#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت170
*راحیل*
با آرش به پاساژ بزرگ و چند طبقهایی رفتیم؛ که از انواع و اقسام لباس و وسایل لوکس پر شده بود.
بعد از کلی بالا و پایین کردن مغازهها بالاخره لباسی را هر دو پسندیدیم.
وارد مغازه که شدیم پشت پیش خوان پسر جوانی ایستاده بود. چشم چرخاندم ببینم فروشنده خانم هم هست. اما نبود.
آرش جلو رفت و لباس را نشان دادو گفت:
ــ لطفا اون لباس رو برامون بیارید.
ــ چه سایزی؟
بعداز این که آرش سایزم را گفت، پسره نگاه موشکافانه ایی به من انداخت و گفت:
– فکر نکنم این سایز بهشون بخوره...
از حرفش سرخ شدم، از نگاهش، از اینقدر راحت بودنش، معذب شدم.
پسر فروشنده وقتی سکوت ما را دید رفت که لباس را بیاورد. آرش بطرفم برگشت. او هم اخم هایش در هم شده بود.
جلو امد دستم را گرفت و بی حرف از مغازه بیرون امدیم.
تعجب زده پرسیدم:
–کجا؟
همانطور که به روبرو نگاه می کرد، اخم هایش را باز کرد و گفت:
–میریم یه مغازه ایی که فروشندش خانم باشه و اینقدر فضول نباشه.
توی دلم قربان صدقه اش رفتم و به این فکر کردم که چقدر غیرت مردها چیز خوبیه که خدا در درونشون قرار داده و به خاطرش خداروشکر کردم.
صدای اذان باعث شد زیر چشمی به آرش نگاه کنم.
دستم را رها کرد و وارد مغازهی کناری شدو سوالی پرسید و بعد دوباره دستم را گرفت و به طرف پله برقی رفتیم.
طبقه ی منفی یک سرویس بهداشتی بودو کنارش هم نماز خانه.
بطرفم برگشت.
–نمازت رو که خوندی بیا جلوی همون مغازه که الان بودیم. کارش خیلی خوشحالم کرد. بالبخند گفتم:
–چشم سرورم. ببخش که باعث زحمتت شدم.
اخم شیرینی کردو گفت:
– صدای اذان برام خوش آهنگ ترین موسیقی دنیاست چون تورو یادم میاره، ازش لذت می برم، بامن راحت باش.
نمی دانستم از این حرفش باید خوشحال باشم یا ناراحت، حرفی نزدم و بطرف نماز خانه رفتم.
بعد از نمازم هر چه جلوی مغازه ایستادم نیامد. گوشیام را برداشتم تا زنگ بزنم. دیدم باعجله بطرفم میآید.
ــ ببخشید که دیر شد، یه کاری داشتم طول کشید. نپرسیدم کجا بود. راه افتادیم. دوباره ویترینها را رَسد کردیم.
بالاخره یک بلوز و دامن انتخاب کردیم که بلوزش بیشتر شبیهه کت بود. آنقدرکه شق و رق بود، ولی آستینش کلوش بودو توری دامنش هم همینطور خیلی پرچین و بلند تا نوک پا. رنگش را شیری انتخاب کردم. فروشنده اش خانم بود وقتی لباس را برای پرو برایم آورد. آرش فوری از دستش گرفت و همراه من تا جلوی در اتاق پرو امد. لباس را پوشیدم و در آینه خودم را برانداز کردم.
واقعا توی تنم قشنگ بود این ازنگاههای تحسین برانگیز آرش کاملا مشهود بود.
چرخی جلوی آینه زدم.
– همین قشنگه؟
ــ قشنگ تر از تو توی دنیا نیست.
ــ آآرشش، لباس رو بگو.
سرش را کج کردوگفت:
–مگه لباسی وجود داره که تو تن تو قشنگ نباشه، عزیز دلم.
کاش می دانست با حرفهایش چقدر دلم را زیرو رو می کند، کاش کمتر می گفت. کاش اینقدر عاشق نبودیم...
ــ تا من حساب می کنم لباست رو عوض کن بیا.
جلوی مغازه های طلا فروشی حلقه ها را نگاه می کردیم که گوشیاش زنگ خورد. مادرش گفت که کار عمه اینا تمام شده و باید دنبالشان برویم.
همین که توی ماشین نشستیم، گفت:
ــ راحیل جان.
ــ جانم.
لبخندی امد روی لبهاش و گفت:
–دارم به یه مسافرت دو سه روزه فکر می کنم.
ابروهایم را بالا بردم.
ــ چی؟
ــ فردا پس فردا کیارش میاد، عمه اینا هم میرن. فکر کردم، آخر هفته هم هست می تونیم بریم دیگه، دانشگاه هم نداریم.
ــ آرش جان بهتره فکرش رو نکنی. چون مامانم اجازه نمیده.
ــ چرا؟ مامان و کیارش اینام میان، تنها که نمیریم.
ــ نمی دونم، اجازه بده یانه.
لبخندی زدو گفت:
ــ اونش بامن، تو نگران نباش.
جلوی در مطب پیاده شدم و رفتم عمه و فاطمه را صدا کردم.
درجلوی ماشین را برای عمه باز کردم تا بنشیند. مدام دعایم می کرد.
من و فاطمه هم پشت نشستیم. فاطمه ذوق زده بود و از دکترش تعریف می کرد.
– راحیل تقریبا همون حرفهای تو رو می گفت. دیگه نباید سردیجات بخورم، تازه گفت کمکم می تونم داروهای قبلیم رو قطع کنم.
آرش از آینه با افتخار نگاهم کردو لبخند زد.
از فاطمه خواستم داروهای جدیدش را نشانم بدهد. با دقت نگاهشان کردم و در مورد بعضیهایشان که اطلاعی داشتم برایش توضیح دادم.
وقتی به خانه رسیدیم ساعت نزدیک چهار بود. هنوز ناهار نخورده بودیم.
تا رسیدیم مادر میز را برایمان چید. خودش و مژگان ناهار خورده بودند و این برای من عجیب بود. واقعا چقدر توی هر خانواده ایی سبک زندگیها با هم فرق دارد. مادرم همیشه اگر یکی از اهل خانه بیرون بود صبر می کرد تا او هم بیاید بعد همگی باهم غذا می خوردیم. مثلا یه روز که من و سعیده برای خرید بیرون بودیم نزدیک ساعت پنج رسیدیم خانه، اسرا نتوانسته بود صبر کند ناهارش را خورده بود ولی مادر صبر کرده بود که با ما غذا بخورد. کسی را مجبور نمی کرد ولی خودش سخت معتقد بود به دور هم و باهم غذا خوردن.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت170
–از نیروهای خودشونه، دونفر بودن که اسلحه نداشتن. این یکی از اوناس.
دو سه ساعتی طول کشید تا این که من با گروه اول به کلانتری رفتم. بعد از این که نمازم را خواندم از آنها خواهش کردم که اجازه بدهند با خانوادهام تماس بگیرم و خبر بدهم. یکی از آنها گفت:
–اگر شما دزدیده شدید خانوادتون باید نگرانتون میشدن و به پلیس گزارش گم شدنتون رو میدادن، ولی من سیستم رو چک کردم هیچ گزارشی نبود.
–خب شاید هنوز اقدام نکردن.
نگاهی به ساعتش انداخت.
–مگه سابقه دیروقت به خونه رفتن رو دارید؟ الان ساعت از ده شب هم گذشته. –نه من بدون اطلاع خانوادم هیچ وقت جایی نمیرم.
مشکوک نگاهم کرد و به تلفنی که روی میز بود اشاره کرد.
–میتونید زنگ بزنید و اطلاع بدید. حریصانه تلفن را برداشتم و شمارهی خانه را گرفتم. به محض بوق خوردن تلفن، صدف گوشی را برداشت و با شنیدن صدای من فریاد زد:
–تو کجایی دختر؟ تو که ما رو کشتی؟بدون این که منتظر جواب من باشد به مادر که صدایش را میشنیدم، میپرسید کیه؟ گفت:
–اُسوه مامان، اُسوس. مادر گوشی را گرفت:
–اُسوه خودتی؟
بغضم گرفت ولی جلوی افسر نگهبان خجالت میکشیدم گریه کنم. سعی کردم خوددار باشم.
–بله مامان. من حالم خوبه. فقط زنگ زدم بگم...
مادر دیگر نگذاشت حرفم را تمام کنم. با صدایی که تلفیقی از بغض و عصبانیت بود گفت:
–دختر تو چرا این کار رو کردی؟ چرا این آخر عمری آبروی ما رو بردی؟ حداقل به پدرت رحم میکردی. حالا چطور سرش رو تو محل بالا بگیره؟ چطور؟...و بعد هق هق گریهاش پرده گوشم را به رعشه انداخت. زبانم بند آمده بود. از حرفهای مادر سر در نیاوردم. گریهی مادر به خاطر من بود یا چیز دیگر؟ همانجا خشکم زده بود. دوباره صدای صدف را شنیدم که مادر را دلداری میداد.
–مامان جان اینجوری نکنید، دوباره از حال میریدها، گوشی رو بدید به من.
صدف گفت:
–الو اُسوه. الان کجایید؟
گفتم:
–چی شده صدف؟ مامان چی میگه؟
–تو بگو چی شده؟ کجایید؟
–من تنهام، الانم تو کلانتریهستم. زنگ زدم بگم بیایید دنبالم. صدف مامان منظورش چیه؟
آهی کشید و گفت:
–تو کلانتری چیکار میکنی؟ به این زودی گرفتنتون؟
–گرفتنمون؟ من خودم پلیس رو خبر کردم. امدم اینجا که...
–خب اگه میخواستی بری کلانتری، از اولش چرا رفتی؟
–مگه دست خودم بود که برم یا نرم؟
–یعنی میخوای بگی پسره به زور تو رو برده؟
افسر نگهبان اشاره کرد که صحبت را تمام کنم.
برای همین گفتم:
–میام توضیح میدم، فقط تو الان آدرس رو بنویس بده به آقاجان بگو بیاد دنبالم.
گوشی را زمین گذاشت تا کاغذ و قلم بیاورد. صدای مادر را میشنیدم که از صدف سوال میپرسید که من چه گفتهام. وقتی فهمید صدف میخواهد آدرس بنویسد صدای داد و بیدادش را شنیدم. بعد هم صدایش را از پشت گوشی تلفن.
–لازم نکرده به صدف آدرس بدی، پدرت بیاد دنبالت که چی بشه؟ خجالت نمیکشی؟ خودت هر جور که رفتی همون جورم برگرد، فهمیدی؟ بعد هم صدای بوقهای مکرر...
گوشی تلفن در دستم خشکید. چه شده بود؟ فکر میکردم مادر از شنیدن صدایم قربان صدقهام برود. حتی نخواست پدر دنبالم بیاید. نکند از استرس زیاد هذیان میگوید؟ ولی صدف هم مهربان نبود.
افسر نگهبان پرسید:
–پس چرا آدرس رو ندادی؟
شرمنده و با بغض گفتم:
–مادرم خیلی عصبانی بود تلفن رو قطع کرد.
–خب به یکی دیگه زنگ بزن. به پدرت، یا برادرت.
–نه، خودم از همینجا یه ماشین میگیرم میرم خونه.
–نمیشه، باید یکی از اعضای خانوادت بیان و فرم پر کنن. شما شماره پدرت رو بده من خودم باهاشون تماس میگیرم.
همان لحظه صدای انفجار گوشخراشی از قسمت حیاط کلانتری به گوش رسید.
افسر نگهبان هراسان گفت:
–شما لطفا بیرون تو سالن بشینید تا من برگردم.
–چی شده؟
– احتمالا اغتشاشگرا هستن.
–نارنجک بود؟
– اونا آدمهای احمقی هستن هر کاری ممکنه انجام بدن. افسر نگهبان در اتاق را بست و رفت. شروع به قدم زدن در آن راهروی بلند و طولانی کردم.
صدای شعار و جیغ و سوت از بیرون کاملا به گوش میرسید. کنار پنجره ایستادم. گوشهی پرده کرکره را کنار زدم، طوری که از بیرون دیده نشوم نگاهی به بیرون انداختم. ده الی پانزده نفر جلوی در کلانتری ایستاده بودند و شعار میدادند. یکی دو نفرشان هم چیزی در دستشان بود که میخواستند داخل حیاط بیندازند. دو نفر نگهبان جلوی در بودند که میخواستند آنها را متفرق کنند ولی آنها سعی داشتند با سربازها درگیر شوند.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت170
–از نیروهای خودشونه، دونفر بودن که اسلحه نداشتن. این یکی از اوناس.
دو سه ساعتی طول کشید تا این که من با گروه اول به کلانتری رفتم. بعد از این که نمازم را خواندم از آنها خواهش کردم که اجازه بدهند با خانوادهام تماس بگیرم و خبر بدهم. یکی از آنها گفت:
–اگر شما دزدیده شدید خانوادتون باید نگرانتون میشدن و به پلیس گزارش گم شدنتون رو میدادن، ولی من سیستم رو چک کردم هیچ گزارشی نبود.
–خب شاید هنوز اقدام نکردن.
نگاهی به ساعتش انداخت.
–مگه سابقه دیروقت به خونه رفتن رو دارید؟ الان ساعت از ده شب هم گذشته. –نه من بدون اطلاع خانوادم هیچ وقت جایی نمیرم.
مشکوک نگاهم کرد و به تلفنی که روی میز بود اشاره کرد.
–میتونید زنگ بزنید و اطلاع بدید. حریصانه تلفن را برداشتم و شمارهی خانه را گرفتم. به محض بوق خوردن تلفن، صدف گوشی را برداشت و با شنیدن صدای من فریاد زد:
–تو کجایی دختر؟ تو که ما رو کشتی؟بدون این که منتظر جواب من باشد به مادر که صدایش را میشنیدم، میپرسید کیه؟ گفت:
–اُسوه مامان، اُسوس. مادر گوشی را گرفت:
–اُسوه خودتی؟
بغضم گرفت ولی جلوی افسر نگهبان خجالت میکشیدم گریه کنم. سعی کردم خوددار باشم.
–بله مامان. من حالم خوبه. فقط زنگ زدم بگم...
مادر دیگر نگذاشت حرفم را تمام کنم. با صدایی که تلفیقی از بغض و عصبانیت بود گفت:
–دختر تو چرا این کار رو کردی؟ چرا این آخر عمری آبروی ما رو بردی؟ حداقل به پدرت رحم میکردی. حالا چطور سرش رو تو محل بالا بگیره؟ چطور؟...و بعد هق هق گریهاش پرده گوشم را به رعشه انداخت. زبانم بند آمده بود. از حرفهای مادر سر در نیاوردم. گریهی مادر به خاطر من بود یا چیز دیگر؟ همانجا خشکم زده بود. دوباره صدای صدف را شنیدم که مادر را دلداری میداد.
–مامان جان اینجوری نکنید، دوباره از حال میریدها، گوشی رو بدید به من.
صدف گفت:
–الو اُسوه. الان کجایید؟
گفتم:
–چی شده صدف؟ مامان چی میگه؟
–تو بگو چی شده؟ کجایید؟
–من تنهام، الانم تو کلانتریهستم. زنگ زدم بگم بیایید دنبالم. صدف مامان منظورش چیه؟
آهی کشید و گفت:
–تو کلانتری چیکار میکنی؟ به این زودی گرفتنتون؟
–گرفتنمون؟ من خودم پلیس رو خبر کردم. امدم اینجا که...
–خب اگه میخواستی بری کلانتری، از اولش چرا رفتی؟
–مگه دست خودم بود که برم یا نرم؟
–یعنی میخوای بگی پسره به زور تو رو برده؟
افسر نگهبان اشاره کرد که صحبت را تمام کنم.
برای همین گفتم:
–میام توضیح میدم، فقط تو الان آدرس رو بنویس بده به آقاجان بگو بیاد دنبالم.
گوشی را زمین گذاشت تا کاغذ و قلم بیاورد. صدای مادر را میشنیدم که از صدف سوال میپرسید که من چه گفتهام. وقتی فهمید صدف میخواهد آدرس بنویسد صدای داد و بیدادش را شنیدم. بعد هم صدایش را از پشت گوشی تلفن.
–لازم نکرده به صدف آدرس بدی، پدرت بیاد دنبالت که چی بشه؟ خجالت نمیکشی؟ خودت هر جور که رفتی همون جورم برگرد، فهمیدی؟ بعد هم صدای بوقهای مکرر...
گوشی تلفن در دستم خشکید. چه شده بود؟ فکر میکردم مادر از شنیدن صدایم قربان صدقهام برود. حتی نخواست پدر دنبالم بیاید. نکند از استرس زیاد هذیان میگوید؟ ولی صدف هم مهربان نبود.
افسر نگهبان پرسید:
–پس چرا آدرس رو ندادی؟
شرمنده و با بغض گفتم:
–مادرم خیلی عصبانی بود تلفن رو قطع کرد.
–خب به یکی دیگه زنگ بزن. به پدرت، یا برادرت.
–نه، خودم از همینجا یه ماشین میگیرم میرم خونه.
–نمیشه، باید یکی از اعضای خانوادت بیان و فرم پر کنن. شما شماره پدرت رو بده من خودم باهاشون تماس میگیرم.
همان لحظه صدای انفجار گوشخراشی از قسمت حیاط کلانتری به گوش رسید.
افسر نگهبان هراسان گفت:
–شما لطفا بیرون تو سالن بشینید تا من برگردم.
–چی شده؟
– احتمالا اغتشاشگرا هستن.
–نارنجک بود؟
– اونا آدمهای احمقی هستن هر کاری ممکنه انجام بدن. افسر نگهبان در اتاق را بست و رفت. شروع به قدم زدن در آن راهروی بلند و طولانی کردم.
صدای شعار و جیغ و سوت از بیرون کاملا به گوش میرسید. کنار پنجره ایستادم. گوشهی پرده کرکره را کنار زدم، طوری که از بیرون دیده نشوم نگاهی به بیرون انداختم. ده الی پانزده نفر جلوی در کلانتری ایستاده بودند و شعار میدادند. یکی دو نفرشان هم چیزی در دستشان بود که میخواستند داخل حیاط بیندازند. دو نفر نگهبان جلوی در بودند که میخواستند آنها را متفرق کنند ولی آنها سعی داشتند با سربازها درگیر شوند.
#ادامهدارد..
#الهام
#پارت170
_یا خدا ! بی سابقست حسام ، کاش می گفتی بهم ، من نمیام
_چرا ؟ کنجکاو نشدی بریم ببینیم چه خبره ؟
لبمو گاز گرفتم و به بیرون نگاه کردم بعدم با صدای آروم گفتم :
_نه اصلا ! من از حاج کاظم می ترسم ، به دلم بد اومده
_مگه بابای من ترس داره ؟
_خوب ترس که نه ولی ...
عجب گندی زدم ! بیچاره حسام هیچی نگفت ، کلافه گفتم :
_آخه خودت یه لحظه فکر کن ...تا حالا حاج کاظم ما رو با اسم هامون صدا نکرده درست و حسابی
همیشه میگه دخترم ! فکر نکنم اصلا اسم هامونو بلد باشه ، بعد یهو به تو میگه با الهام بیا بنکداری ، حتما خواب نما شده دیگه
_چی بگم ! منم مثل تو ... یکم دندون رو جیگر بذار الان می رسیم
دلم هزار راه رفت و برگشت ! هیچ حدسی نمی تونستم بزنم ، بلاخره رسیدیم
حسام پیاده شد ، ولی من همچنان نشسته بودم ، اومد کنار پنجره و گفت :
_پس چرا نمیای پایین ؟
_من می ترسم ، کاش حداقل بابام یا عمو بود
_خجالت بکش ، پاشو بیا ، هر چیزیم شد تو اصلا نه حرف بزن نه دخالت کن من هستم
شایدم هیچی نباشه فقط یه کار جزئی داره ، بیا پایین
به خدا توکل کردم و پیاده شدم ، چند سالی بود که این طرفا نیومده بودم ، همه چیز عوض شده بود
انگار کلی پیشرفت داشتن ، حتی دفترشون هم جابه جا شده بود ... وقتی رسیدیم پشت در شیشه ای دفتر قلبم تو حلقم بود
حسام آروم گفت :
_من تضمین می کنم بابام نخورت
لبخندی زدم و رفتیم تو ... حاجی پشت میز بزرگش نشسته بود ،
یه اخم غلیظ روی پیشونیه چین دارش بود که باعث شد حدس بزنم هر چی هست ناجور رفته رو اعصابش !
داشت با تسبیح دونه درشت یاقوتی رنگش ذکر می گفت ، اول حسام سلام کرد بعدم من با صدایی که خودمم به زور شنیدم !
سرش رو تکون داد و گفت :
_علیک سلام
به من نگاهی کرد و گفت :
_خوبی دخترم ؟
سعی کردم با یه لبخند جواب بدم
_ممنون الحمدلله
با دست به صندلی ها اشاره کرد ، نشستیم رو به روی هم