eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
آرش مرا به یک رستوران ساحلی برد و غذای دریایی سفارش داد. بعد از خوردن غذا، سوار ماشین شدیم و چند دقیقه ایی برای پیدا کردن ساحل خلوت وقت صرف کردیم. بالاخره جای دنجی پیدا کردیم. آرش ماشین را کنار ساحل پارک کرد و یک زیر انداز کوچک که پشت ماشین بود را روی ماسه‌ها کنار ماشین پهن کرد. بالشتی هم که داخل ماشین بود را آورد وتکیه‌اش داد به چرخ ماشین واشاره کرد که آنجا بنشینم. خودش هم کمی آن طرفتر دراز کشید. –توام می تونی دراز بکشیها، اینجا هیچ کس نیست. –نه، ممنون. –میخوای برات آتیش روشن کنم؟ –آتیش توی زمستون مزه میده. الان هوا گرمه... آرش دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و چشم به آسمان دوخت. من هم نشستم وتکیه دادم به بالشت وبه دریا زل زدم. همه جاتاریک بود، صدای نوازش گر دریا در آن سکوت گوش نواز بود. زل زدن به دریا در تاریکی به نظرم خوف آور بود، دریا چه عظمتی دارد. چندتا آدم تا حالا دریا را دیده‌اند، ما بمیریم بریم باز هم دریا هست و این موجها مدام می‌آیند نوک می‌زنند به ساحل ومیروند، چرا خسته نمی‌شوند؟ اونقدر زل زده بودم به تاریکی دریا که احساس کردم همه جا را تاریک می بینم و الان وسط دریا هستم وهمه ی اطرافم را آب سیاه پرکرده، نوری نیست، کسی نیست. فقط صدای موجها ست. من هستم و خدایی که آن بالاست. احساس ترس وتنهایی که داشتم باعث شد دنبال خدا بگردم وباتمام وجود، نیازم را به او احساس کنم. وای خدای من پس ان تنهایی حشتناکی که می‌گویند این طور است؟ احساس کردم چیزی در گلویم جلوی نفس کشیدنم را گرفته است. باصدای آرش به خودم امدم وچشم از تاریکی برداشتم. –راحیل. آرش هنوز چشم به آسمان داشت و متوجه ی حال من نشده بود. بغضم را قورت دادم و با یادآوری این که همه‌ی ما یک روز، یک جای تاریک وترسناک یاد خداخواهیم افتاد ترسیدم...به آسمان نگاه کردم و در دلم از خدا خواستم آن روز کمکم کند. آهی کشیدم وگفتم: –جانم. آرش سرش را بلندکرد و نگاهم کرد. نزدیکم امد و گفت؛ –خوبی؟ –آره عزیزم. بعداشاره کردم به پایم وگفتم: –سرت رو بزاراینجا. بالبخند سرش را روی پایم گذاشت و من شروع به نوازش کردن موهایش کردم. –امروز که رفته بودی نماز بخونی، دیرامدی ترسیدم. –چرا؟ –دیرکردی منم چند بارامدم زنونه رونگاه کردم دیدم نیستی، نگران شدم، زنگم زدم گوشیت اشغال بود، مگه پشت خط نمیاد برات؟ –من که از مسجد تکون نخوردم. –آخه هم چادرنماز سرت بود، هم پشتت به در بود تشخیص ندادم. باخودم گفتم تو که چادرت مشگیه پس این خانمه زن من نیست. –توی مسجد چادر بود منم سرم کردم، بعدشم کجا می خوام برم، من تا ابدبیخ ریشتم. –بی تفاوت به حرفم گفت: –راحیل گاهی این فکرها بدجور اذیتم میکنه، همش فکر می کنم این خوشبختی از سرم زیاده و خدا تو رو از من میگیره... هنوزم باورم نمیشه، ما باهم میریم زیر یه سقف. –شاید چون عقد نیستیم اینجوری فکر می کنی. –نمی دونم، شاید عقد کنیم خیالم راحت تر بشه. –خودت رو با این فکرا اذیت نکن، بسپار دست خود خدا... بعدشم اونجا چه خونسرد رفتار کردی، متوجه در این حد نگرانیت نشدم. –وقتی دیدمت نگرانیم یادم رفت. چشم هایش را به چشم هایم و دستش را روی گونه ام کشید و گفت: حالا وقتشه که به حرفی که زدی عمل کنی؟ باتعجب پرسیدم کدوم حرف؟ –عه...میخوای بزنی زیرش؟ مگه نگفتی کنار ساحل برات می خونم، اونجا که نشد، حالا اینجا جاشه... –آرش چی میگی؟ مگه من خواننده ام. من اصلا بلد نیستم. –همون جور که داشتی زمزمه می کردی رو میگم. –زمزمه کنم تو می شنوی؟ –آره، فقط زمزمه اش رو یه کم با صدای بالا انجام بده. –خندیدم و گفتم پس نگاهم نکن. نگاه از من گرفت و گفت: -اصلا چشم هام رو می بندم تو راحت باشی. کمی فکر کردم و یک شعر از دیوان شمس یادم امد که با حرف آرش هم تناسب داشت. برایش آهنگین خواندم. ✍ ...
🕰 بلعمی با رنگی پریده و دستهانی لرزان برای ولدی توضیح میداد که شوهرش در بیمارستان است. آقا رضا هم از اتاقش بیرون آمده بود و هراسان به توضیحات بلعمی گوش می‌کرد. در آخر از بلعمی پرسید: –کی بهتون خبر داد؟ بلعمی گریه‌اش گرفت. –خودش زنگ زد تو آمبولانس بود. نفسش بالا نمیومد. نتونست جملش رو تموم کنه، پرستار کنار دستش گوشی رو گرفت و اسم بیمارستان رو بهم گفت. –خب از حالش می‌پرسیدید. –پرسیدم پرستار گفت بیهوش شده ولی علائم حیاتی داره. من باید زودتر برم بیمارستان. آقا رضا دوباره پرسید؟ –تصادف کرده؟ –اونم پرسیدم. گفت تصادف نکرده، فقط شما زودتر خودتون رو برسونید به احتمال زیاد باید جراحی بشه. آقا رضا همانطور که به طرف اتاقش می‌رفت گفت: –صبر کنید من می‌رسونمتون. بلعمی کیفش را برداشت و به طرف من آمد. –میشه تو به مادرش خبر بدی، یه جوری نگی هول کنه ها. فقط بهش بگو زود بیاد. شاید برای عمل کردنش رضایت من رو قبول نکنن. شاید مادرش باید باشه. از حرفهایی که شنیده بودم ماتم برده بود. بلعمی دستم را گرفت و دوباره گفت: –اگه شماره‌ی مادرش رو داری بده من خودم زنگ میزنم. همان موقع آقا رضا سویچ به دست رو به بلعمی گفت: –راه بیفتید بریم. گفتم: –منم باهاتون میام. مامانم شماره‌ی مادرش رو داره، بهش زنگ میزنم که به بیتا خانم خبر بده. آقا رضا گفت: –امدن شما نیازی نیست. فوری گفتم: –میام که بلعمی تنها نباشه. آقا رضا حرفی نزد و سربه زیر بیرون رفت. ولدی گفت: –زودتر برید، انشاالله که به خیر می‌گذره. من و بلعمی صندلی عقب ماشین آقا رضا نشستیم. من فوری به مادر زنگ زدم و موضوع را برایش توضیح دادم. مادر گفت که خودش به بیتا خانم زنگ میزند و خبر می‌دهد. آقا رضا به روبرو خیره شده بود و با سرعت رانندگی می‌کرد. بعد ناگهان از بلعمی پرسید: –اگه تصادف نکرده شاید با کسی دعوا کرده، کتک کاری... بلعمی وسط حرفش پرید. –شهرام اصلا اهل دعوا نبود. آقارضا پوزخندی زد. –اتفاقا به نظرم با همه دعوا داشت. –نه، به هارت و پورتاش نگاه نکنید، داد و بیداد می‌کرد ولی اهل کتک کاری نبود. خیابانها شلوغ بود و کمی در راه معطل شدیم. به بیمارستان که رسیدیم دیدم بیتا خانم زودتر از ما رسیده و مادر هم همراهش آمده. بیتا خانم مستاصل ایستاده بود و اشک می‌ریخت. مادر هم دلداری‌اش می‌داد. کنار گوش بلعمی گفتم: –مادر شوهرت چقدر زود خودش رو رسونده. بلعمی چون عکس بیتا خانم را قبلا دیده بود فوری جلو رفت و احوالپرسی کرد. وقتی بیتا خانم چشم‌های اشکی و رنگ پریده بلعمی را دید درد خودش یادش رفت و استفهامی اول به بلعمی، بعد هم به من نگاه کرد. نمی‌دانستم چه طور بلعمی را معرفی کنم. آقا رضا کنار بلعمی ایستاد. من هم از فرصت استفاده کردم و به هر دویشان اشاره کردم و گفتم: –از دوستان آقا شهرام هستن. با تکان دادن سرش با آقا رضا خوش و بش کرد ولی هنوز هم نگاه استفهامی‌اش روی بلعمی بود. حق داشت گیج شود. می‌توانستم حدس بزنم که حالا چقدر سوال در ذهنش است. برای این که از من سوالی نپرسد کمی از او فاصله گرفتم. ولی شنیدم که آقا رضا پرسید: –الان پسرتون کجاست؟ بیتا خانم گفت: –همین الان بردنش اتاق عمل. دوباره آقا رضا پرسید: –تصادف کرده؟ بیتا خانم به جای جواب گریه کرد و مادر جواب داد: –نه، تیر خورده. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....