#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت232
آرش باعصبانیت گفت:
–این کارهای خطرناک چیه اینا می کنن.
سرعت ماشین کیارش کم شد و کنارجاده نگه داشت. مژگان بایک حرکت پایین پرید ودرماشین را با تمام قدرت بست.
کیارش هم گازش را گرفت و رفت.
مادرآرش زدتوی صورتش وگفت:
–این چرابااون وضعش اینجوری پیاده شد؟ نمیگه بلایی سر بچه میاد. اینا دوباره سرچی پریدن بهم؟
فکر نمیکنم در حال حاضر برای مادر آرش چیزی مهم تر از وضعیت نوهاش وجود داشته باشد.
مژگان می خواست بیاید کنار جاده وماشین بگیرد که آرش جلوی پایش ترمزکرد.
مادرآرش به مژگان گفت:
–چی شده مادر؟
مژگان بابغض گفت:
–هیچی مامان، شمابرید، خودم یه ماشین می گیرم میام.
–عه، بیاسوارشو، یعنی چی ماشین می گیرم میام. بیا دخترم، الان عصبی هستی، بیا بشین یه کم آروم شی بگو ببینم چی شده.
من وآرش هاج وواج فقط نگاهش می کردیم. صورتش از عصبانیت رنگش تغییر کرده بود و صدایش هم به خاطر بغضی که داشت می لرزید.
مادر آرش پیاده شد و بطری آب معدنی را جلویش گرفت و گفت:
–یه کم بخور، آروم شی، خودت رو ناراحت نکن مادر، به فکر بچت باش.
مژگان با فریاد گفت:
–همش بچه، بچه، پس من چی؟ همه فقط به فکربچن، این کارو نکن بچه، اون کاررو نکن بچه، همه واسه من دایهی مهربونتر از مادرشدن... گریهاش مجال این که دوباره حرفی بزند را به او نداد.
وقتی این حرفها را میزد مادر آرش جوری با ناراحتی نگاهش می کرد که من دیگر طاقت نیاوردم وسرم را پایین انداختم.
آرش هم مدام نفس عمیق می کشید و روی فرمان مشت میزد.
هق هق گریهی مژگان باعث شد مادر شوهرم هم بغض کند.
–مژگان جان من به خاطر خودت میگم، تو برامون عزیزی که بچتم عزیزه دخترم، حالا بیا برو بشین توی ماشین، باشه دیگه حرفی نمی زنیم. مژگان اشکش را از صورتش پاک کرد و گفت:
–نه مامان، تنها لطفی که الان شما به من می کنید اینه که ازاینجا برید.
–من تو رو توی بیابون ولت کنم برم، مگه میشه؟
–مگه پسرتون ول نکرد، مثلا من زنشم، غریبه ها بیشتر براش ارزش دارند تازنش.
وقتی این حرف را زد نگاه گذرایی به ماشین انداخت.
–باشه مادر پس بزار به آرش بگم بره، من باتو ماشین می گیریم میریم.
روبه آرش گفتم:
–میگم من بگم بیاد؟
شاید اگه من برم بگم کوتا بیاد.
آرش که عصبی شده بود، ازماشین پیاده شد و ماشین را دور زد.
درماشین را باز کرد و به مادرش گفت:
–شما بشین.
بعداز این که مادرش نشست، درپشت را بازکرد و با صدای کنترل شده ایی روبه مژگان گفت:
– بشین.
مژگان فقط عصبی نگاهش کرد و این بارآرش فریاد زد:
–گفتم بشین.
آنقدر صدایش ترسناک بود که من هم یکه خوردم.
مژگان یک قدم به عقب رفت وچشمهایش را به زمین دوخت.
مادر آرش، آرام گفت:
–بشین دخترم.
آرش بازوی مژگان را گرفت و هدایتش کرد به طرف ماشین ووادارش کرد بنشیند. او هم نشست و دیگر حرفی نزد.
آرش در را بست و رفت پشت فرمان نشست و راه افتاد.
مژگان آرام آرام اشک میریخت.
جگرم برایش کباب شد. خواستم دلداریش بدهم ولی ترسیدم عکس العمل بدی از خودش نشان بدهد. سکوت سنگینی ماشین را گرفته بود و فقط صدای فین فین مژگان میآمد.
آرش آینه را به طرفش تنظیم کرد. جعبه دستمال کاغذی را که روی داشبورت چسبانده بود، کَند و گرفت طرفش وگفت:
–باگریه کردن کاردرست میشه؟
مژگان دستمالی برداشت و فقط از آینه نگاهش کرد.
–الان اونم عصبی کردی، نمی شد دعواتون رومی ذاشتید خونه.
–من اون روعصبی نکردم، نمی دونم کی به گوشیش زنگ زد با اون که حرف زد قاطی کرد و به زمین وزمان بد و بیراه گفت. من فقط چندتاسوال ازش پرسیدم پرید بهم. اصلا یه مدته تلفنهای مشکوک بهش میشه.
–خب حالابا اون دعوات شده چرا نمیای تو ماشین من بشینی، تقصیر ماچیه؟
یه درصدفکرکن ما تو روبزاریم اینجا وسط بیابون و بریم.
–بیابون چیه، همه جا پراز ماشینِ، می خواستم یه دربست بگیرم برم خونهی مامانم اینا.
–اونا که شمالن.
–بابا و خواهرم تهران هستن دیگه.
همین که به مقصد رسیدیم. آرش چمدان و وسایل را بالا برد.
مادر آرش با اصرار خواست که مژگان را راضی کند تا بالا بیاید، ولی مژگان راضی نشد.
وقتی آرش برگشت تا ماشین را قفل کند مادرش پچ وپچی در گوش پسرش کرد، بعد آرش روبه من و مادرش گفت:
–شمابرید بالا.
تازه لباسهایم را عوض کرده بودم که دیدم مژگان وآرش امدند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت232
نفسش را محکم بیرون داد.
–قبلا همین حس رو داشت، ولی حالا...
لبخند تلخی چاشنی حرفش کرد و ادامه داد:
–البته بازم همون حس قدیمش برمیگرده، بزار خوب بشه، همه چی دست خود آدمه، میتونم دوباره عاشقش کنم. فقط کافیه اونجوری باشم که اون میخواد، سخته، ولی شدنیه.
با خودم گفتم اگر دلش جای دیگری گیر باشد چه؟ باز هم شدنیست.
خم شد و کفشهایش را پوشید.
–من دیگه برم، ماشین دم در معطله.
بعد از رفتنش در را بستم و به آمبولانس زنگ زدم.
راستین به زحمت بلند شد و نشست. آنقدر درد کشید که صورتش قرمز شد.
نگران کنارش ایستادم.
–اگه درد دارید خب دراز بکشید.
اخمهایش را باز کرد.
–کمرم درد گرفت از بس دراز کشیدم. میخوام تا امدن آمبولانس بشینم.
امروز راحتتر میتونم دردش رو تحمل کنم. هر روز از درد داد میزدم. با دیدن تو اونقدر انرژی گرفتن که راحتتر میتونم تحمل کنم.
خجالت زده و سربه زیر روی مبل تک نفرهایی که چند دقیقهی پیش پریناز نشسته بود، نشستم و با مِن و مِن به راستین گفتم:
–پریناز... خیلی... به فکرته..
پوزخندی زد و گفت:
–تا حالا دوستی خاله خرسه به گوشِت خورده؟
نگاهش کردم و او ادامه داد:
–دقیقا همونه، اون خرسم میخواست به اون مرد کمک کنه ولی کشتش. پای من رو ببین، میدونی تو این مدت چقدر مسکن خوردم؟ گاهی از درد حتی غذا نمیتونستم بخورم. هر دفعه کار واجب داشتم و مجبور بودم بلند بشم از درد اونقدر دندونهام رو روی هم فشار میدادم که از دردش شبها نمیتونستم بخوابم. فکر کن تو این اوضاع اون برای من از علاقش میگفت. تو جای من باشی چیکار میکنی؟ تو این مدت به اون بُعد از شخصیتش که از من پنهان کرده بود پی بردم. اون مثل بچهی لج بازی میمونه که برای رسیدن به خواستش حاضره تاصبح گریه کنه و خودش رو از بین ببره. کسی که به خودش رحم نمیکنه احتیاج به روانپزشک داره. تو این مدت به اندازهی تمام عمرم برای خودم متاسف شدم. خوشحالم که این اتفاق افتاد و من اون یک ذره عذاب وجدانی هم که داشتم رو دیگه ندارم. از این که یک سال از عمرم رو...
صدای آژیری باعث شد حرفش را ادامه ندهد.
گفتم:
–آمبولانس امد.
–نه، این آژیر مال ماشین پلیسه.
–ماشین پلیس؟ پیش خودم فکر کردم که به آقارضا گفته بودم که تنها بیاید و به پلیس خبر ندهد یا نه...چیزی یادم نیامد.
بعد از چند لحظه زنگ آیفن چند بار پشت سر هم زده شد. بدون این که بپرسم کیست دگمهی آیفن را فشار دادم و در آپارتمان را باز کردم.
راستین همانطور که از درد صورتش را جمع کرده بود پرسید:
–کی بود؟
به طرف پنجرهی سالن رفتم.
–نمیدونم.
راستین از عصاهایی که کنارش بود کمک گرفت تا بلند شود.
خواستم پرده را کنار بزنم و پنجره را باز کنم. ولی آنقدر گردوخاک روی پرده بود با تکان دادنش به سرفه افتادم.
راستین گفت:
–بیا اینور، به چیزی دست نزن، اینجا همه چی کثیفه.
به طرفش رفتم و صورت منقبض شدهاش را از نظر گذراندم.
–چرا بلند شدید؟ عجله نکنید، الان آمبولانس میاد. همان موقع آقا رضا جلوی در ظاهر شد و با دیدن راستین گل از گلش شکفت.
به طرفش دوید و محکم در آغوشش گرفت و گریه کرد. راستین هم گریه کرد ولی درد امانش را بریده بود.
جلوتر رفتم و رو به آقا رضا گفتم:
–پاشون عفونت کرده، مواظب باشید. آقارضا تازه متوجهی من شد و گفت:
–پریناز رو گرفتن. سر کوچه تو ماشین، اگه یه دقیقه دیرتر میرسیدیم فرار کرده بود.
بعد راستین را از خودش جدا کرد و نگاهی به پایش انداخت. راستین شلوار راحتی تنش بود.
آقارضا گفت:
–بیا بشین یه نگاهی به پات بندازم. بعد به راستین کمک کرد و روی کاناپه نشاندش. همان موقع دو پلیس به همراه دو پرستار وارد شدند.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....