#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت246
تعدادی ازمهمانها هم با ما به خانه امدند. من وفاطمه هم بساط چایی رامهیا کردیم.
چندساعتی طول کشیدتا تک تکشان خداحافظی کردند ورفتند، حتی خواهر مادرشوهرم.
فاطمه هم به خواست نامزدش بعداز رفتن خالهی آرش خداحافظی کرد و رفت.
آرش برای بدرقه ی مهمانها رفته بود. همین که واردسالن شد مادرش نگران پرسید:
– مادر، مژگان چرا رفت خونهی پدرش؟
آرش اخم هایش غلیظ تر شد و جواب داد:
–چه می دونم مامان جان، شما یه کم استراحت کن، یه امروز رو مژگان رو ول کن.
استکانها را جمع کردم و داخل سینک گذاشتم تا بشویم.
–راحیل جان، اونارو ول کن توام برویه کم استراحت کن، بعدا خودم پامیشم می شورم.
–چیزی نیست مامان جان، الان تموم میشه، میرم.
مادر آرش روی کاناپه دراز کشیدوچشم دوخت به سقف. آرش هم برای دوش گرفتن به طرف حمام رفت.
هنوز چنددقیقه ایی نگذشته بودکه مادرآرش ناگهان مثل برق گرفته ها از جایش بلندشد و گوشی تلفن را برداشت وشمارهایی را گرفت.
–الومژگان. سلام عزیزم، چرا نیومدی اینجا عزیزم، نگرانت شدم.
نگاهی به مادرشوهرم انداختم. گوش سپرده بود به حرفهای مژگان و هر لحظه چشم هایش گردتر میشد و فقط گاهی سوالی می پرسید:
–چی؟ کجا بری؟وَ گاهی هم زیرچشمی مرا نگاه می کرد و در آخر هم زد زیر گریه وگفت:
–اون بچه یادگارکیارشمه مژگان.
همانطور که گریه می کرد گوشی به گوشش بود و به حرفهای مژگان گوش می کرد و گاهی می گفت، باشه، باشه...
باصدای آرش که صدایم کرد از آشپزخانه بیرون امدم.
–راحیل جان، حوله ام رو از کمد میدی؟
فوری حوله را به دستش دادم و به آشپزخانه برگشتم.
مادر آرش گوشی را قطع کرده بود و اشک می ریخت و زیر لب سر خدا غر می زد.
برایش لیوان آبی بردم.
–مامان جان قرصی چیزی دارید که براتون بیارم؟
بادیدنم گریهاش شدت بیشتری گرفت.
دستش را گرفتم وچندجرعه آب در حلقش ریختم وکنارش نشستم. دستهایش میلرزیدند. ترسیدم.
–مامان جان. چتون شد؟
آرش لباس پوشیده بود و در حال خشک کردن موهایش وارد سالن شد.
–مادرشوهرم با دیدنش بلندشد و به طرفش پاتندکرد و دستش را گرفت وکشیدش به طرف اتاق ودر را بست.
خیلی دلم می خواست ببینم چه می خواهد به آرش بگوید، ولی پاهایم برای استراق سمع کردن نمیرفت.
دوباره به آشپزخانه رفتم و بقیهی کارم را انجام دادم.
بالاخره کارم تمام شد و آشپزخانه حسابی مرتب شد. کمرم دردگرفته بود. روی کاناپه درازکشیدم وبه این فکرکردم که چقدرحرفهایشان طولانی شد. گاهی صدای گریهی مادرشوهرم از توی اتاق میآمد. از بین ناله ها وگریه هایش فقط یک جمله را که خیلی بلند وتقریبا بافریادگفت شنیدم.
"بهش بگوبه خاطر خدا"که یهو دیدم آرش هراسون و با رنگ پریده بیرون امد و گفت؛
– راحیل زنگ بزن اورژانس. بعدخودش به سمت کابینت قرصها دوید.
–چی شده آرش.
–توروخدافقط سریع زنگ بزن.
فوری گوشی را برداشتم وهمانطور که زنگ میزدم به طرف اتاق دویدم.
مادر آرش قلبش را گرفته بود و روی زمین افتاده بود.
دکتر اورژانس بعدازمعاینه، سفارش کرد که نباید هیچ فشارعصبی داشته باشد. گفت شانس آوردیم که خطررفع شده، ولی برای بررسی دقیق تر دراولین فرصت باید به بیمارستان برود. دکتر موقع رفتن آرش را صداکرد تابا او حرف بزند. بعدازرفتن آنها مادرشوهرم به من چشم دوخت.
روی زمین کنار تخت نشستم.
–خوبین مامان؟ چیزی می خواهید براتون بیارم؟
شروع کردبه گریه کردن.
–مامان جان باید مواظب خودتون باشید، دیدید که دکتر چی گفتن.
–راحیل، می خوان یادگارکیارشم روباخودشون ببرن اون سردنیا...دیگه اگه بچهی کیارش هم نباشه من به چه امیدی زنده بمونم، بمیرم بهتره.
–مژگان می خواد بره خارج؟
–خودش نمی خواد، به زور میبرنش.
–نه، مامان مگه میشه؟ حالا اون یه چیزی گفته...
حرفم را برید و با صدای بلندی، آنقدر بلند که ترسیدم دوباره حالش بد بشود گفت:
–آره میشه، این برادرش آدم خطرناکیه، چیزهایی ازش شنیدم که آدم بایدازش بترسه، شرط وشروط گذاشته برای آرش...
–شرط؟
هرچه التماس بود در چشمهایش ریخت.
–همه چی به توبستگی داره راحیل، توروخدا کمکمون کن. راحیل یه خانواده رواز بدبختی نجات بده.
اون بچه رونجات بده.
هاج و واج به او نگاه می کردم.
از تخت پایین آمد و به حالت سجده سرش را روی پاهایم گذاشت.
–التماست می کنم راحیل، تا ابد دعات می کنم، التماس یه مادر دل شکسته رو ندید نگیر، هرکاری بگی می کنم فقط...
از کارهایش گریهام گرفت. بلندش کردم.
–این کارها چیه مامان، تو رو خدا اینجوری نکنید، من هرکاری بتونم انجام میدم اصلا نیاز به این کارها نیست. آخه چی شده؟
همان لحظه آرش داخل اتاق شد و با خشم به مادرش نگاه کرد و دستش را گرفت.
–پاشید ببرمتون توی اتاق خودتون.
–مادرش با عصبانیت دستش را کشید.
–نه، خودم می خوام باهاش حرف بزنم، صبح تاشب التماسش می کنم تاراضی بشه.
آرش گرهی ابروهایش بیشتر شد و گفت:
–شمامهلت بده من خودم باهاش حرف میزنم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت246
پاچهی شلوارش کمی تا خورده بود. خدایا درست میدیدم. یک پا نداشت. یک کفش بیشتر پایش نبود. پای دیگرش از مچ قطع بود.
ایستادنش را متوجه شدم. ولی آنقدر در دنیای حیرت غرق بودم که نشنیدم چه گفت. این راستین من بود که یک پا نداشت؟ راستین با آن همه غرور حالا چطور با این نقص میخواهد زندگی کند.
سنگینی نگاهش مرا از دنیای حیرت نجات داد. نگاه گنگم را به طرف بالا کشیدم و با لکنت پرسیدم:
–پا...پاتون...
دوباره برگشت و روی صندلی نشست. نگاهی به پایش انداخت و ژست آدمهای خونسرد را به خودش گرفت.
–عفونتش زیاد بوده، قطع کردن.
دوباره نگاهم را روی پایش سُر دادم. باورم نمیشد. نالیدم.
–وای...خدایا...یعنی چی قطع کردن؟ به همین راحتی؟ چرا درمانش نکردن؟ با این پیشرفت علم یه عفونت رو نتونستن از پسش بربیان؟ نمیخواستم چیزی را که میدیدم قبول کنم. شاید خواب باشد. شاید یک شوخی است. اما مگر راستین اهل شوخی به این تلخی بود.
فکر های جورواجوری به سراغم آمد. کمکم احساس سرگیجه کردم. تعادلم به هم خورد، برای همین همانجا روی زمین نشستم و دوباره خیره به پایش نگاه کردم. کمکم اشک بر روی گونههایم چکید.
به کمک یکی از عصاهایش جلو آمد.
–پاشو دختر، این کارا چیه میکنی، نمردم که، نگران نباش. قراره پای مصنوعی برام درست کنن، پروتزم میشه کرد. مثل پای واقعیه.
به هق هق افتادم. خم شد و گوشهی پالتوام را گرفت.
–پاشو زمین سرده، کثیفه، آخه این چه کاریه. به جای این که تو من رو دلداری بدی من دارم این حرفها رو بهت میزنم.
برای این که اذیت نشود بلند شدم و روی صندلیام نشستم. ولی گریهام بند نمیآمد. سرم را به طرفین تکان دادم.
–دست خودم نیست.
تک سرفهایی کرد و به آرامی شروع به حرف زدن کرد.
–منم وقتی چشمهام رو باز کردم و دیدم پا ندارم همین حال شدم. طول کشید تا کنار بیام. البته کنار که...نمیدونم کنار امدم یا نه، فقط میدونم حالم بهتر از اون روزا شده، رضا تو این روزا خیلی کمکم کرد. بهم گفت که تو همش از اون سراغم رو میگیرفتی و اونم هر دفعه یه جوری دست به سرت میکرده و حرفی بهت نمیزده. آخه رضا گفت که خودم بهت بگم بهتره.
از حرفش گریهام بند آمد. آقارضا چرا به راستین دروغ گفته بود. دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت.
–اشکات رو پاک کن. دستمال را از دستش گرفتم و اعتراض آمیز گفتم:
–چرا خودتون تو این مدت بهم نگفتید؟
–چون برام خیلی سخت بود. روزهای بدی رو گذروندم. ولی حالا نسبت به روزهای اول تحملش برام آسونتر شده، شایدم کمکم من قویتر شدم.
اشکهایم دوباره یکی پس از دیگری روی گونهام چکید. فکر این که او به خاطر من این بلا سرش آمده باعث شد دوباره هق هق گریهام بالا رود.
با اخم نگاهم کرد.
–فکر کردم بیام اینجا روحیام عوض بشه، ولی تو با گریههات داری خرابترش میکنی. میخوای این دفعه سکته کنم؟
به زور خودم را کنترل کردم و سعی کردم اشک نریزم و لب زدم.
–خدا نکنه.
لبخند زد.
–پاشو برو صورتت رو آب بزن، الان براتی میادا.
ناگهان حرفی یادم آمد و پرسیدم:
–گفتین چطوری باید ازشون انتقام بگیریم.
–من که چیزی نگفتم.
–خب بگید.
–میگم، ولی بعد از جلسه.
–نه همین الان بگید، من تا انتقام نگیرم حالم خوب نمیشه.
سرش را تکان داد.
–میگم. ولی زمان زیادی میخواد، الان وقتش نیست.
بعد بلند شد و به سمت در خروجی رفت.
از همانجا اشاره کرد که دنبالش بروم.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....