eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
در مسیری که می‌رفتیم دلیل ناراحتی آرش را پرسیدم. –نگران کیارشم. –چرا؟ چی شده؟ یکی از کارمندهای زیر دستش رو چندوقت پیش اخراج کرده، اونم همش تهدیدش می کنه، حدس میزنم از کیارش هم یه آتویی داره، چون خیلی بدحرف میزنه. –مگه کیارش چیکارکرده؟ –نمی دونم، خودش که چیززیادی نگفت، ولی فکر نکنم همه ی این تلفنها و خط و ونشون کشیدنها فقط به خاطر اخراج کردن باشه. چون وقتی آروم رفتم توی تراس اونقدراون طرف پشت خط داد میزد که صداش روکاملا از پشت گوشی شنیدم که به کیارش گفت: حالا ببین منم باناموست همین کاررومی کنم ومیگم اون فقط یه عکسه... وقتی این حرف را زد. با استرس پرسیدم: – یعنی کیارش چیکارکرده؟ میگم آرش کاش ازش می پرسیدی، شاید بتونی کمکش کنی وحل بشه. –پرسیدم، فقط گفت اون خانمه که مژگانم با کیارش دیده بودتش خانم قجری، قبلا زن این آقا بوده، بعد همین عکسایی که با کیارش انداخته رو خانم قجری فرستاده واسه شوهر سابقش تا حرصش رو دربیاره، حالا چه دروغهایی در مورد رابطش باکیارش به شوهر سابقش گفته خدا می دونه. –یعنی چون این آقاهه شوهر سابق خانم قجری بوده اخراجش کرده؟ –کیارش که میگه نه، دلیل اخراجش بی نظمی توی کارش بوده و واسه شرکت رقیب هم جاسوسی می کرده... –کیارش از کجافهمیده که داره جاسوسی می کنه؟ –مثل این که همون خانم قجری باسند ومدرک به کیارش ثابت میکنه که شوهر سابقش جاسوسی شرکت رو می کرده به بعضی از اسناد دسترسی پیدا کرده، حالا چطوری و به چه طریقی هنوز معلوم نیست. از حرفهای آرش مغزم سوت کشید. باورم نمیشد اون زن همه‌ی کارهایش از روی نقشه بوده و ارتباطی که با کیارش داشته فقط برای حرص دادن یکی شخص دیگری بوده. –خب کیارش می تونه همون خانم قجری رو وادارکنه بره به شوهر سابقش بگه که چیزی بینشون نبوده... گفته، ولی خانم قجری میگه به اون ربطی نداره، مادیگه جداشدیم. –خب اگه اینطوریه، پس چرا عکس براش می فرسته. می خواد عصبیش کنه؟ – مثل این که مرده به کیارش گفته می خواد دوباره باهاش زندگی کنه و رجوع کنن و از این حرفها... خانم قجری هم چون دیگه نمیخواد برگرده و می‌ترسه که شوهر سابقش با ترفند وادارش کنه. احتمالا بهش گفته با کیارش ازدواج کرده. راستش بعدازاین که مژگان امد داخل اتاق، نشد خیلی سوالها رو ازش بپرسم. گفتم یکی دوساعت دیگه برم پیشش تنها باهاش حرف بزنم. باید بیشتر مواظب باشه. بعضی از این زنا فتنه‌‌ان، به روشون بخندی مگه ولت میکنن. جلوی در خانه رسیدیم. آرش گفت: –میام بالا یه ساعتی مامان رو ببینم بعد میرم پیش کیارش ببینم چیکار می تونیم بکنیم. راستی کلوچه های ماما اینارو آوردی؟ –آره. وارد آسانسور که شدیم، نگاهش کردم کاملا نگرانی از چشم هاش مشخص بود. دستم را روی صورت سه تیغ شده‌اش کشیدم. –نگران نباش، درست میشه. بانگرانی گفت: –آخه نمی دونی مرتیکه چه حرفهایی زده به کیارش. کیارشم بیچاره یه جورایی گیرافتاده وسط دشمنی این زن و شوهر مطلقه. حالا زنه هم ولش نمیکنه مدام زنگ میزنه میگه به شوهر سابقش بگه اینا با هم محرم هستن. کیارشم بهش گفته این کار رو نمیکنه. خانم قجری هم افتاده روی دنده‌ی لج، گفته اگه این حرفها رو به شوهر سابقش نگه اونم به مژگان زنگ میزنه. –حالا کیارشم بد باهاش حرف نزنه اونا رو عصبی‌تر نکنه. نفس پراسترسی کشید. کیارش به مژگان گفت که فعلا هیچ تلفن ناشناسی روجواب نده، جایی هم تنهانره. آمارش رو برای کیارش گرفتن میگه مرد کثیفیه، هرکاری ازش برمیاد. حتی سرکارم بهش گفت صبح خودش می رسوندش، برگشتنی هم میره دنبالش. –حالا چطوری با مژگان آشتی کردند. –آشتی که نکردند، این حرفهارو که واسه من توضیح می داد اونم شنید دیگه، البته وقتی مژگان امد جلوش خیلی حرفها رو نزد. بعد مژگان خودش حرف زد و از کیارش سوال می پرسید. همه ی سوالش هم حول این می چرخید که خانم قجری رفته واحد دیگه یانه... هردوخندیدیم. خنده ام را زود جمع کردم و همانطور که زنگ آپارتمانمان را فشار می‌دادم گفتم: –ولی واقعااین موضوع برای هر زنی سخته... با باز شدن در توسط مادر حرفمان نصفه ماند. مادر از دیدنمان خوشحال شد. بغلم کرد و گفت: –چقدر دل تنگت بودم. –منم همینطور. بعد از خوش خوش بش با آرش. اسرا هم به استقبالمان آمد. سراغ سعیده را گرفتم. اسرا با لبخند گفت: –داره اتاق رو مرتب میکنه الان میاد. زود خودم را به اتاق رساندم. کلا چیدمان اتاق تغییر کرده بود. سعیده با دیدن من، دست از تمیز کردن آینه برداشت و به طرفم آمد و مرا در آغوشش گرفت و گفت: – سلام عروس خانم. خوش گذشت؟ –سلام. خسته نباشی. نگاه معترضانه‌ایی به اتاق انداختم و گفتم: –صبر می‌کردی من میرفتم سر خونه زندگیم بعد مثل بختک میوفتادی روی داراییم. روی تخت نشست. چیزی نمونده که، یه ماه دیگه میری دیگه. خاله که گفت برادر شوهرت گفته تالار میگیره دیگه ما دست به کار شدیم. –اون که جشن عقده، حالا کو تا عروسی. ✍
🕰 با دستش به من اشاره کرد. با تردید همانجا ایستادم و نگاهش کردم. شیشه‌ی ماشین را پایین داد و دوباره التماس آمیز نگاهم کرد و همراه با تکان دادن سرش لب زد. –بیا. پلیسی که پشت فرمان نشسته بود به طرفش برگشت و چیزی گفت. از روی کنجکاوی به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم. پری‌ناز با پلیسی که پشت فرمان بود چانه میزد. –آقا الان با این وضع که من نمی‌تونم کاری کنم. اسلحم رو هم که ازم گرفتید، از چی می‌ترسید؟ فقط میخوام یه چیزی بهش بگم. بعد به من نگاه کرد و گفت: –به راستین بگو خوب که شد افتادم زندان حتما ملاقاتم بیاد. تا اون از بیمارستان مرخص بشه خودت از حالش من رو بی‌خبر نزار. با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهش کردم و یاد حرف راستین افتادم. واقعا چقدر درست گفتن، "دشمن دانا بلندت میکند بر زمینت می‌زند نادان دوست» –من بیام بهت خبر بدم؟ تو حالت خوبه؟ چرا باید این کار رو کنم؟ پلیس پشت فرمان خندید و رو به پری‌ناز گفت: –حرف مهمت این بود؟ این حرف گفتن داشت؟ اگه برای کسی مهم باشی خودش میاد پیدات میکنه و هر کاری هم بخوای برات انجام میده. پری‌ناز متفکر به پلیس نگاه کرد و ارام رو به من گفت: –یعنی راستین سراغم نمیاد؟ شانه‌ام را بالا انداختم و گفتم: –توام چه توقعاتی داری، راستین میگفت علاقه‌ی تو بهش مثل دوستی خاله خرسه هست، نمی‌دونم تو این مدت چیا ازت دیده، که خیلی از آشنایی با تو از روز اول ناراحت بود. می‌گفت تو این زمان فرصت خوبی برای کامل شاختنت بوده، دیدی که وقتی من بهت گفتم نمیزارم بری اون می‌خواست تو زودتر بری، با این حساب فکر می‌کنی اصلا حتی اسمت رو هم بیاره؟ پری‌ناز همین که تو الان تو این شرایط اونقدر امیدواری که یه روزی از زندان بیرون بیای و با راستین دوباره از نو شروع کنی برای من عجیبه، چون راستین کلا با این کارات و اصلا با همه چیزت مشکل داره، یعنی واقعا متوجه این چیزا نمیشی؟ چهره‌اش در هم رفت، نفسش را جان سوز بیرون داد. –می‌دونم، خودش بارها بهم گفته، از وقتی تو پیدات شده اون کلا عوض شد. –ربطی به من نداره، خودتم می‌دونی. مایوسانه و ناامید نگاهم کرد و لب زد: –آدم می‌تونه عشقش رو فراموش کنه؟ از حرفش جا خوردم. ادامه داد: –من اگه می‌تونستم فراموشش کنم که خودم رو اینقدر به دردسر نمی‌انداختم. الان به خاطر اون اینجا هستم. اگر اون نبود الان اونور مرز داشتم زندگیم رو می‌کردم عشق اون دوباره پای من رو به ایران باز کرد. گرچه پشیمون نیستم. تو این زمانی که گذشت بیشتر از هر وقت دیگه‌ایی فهمیدم چقدر اشتباه کردم. با شنیدن صدای آمبولانس گفتم: –من دیگه باید برم. دارن راستین رو می‌برن بیمارستان. جوری با حسرت برگشت و به آمبولانسی که آژیر کشان از آنجا دور میشد نگاه کرد که اینبار دلم برایش سوخت. هر چقدر هم که آدمها بد باشند وقتی عاشقند انگار بدیهایشان کمتر به چشم می‌آید. شاید این همان نیروی عشق است که از خمیرمایه‌ی آدمها چیزی می‌سازد که خودش می‌خواهد. البته گاهی این ساخت و ساز زمان بر و گاهی خیلی دیر خمیر ور می‌آید. با نگاهش آمبولانس را بدرقه کرد و زیر لب گفت: –خداحافظ برای همیشه. نگاهش آنقدر غم داشت و سنگین بود که قلبم به درد آمد. خواستم قبل از رفتنم یک حرف امیدبخش بگویم که دیدم. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 با دستش به من اشاره کرد. با تردید همانجا ایستادم و نگاهش کردم. شیشه‌ی ماشین را پایین داد و دوباره التماس آمیز نگاهم کرد و همراه با تکان دادن سرش لب زد. –بیا. پلیسی که پشت فرمان نشسته بود به طرفش برگشت و چیزی گفت. از روی کنجکاوی به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم. پری‌ناز با پلیسی که پشت فرمان بود چانه میزد. –آقا الان با این وضع که من نمی‌تونم کاری کنم. اسلحم رو هم که ازم گرفتید، از چی می‌ترسید؟ فقط میخوام یه چیزی بهش بگم. بعد به من نگاه کرد و گفت: –به راستین بگو خوب که شد افتادم زندان حتما ملاقاتم بیاد. تا اون از بیمارستان مرخص بشه خودت از حالش من رو بی‌خبر نزار. با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهش کردم و یاد حرف راستین افتادم. واقعا چقدر درست گفتن، "دشمن دانا بلندت میکند بر زمینت می‌زند نادان دوست» –من بیام بهت خبر بدم؟ تو حالت خوبه؟ چرا باید این کار رو کنم؟ پلیس پشت فرمان خندید و رو به پری‌ناز گفت: –حرف مهمت این بود؟ این حرف گفتن داشت؟ اگه برای کسی مهم باشی خودش میاد پیدات میکنه و هر کاری هم بخوای برات انجام میده. پری‌ناز متفکر به پلیس نگاه کرد و ارام رو به من گفت: –یعنی راستین سراغم نمیاد؟ شانه‌ام را بالا انداختم و گفتم: –توام چه توقعاتی داری، راستین میگفت علاقه‌ی تو بهش مثل دوستی خاله خرسه هست، نمی‌دونم تو این مدت چیا ازت دیده، که خیلی از آشنایی با تو از روز اول ناراحت بود. می‌گفت تو این زمان فرصت خوبی برای کامل شاختنت بوده، دیدی که وقتی من بهت گفتم نمیزارم بری اون می‌خواست تو زودتر بری، با این حساب فکر می‌کنی اصلا حتی اسمت رو هم بیاره؟ پری‌ناز همین که تو الان تو این شرایط اونقدر امیدواری که یه روزی از زندان بیرون بیای و با راستین دوباره از نو شروع کنی برای من عجیبه، چون راستین کلا با این کارات و اصلا با همه چیزت مشکل داره، یعنی واقعا متوجه این چیزا نمیشی؟ چهره‌اش در هم رفت، نفسش را جان سوز بیرون داد. –می‌دونم، خودش بارها بهم گفته، از وقتی تو پیدات شده اون کلا عوض شد. –ربطی به من نداره، خودتم می‌دونی. مایوسانه و ناامید نگاهم کرد و لب زد: –آدم می‌تونه عشقش رو فراموش کنه؟ از حرفش جا خوردم. ادامه داد: –من اگه می‌تونستم فراموشش کنم که خودم رو اینقدر به دردسر نمی‌انداختم. الان به خاطر اون اینجا هستم. اگر اون نبود الان اونور مرز داشتم زندگیم رو می‌کردم عشق اون دوباره پای من رو به ایران باز کرد. گرچه پشیمون نیستم. تو این زمانی که گذشت بیشتر از هر وقت دیگه‌ایی فهمیدم چقدر اشتباه کردم. با شنیدن صدای آمبولانس گفتم: –من دیگه باید برم. دارن راستین رو می‌برن بیمارستان. جوری با حسرت برگشت و به آمبولانسی که آژیر کشان از آنجا دور میشد نگاه کرد که اینبار دلم برایش سوخت. هر چقدر هم که آدمها بد باشند وقتی عاشقند انگار بدیهایشان کمتر به چشم می‌آید. شاید این همان نیروی عشق است که از خمیرمایه‌ی آدمها چیزی می‌سازد که خودش می‌خواهد. البته گاهی این ساخت و ساز زمان بر و گاهی خیلی دیر خمیر ور می‌آید. با نگاهش آمبولانس را بدرقه کرد و زیر لب گفت: –خداحافظ برای همیشه. نگاهش آنقدر غم داشت و سنگین بود که قلبم به درد آمد. خواستم قبل از رفتنم یک حرف امیدبخش بگویم که دیدم. ... .....★♥️★.... .....★♥️★.....