#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت165
نباید فرصت را از دست میدادم. تنها راهی که باقی مانده بود برای نجات اُسوه همین بود. حتی بلایی هم سرم میآمد برایم مهم نبود هر طور شده باید اُسوه از اینجا برود. چون من باعث همهی این مشکلاتش بودم.
اشارهایی به اُسوه کردم و با جهشی از پشت با یک دست گردن پریناز را گرفتم و با دست دیگرم مچ دستی که اسلحه داشت را محکم فشار دادم.
فوری دست دیگرش را به مچم چسباند تا خودش را خلاص کند. ولی تلاشش فایدهایی نداشت. سعی میکرد دست دیگرش را از داخل دستم خارج کند. فریاد زدم.
–اسلحه رو بنداز. تقلا میکرد که خودش را نجات بدهد. گردنش را محکم گرفته بودم انگار نمیتوانست حرف بزند. به طرف ستون وسط سالن کشاندمش و دستش را به ستون کوبیدم. فریادی زد و اسلحه را انداخت.
رو به اُسوه گفتم:
–اسلحه رو بده من. اُسوه همانجا ایستاده و خشکش زده بود. با صدای بلندی گفتم:
–اُسوه.
نگاهم کرد.
–نباید بترسی. میخواهیم بریم بیرون باید کمک کنی. باشه دختر خوب؟
انرژی گرفت. آرام آرام به طرف اسلحه رفت و از زمین برداشت و به طرفم گرفت و گفت:
–داری خفش میکنی. خم شدم و صورت پریناز را نگاه کردم. رنگش تغییر کرده بود.
دستم را کمی شل کردم و اسلحه را از اُسوه گرفتم و به پشت پریناز فشار دادم.
–صدات دربیاد میزنم فهمیدی؟ تو موقعیتی هم نیستم که دلم بسوزه نکشمت.
پریناز با گریه گفت:
–واقعا تو میتونی من رو بکشی؟
صدایم را تغییر دادم.
–نه، اونقدر عاشق دل خستتم، دست و پام میلرزه نمیتونم.
به طرف در خروجی کشاندمش.
–اُسوه، بدو بیا کلید رو از جیبش دربیار.
اُسوه رنگش پریده بود و دستش واضح میلرزید. جلو آمد و خم شد تا کلید را دربیاورد.
پریناز شروع کرد به داد زدن. چند بار سیا را صدا زد. دستم را جلوی دهانش گذاشتم.
اُسوه کلید را درآورد و منتظر ایستاد تا من بگویم چه کار کند. گفتم:
–برو از کمد دوتا از اون دستمال کوچیکها رو بیار. به دقیقه نکشید دستمال به دست کنارم ایستاد.
–دستمالها رو به هم گره بزن و لوله کن و بیند به دهنش، یه جوری ببند دستمال بیفته بین دندوناش، تا میتونی هم محکم ببند.
کلید را روی زمین گذاشت و روبروی پریناز ایستاد و شروع به بستن کرد. موهای پریناز به دستمال گیر میکرد و جیغ میزد. چون از وقتی که وارد این خانه شدیم پریناز روسری سرش نبود.
اُسوه به پریناز گفت:
–خب چیکار کنم اون پشت رو که نمیبینم. حداقل سرت رو بیار پایین. پریناز مقاومت میکرد. کار اُسوه که تمام شد پری ناز با زانو ضربهایی به شکم اُسوه زد.
اُسوه آخی گفت و دلش را گرفت و دولا ماند. اسلحه را محکمتر روی کمر پریناز فشار دادم.
–چیکار کردی احمق؟ اگه طوریش بشه همینجا خلاصت میکنم.
رو به اُسوه گفتم:
–چی شد؟ با این چیزا نباید کم بیاریا. پاشو حسابدار حرفهایی خودم. صاف ایستاد. صورتش قرمز شده بود و چشمهایش جمع بودند. نزدیکش شدم.
–حالت بده؟ سعی کرد اخمش را باز کند.
–نه، خوبم.
–چند دقیقه دیگه که از اینجا رفتیم همهی این دردها رو میتونی فریاد بزنی، ولی الان فقط باید بجنبی باشه حرفهایی من؟ با آن همه درد لبخند به لبش آمد. من هم لبخند زدم و گفتم:
–آره، حرفهایترین کارت رو الان باید انجام بدی، تاریخ ساز میشه.
سرش را تکان داد و کلید را برداشت.
–در رو باز کنم؟
–آره، سریع.
در را باز کرد و سرکی به بیرون کشید و گفت:
–کسی نیست، میتونیم بریم.
دندانهایم را روی هم فشار دادم و با صدای خفهایی گفتم:
–بیا اینجا، جلو نرو خطرناکه. من جلو میرم تو پشت سرم بیا.
همانطور که پریناز را با خودم میکشیدم آرام از پلهها بالا رفتم.
ماشین شیشه دودی، هنوز جلوی در زیرزمین پارک بود.
از پریناز پرسیدم:
–سویچش کجاست؟ با چشم به بالا اشاره کرد. نگاهی به داخل ماشین انداختم. اُسوه هم همین کار را کرد. با دیدن کیفش گفت:
–قلبم.
استفهامی نگاهش کردم.
–منظورم کیفمه. آخه بخواهیم بریم بیرون، برای کرایه ماشین پول لازم داریم.
گفتم:
–تو این موقعیت به چیا فکر میکنیا. الحق که حسابداری. ولش کن، من تو جیبم دارم، بیا بریم. خوشبختانه پریناز وسایل شخصیام را کش نرفته بود.
نگاهش از کیفش کنده نمیشد با اکراه دنبالم آمد. دلم نیامد ناراحت ببینمش گفتم:
–خب برو ببین اگه در ماشین بازه برش دار. میدانستم به خاطر آن جا کلیدی کیفش را میخواهد.
با خوشحالی به طرف ماشین رفت همین که در ماشین را باز کرد صدای آژیرش حیاط را برداشت. داد زدم:
–وای، الان میان بیرون، بدو بریم. با سرعت هر چه بیشتر به همراه پریناز طرف در خروجی حرکت کردیم.
اُسوه آنقدر ترسیده بود که بدون این که کیفش را بردارد دنبالم آمد و گفت:
–وای همش تقصیر منه.
حیاط بزرگی بود، به قسمت جلوی ساختمان رسیدیم. پریناز بد قلقی میکرد و راه نمیآمد. با صدایی که شنیدیم همانجا خشکمان زد.
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت165
خاک تو سرم ! من که داشتم واسه خودم می خوندم اونم آروم !! یعنی شنید ؟ فکر کنم بدجور ضایع شدم و لپام قرمز شد
زد زیر خنده و گفت :
_مچ گیری رو یاد گرفتی ؟ بعدا به سانازم یاد بده ....
_بدجنس !
_حالا جدی گرفتی ؟
- چی ؟
_اجازه دیگه ....
معلوم بود حالش خیلی خوبه ، یه لحظه دلم گرفت ... نکنه اتفاقی براش افتاده که انقدر خوشحاله ؟ یعنی نسترن
بهش ....
_الهام کجایی بابا ؟ بیا بریم تا نچاییدیم
اخم هام ناخواسته رفت تو هم و گفتم :
_من نمیام ممنون ، تو برو
_کجا برم ؟
می خواستم بگم برو پیش همون نسترن که اینهمه وقتتُ گرفته و شادت کرده ، من دلم ابری تر و بارونی تر از این
هواست !
ولی چیزی نگفتم و سرمو انداختم پایین ....حس کردم یه لحظه هوا روشن شد ، با ترس به آسمون نگاه کردم که یه صدای وحشتناک گوشمو پر کرد
جیغی کشیدم و رفتم نزدیک حسام ...
زد زیر خنده و گفت :
_چی شد دختردایی ؟ خدا بد نده ... همش یه رعد و برق بودا
_حســــام !
از صدای لرزونم فهمید که بدجور ترسیدم چون خنده اش رو جمع کرد و با نگاه مهربونش گفت :
-ببخشید ، حالا که دلت نمیاد از این هوا دل بکنی و زنداییم می دونه که دیرتر میری بیا بریم تو اون کافه بشینیم و یه چیز داغ بخوریم بعدم با هم میریم خونه ، هان ؟
نمی دونستم قبول کنم یا نه ... ازش خجالت می کشیدم ! چه حس بدی ....
ولی یکم که فکر کردم دیدم شاید دیگه از این پیشنهاد ها بهم نده ! بهتر که قبول کنم
سرم رو تکون دادم و گفتم :
_بریم
یه لحظه حس کردم یکی داره پشت سرمون میاد ، برگشتم و نگاه کردم اما کسی نبود !
سعی کردم همه فکرها و بدبختیام رو از ذهنم بریزم دور تا از همه چی لذت ببرم ...
پشت یه میز نزدیک پنجره نشستیم و حسام سفارش قهوه و کیک داد
اکثر کسایی که اونجا بودن مثل ما خیس شده بودن ، به حسام گفتم :