eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁ملکا🍁: –خانم صفری، شماهم توصیه‌ی نامزدم رو گوش کنیدو نخورید، ضرر داره. انگار با حرفم جان گرفت. ــ آهان پس تازه نامزدکردید؟ از سوتی که داده بودم از خودم لجم گرفت و کنار در ایستادم و گفتم: –حالا چه فرقی داره؟ با لبخند گفت: – خیلی فرق داره. گنگ نگاهش کردم و از اتاق بیرون امدم. واقعا دختره دیوانس. اصلا حرفهاش ارزش فکر کردنم نداره. شماره‌ی راحیل را گرفتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که قطع شد. حسابی نگران شده بودم و از دست راحیل عصبانی بودم. یادمه سفارش کردم منتظرم نگذارد. به اتاقم برگشتم و شروع به کارکردم. دونه دونه به شماره‌ی پیمان‌کارها زنگ زدم و قیمت دادم. شرایط کارمان را و همینطور قراردادها رابرایشان توضیح دادم. بادوتایشان به توافق رسیدیم و برای فردا قرار گذاشتیم که با مدیر شرکت ملاقات کنند. قرار دادهایی که قرار بود خانم صفری تنظیم کند را خواستم تا به اتاق مدیرببرم. نگاهی به مانیتورش انداخت. – هنوز تموم نشده. فرصت خوبی بود تا حسابی حقش را کف دستش بگذارم. اخمی کردم و گفتم: ــ کمتر واسه این و اون خوش خدمتی کنید بشینید کارتون رو انجام بدید. دو روزه هنوز یه قرار داد رو... حرفم را برید و با نگاهی که مثل آتش اژدها به صورتم خورد، براندازم کرد. – شما رئیس من نیستید، لطفا با من اینجوری حرف نزنید. پوزخندی زدم. –عه، باشه پس خودتون جواب مدیر رو بدید. تا حالا هر چی کم کاریتون رو ماست مالی کردم کافیه. نتیجش شد زبون درازیتون. جوابم را نداد. خودش هم متوجه شد حاضر جوابی‌اش به نفعش نبود. پشت میز کارم نشستم. نیم ساعتی طول کشید تا کارش تمام شد. خودش بلند شد تا کار را تحویل مدیر بدهد. وقتی برگشت، هنوز به پشت میز کارش نرسیده بود که تلفن روی میزم زنگ خورد و مدیر احظارم کرد. بلند شدم و زیر لب گفتم. –دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟ وارد اتاق که شدم با قیافه ی درهم مدیر روبرو شدم. فهمیدم باز این صفری اشتباه تایپی داره. مدیر شرکت یکی از بندهای قرار داد را نشانم دادو گفت: –مگه شما کنترل نکردید؟ این چیه؟ نگاهی به برگه انداختم و اخم هایم در هم رفت. به جای سی درصد پول نقد که قراره از طرف قرار دادمان بگیریم نوشته بود بیست درصد. به علاوه‌ی چند تا ایراد تایپی طبق معمول همیشه. ــ آقای سمیعی، اگر من کنترل نمی کردم می دونید چی میشد؟ تازه هنوز یک برگه رو کنترل کردم. این همه اشتباه؟ برگه هارا گرفتم. –بله من می دونم چی میشد اونی که نمی دونه یکی دیگس. خانم صفری ندادند من کنترل کنم. میدم بهشون که تصحیح کنند، حتماحواسشون نبوده. غرید. – بگو بیاد اینجا. از اتاق بیرون رفتم و خودم را به میزش رساندم و برگه ها را کوبیدم روی میزش و گفتم: – تشریف ببرید اتاق مدیر. به خاطر اشتباه شما من باید باز خواست بشم؟ عصبانی نگاهش بین من و اوراق به حرکت درامد. سعی کرد خودش را کنترل کند و زمزمه وار گفت: ــ چی شده؟ ــ برو ببین چه دست گلی به آب دادی. با ترس و تردیدبلند شدو رفت. پشت میزم نشستم و دست به سینه چشم دوختم به در ورودی. وقتی برگشت، مثل مرغ پرکنده بود. فوری رفت پشت میزش نشست و شروع به کار کرد. فکر کنم مدیر برایش تعیین وقت کرده بود تا زودترکارش را تحویل بدهد. من هم یک ساعتی مشغول بودم که دیدم چند تا برگه روی میزم سُر خوردند. سرم را بلند کردم. صفری شرمنده و آویزان جلوی میزم ایستاده بود. نگاهی به برگه ها انداختم. قرار داد را باز نویسی کرده بود. اخمی کردم و گفتم: –کنترل می کنم بعد خودم تحویل میدم. مِن و مِنی کردو گفت: –به خاطر رفتارم معذرت می خوام. ممنون که جلوی مدیر ازم دفاع کردید. بدون این که سرم را بلند کنم گفتم: – اگه حواستون فقط، به کارتون باشه مشکلی پیش نمیاد. بعد عصبانی نگاهش کردم. ــ در ضمن من از شما دفاع نکردم فقط حقیقت رو گفتم. چون واقعا شما حواستون به کارتون نیست. لطفا اجازه بدید هر کسی وظیفه ی خودش رو انجام بده. چایی آوردن وظیفه ی شماست؟ با بغض نگاهم کرد و گفت: –واقعا که... بعد رفت. مجبور بودم اینطوری برخورد کنم. دیگر می ترسیدم با دخترها راحت باشم. نمونه‌اش همین سودابه، خیلی راحت با آبروی من بازی می‌کند. با یاد آوری‌اش یاد راحیل افتادم. دنبال گوشی‌ام گشتم که صدایش از توی جیبم باعث شد زود بیرون بکشمش. شماره‌ی راحیل بود. با استرس تماس را وصل کردم و از اتاق بیرون رفتم. ــ الو...راحیل جان... ✍ ...
🕰 دست به کمرش زد. –منظورم این بود یه چیزی ما بین خراشیدن و قرمز شدنه. یعنی حالا اونجورم زخم نشده. –چه زیر پوستی و عمیق! البته همین توضیحتم باز باید تفسیر بشه‌ها. بعد زمزمه کردم"زخم اونجوری" پوفی کرد و بی‌خیال شد و پرسید: –حالا اینا چی بود با این صدای وحشتناک ریخت؟ –شیشه. بیا این رو بگیر. دوباره در را تحویلش دادم. –فقط محکم بگیرش. این دفعه اگر ولش کنی حتما ضربه مغزی میشم و کسی نیست از اینجا نجاتت بده‌ها. –چشم، این دفعه بمبم منفجر بشه ولش نمیکنم. خم شدم و شیشه‌های ریخته شده را از نظر گذراندم. جمع شده بودند جلوی قسمت پایین در کمد که هنوز جدا نشده بود. فقط چندتای آنها روی طبقه باقی مانده بود. با هر تکانی که اُسوه به در کمد می‌داد صدای شیشه‌ها در‌می‌آمد. با دیدن این همه شیشه‌ی خالی مخم صوت کشید. این شیشه‌ها از همان شیشه‌ ادکلنهای خالی بودند که در سرویس بهداشتی بود و ما به جای چکش از آنها استفاده کردیم. با سردرگمی طبقه‌ی پایین‌تر را هم نگاه کردم. پر بود از چوب پنبه و دستمالهای کوچک، در طبقه‌ی آخر هم چیزهایی بود که درست نمیدیدم. برای همین دستم را دراز کردم و شیشه‌ها را کنار زدم و به سختی یکی از آنها را بیرون کشیدم. بطری نوشابه بود. اُسوه پرسید: –نوشابه رو گذاشتن تو کمد؟ انگار خیلی ندید بدید هستنا. –نوشابه کجا بود. در بطری را باز کردم. یک مایع ژله‌ایی بود که بویش تلفیقی از بنزین و صابون بود. ابروهایم بالا رفت و دستم را روی سرم گذاشتم. –وای خدایا اینا میخوان بمب بسازن. اُسوه در را رها کرد و با صدای بلندی گفت: –بمب؟ قبل از این که در به من اصابت کند گرفتمش. –عزیزم، اینجوری پیش بری آخرش من رو می‌کشیا. دستپاچه گفت: –نه، حواسم بود که بهتون نخوره. –مطمئنی؟ اگه نمی‌گرفتمش که الانم اینورمم با اونورم ست می‌شد که. نگاهش کردم و لبخند زدم: –هر دو خراشیده مانند میشدن. واقعا تو همه چی حرفه‌ایی هستیا، حتی کتک زدن. اسم بمب رو شنیدی ولش کردی بمب منفجر میشد احتمالا باید می‌رفتم آی‌سی‌یو. لبخند زد. –آخه گفتید بمب، ترسیدم. این که دستتونه بمبه؟ –یه جورایی، اگه اینا منفجر بشن ما پودر میشیم. –مواد منفجرس؟ سرم را تکان دادم. – باهاشون کوکتل مولوتف درست می‌کنن. هر دو دستش را به صورتش زد. –یعنی فردا میخوان با اینا همه جا رو آتیش بزنن؟ –حتما دیگه، اون شیشه خالیها و چوب پنبه‌ها و پارچه‌ها رو واسه این کار می‌خوان. وقتی درستش می‌کنن مثل نارنجک عمل می‌کنه. خیره ماند به بطری که دست من بود. بعد نفسش را بیرون داد. –خدایا، اینا خیلی زیادن... –آره، باهاشون میشه یه شهر رو به آتیش کشید. –وای...اینا واقعا انسانن؟ میخوان مردم رو بکشن؟ –پس فکر می‌کنی چرا اسلحه دستشون می‌گیرن؟ باورم نمیشه اینا ایرانی هستن. کسی با مردم و کشور خودش اینجوری می‌کنه؟ با دستهایش صورتش را پوشاند. –حالا چیکار کنیم؟ تیرمونم به سنگ خورد که. بعد دستهایش را برداشت و ادامه داد: –هر طور شده باید از اینجا فرار کنیم، این بار نه به خاطر خودمون، به خاطر مردم. باید بریم به پلیس خبر بدیم. فکری کرد و دوباره گفت: –میگم شما بلدید از این نارنجکها درست کنید؟ –چطور؟ –خب نمیشه یدونه درست کنید در رو بترکونیم و بعدم فرار کنیم. نوچی کردم. –فیلم پلیسی زیاد می‌بینی؟ اولا که ما کبریتی، فندکی چیزی نداریم. دوما کار خیلی خطرناکیه، ممکنه در باز نشه و همه جا آتیش بگیره و بعد خودمونم اینجا سوخاری بشیم. اگه این مواد یه جا منفجر بشن کل این محل ممکنه آتیش بگیره. سرش را بالا برد. –خدایا خودت ما رو از دست این آدم کشها نجات بده. دندانهایم را روی هم فشار دادم. –هم آدم کش هستن هم آدم دزد، هم آدم فروش، اینا قاچاق آدم هم میکنن. –ای وای، فقط خدا باید بهمون رحم کنه. خواستم برایش بگویم که چه نقشه‌هایی برایش کشیده‌اند اول دلم نمی‌آمد نگرانش کنم. وقتی کاری از دستش برنمی‌آید چه فایده‌ایی دارد. ولی بعد فکر کردم شاید بداند حواسش جمع‌تر باشد. در بطری را بستم و سرجایش گذاشتم. خیلی خسته بودم همانجا دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم. –ببخشید گردنم گرفته باید دراز بکشم. –خواهش می‌کنم. می‌دونم خیلی اذیت شدید. با کمی مِن مِن کردن گفتم: –اُسوه خانم. با تعجب سرش را به طرفم چرخاند. با تقابل نگاهمان سرش را پایین انداخت و حاشیه‌ی‌ دامنش را به بازی گرفت. –اینجا که نباید فامیلیت رو صدا بزنم؟ محیط کار نیست که. سرش را کج کرد. –می‌خوام یه چیزی بهت بگم و ازت می‌خوام که نگران نشی و فقط به فکر چاره باشی، چاره هم اینه که من یه نقشه‌ایی دارم باید تو هم بدون ترس و دستپاچگی کمکم کنی. با نگرانی نگاهم کرد. –چی شده آقای چگینی؟ تا وقتی شما کنارم باشید من از اینا نمی‌ترسم. –نیم خیز شدم. ...
حساب روزها از دستم در رفته بود ، نمی دونستم چند وقته که حسام رو ندیدم ، بعضی روزها وقتی از کتابخونه می اومدم بیرون با خودم می گفتم کاش همه چیز مثل قبل بود و حسام می اومد دنبالم همینم که بی صدا توی ماشینش بودم خوب بود حداقل ! مزاحم اس ام اسی هم چند روزی بود که کمتر اذیت می کرد یا بعضی روزها ازش خبری نبود یا اینکه برای خالی نبودن عریضه یه اس معمولی می فرستاد شاید بی محلیه کار خودشو کرده بود .... اون روز هوا ابری بود که رفتم سرکار ، از قصد چتر نبردم تا اگر موقع برگشتن بارون گرفت یکم زیر بارون قدم بزنم و نفس بکشم عجیب دلم گرفته بود عین هوا ! پیش بینیم درست از آب در اومد و تا ظهر یکسره بارون اومد ، هر بار که در کتابخونه باز می شد بوی نم خاک تمام ریه ام رو پر می کرد چه حال خوبی داشتم اون روز ... اگر به دلم بود چادرمو می ذاشتم تو کیفو تا خود خونه می دویدم ، چه خوش میگذشتا ! کتایون تا دید بارون تنده گفت : _امروزم حسام نمیاد دنبالت الهام ؟ بعضی حرفای معمولی انگار از شمشیر دو لبه بدتره بیخودی تا ته قلبتو می بره ! بی تفاوت گفتم : _نه فکر نکنم دیگه بیاد این روزا سرش خیلی شلوغه چادرشو سرش کرد و گفت : ایشالا که خیره ، بدو جمع کن بریم ، امروز مجید میاد دنبالم تو رو هم می رسونیم هوا خیلی بده _نه مرسی ، از صبح برنامه ریزی کردم که زیر بارون راه برم تو برو به سلامت _برنامه ریزیت تو حلقم ! ایشالا که یه رعد و برقم بزنه بخوره به تو یکم مخت به مرحله سلامت نزدیک بشه خندیدم و گفتم : -ایشالا ، ولی من از این یه مورد بدجور می ترسم نفرین نکن کتی خانوم _نترس بارون امروز به دعای من نبوده ... شنیدی که میگن به دعای کتی سیاه بارون نمیاد ؟ _نه والا ! این یکی خیلی جدید بود _مجید اومد میس انداخت ، انقدر بدم از میس که نگو ... حالا انگار زنگ بزنه بگه کتی خانوم من دم در منتظر شما هستم قدم رو چشم ما بذارید چی میشه !ایییش _از دست تو ... حالا نزول اجلال کن بنده خدا منتظره ! _چشـــم .مواظب خودت باش عزیزم ، خداحافظ _حتما ، خوش بگذره خدانگهدار به مامان زنگ زدم و گفتم که هوا قشنگه می خوام یکم قدم بزنم اولش مثل همیشه گیر داد که سرما می خوری زود بیا ،