست دخترش .
بعد از صبحانه هر قدر پدر خواست با من و مهیار به اولین محضر ازدواج بیاید ، خانم جان نگذاشت و من چه ذوقی داشتم از این تنها شدن با مهیار .
بالاخره خانم جان پیروز شد . من و مهیار با ماشین آقا آصف برای نامه ی عقد و آزمایشگاه به یکی از دفاتر ازدواج رفتیم .
نامه را گرفتیم و در راه بازگشت . مهیار کنار یک آبمیوه گیری ایستاد . نگفته از نگاهش خواندم و گفتم :
ـ بستنی نونی سنتی .
خندید :
ـ ای دختر بلا ... هنوزم سلیقه ات مثل بچگی هاته .
سری تکان دادم که نیشگون آرامی از گونه ام گرفت و از ماشین پیاده شد و رفت .
نگاهم به نامه ی محضر که روی دستم بود افتاد . ذوق خاصی داشتم . هزار پروانه شوق دور سرم چرخ می زد و مرا تا کجا ها که نمی کشاند .
مهیار که بازگشت دیدم برای خودش فالوده بستنی گرفته . با شیطنت گفتم :
ـ اِ منم فالوده بستنی می خوام .
ـ تو که گفتی بستنی نونی سنتی !
فوری دست دراز کردم و قاشق آب
فالوده بستنی را از دستش گرفتم و بعد در حالیکه رشته های نازک فالوده را هورت میکشیدم ، دست بردم سمت بستنی نونی و از آن هم گازی گرفتم . یک گاز بزرگ از بستنی نونی زدم و باز دوباره کمی از فالوده را با قاشق بالا کشیدم .
ترکیب خوشمزه ای بود و مهیار مات و مبهوت از این رفتارم و حتی اعتراض هم نکرد که من گفتم :
ـ عجب خوشمزه است ، تو چرا هیچی واسه خودت نگرفتی پس ؟
چشمانش گرد شد :
ـ من !
خندید و دستی به موهایش کشید که دلم نیامد بیشتر از آن اذیتش کنم . کاسه ی کوچک فالوده بستنی را سمتش گرفتم و گفتم :
ـ خیلی خوب بیا ...
دستش را سمت فالوده دراز کرد و یکدفعه سرش را سمت بستنی نونی میان دستم ، جلو کشید و با یک گاز بزرگ ، نصف بستنی نونی میان دستم را خورد !