#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت253
–راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟
برگشتم ونگاهی به بابک انداختم وبا مِن ومِن گفتم:
–شما ماشین دارید؟
–بله، ولی الان باماشین بابام امدیم.
–می تونیدبدون این که به کسی بگید من رو تا ایستگاه مترو بهشت زهرابرسونید و زود برگردید؟ فکرکنم تا اینجا پنج دقیقه بیشتر راه نباشه.
لبخندی زد و گفت:
–بله حتما، بعدسویچ را نشانم داد.
–ماشین اونوره، بفرمایید.
فاطمه که به ما رسیده بود ایستاده بودو با تعجب نگاهمان می کرد. نزدیکش رفتم.
پرسید:
–راحیل توچت شده؟
دستش را گرفتم.
–لطفا اگه آرش سراغم رو گرفت که فکر نکنم حالا حالاها بگیره، بگوحالش خوب نبود، بامترو رفت خونه.
–عه، راحیل آخه چی شده، خب اگه حالت بده بامترو چطوری می خوای بری؟
–اینجا حالم رو بد می کنه، اگه ازاینجا دور بشم خوب میشم.
او هم بغض کرد و سرم را برای لحظه ایی در آغوشش گرفت.
–الهی بمیرم، می فهمم. باز این تویی که تحمل میکنی. بعدکمکم کرد تا داخل ماشین بنشینم، دلم نمی خواست صندلی جلوبنشینم ولی فاطمه درجلو را بازکرد، من هم حرفی نزدم.
بابک راه افتاد، معلوم بودناراحت است. بینمان سکوت بود تا این که جلوی یک دکه نگه داشت وگفت:
–الان میام.
دوتا آب میوه پاکتی خریده بود، یکی را برایم بازکرد و به طرفم گرفت.
–بفرمایید، فشارتون رومیاره بالا. میل نداشتم ولی حوصلهی تعارف هم نداشتم. تشکرکردم و گرفتم و در دستم نگه داشتم.
زیرلبی گفت:
–از دکهاییه پرسیدم، گفت مترو اونوره، بعد دوباره نگه داشت واز یکی مسیر را پرسید.
حق داشت بلدنباشد، فکرنکنم اصلا بهشت زهراامده باشد، چه برسد که مترو را هم بلدباشد. یادش بخیر در یک دوره ایی چندسال پیش بادوستانم زیاد اینجا میآمدیم. مزارشهدا، بخصوص شهدای گمنام.
آهی کشیدم وباخودم فکرکردم چرا اینقدردور شدم از آن روزها وحال وهوا...
دلم خواست دوباره آن روزها را تجربه کنم، بایدفکری برای زندگیام می کردم.
–آهان، مترو اونجاست.
باشنیدن صدایش سرم را طرفش چرخاندم،
–ببخشیدکه اذیت شدید، دستتون دردنکنه.
–چه اذیتی، خوشحال شدم که تونستم کاری براتون انجام بدم. بعدنگاهی به من انداخت وگفت:
–راحیل خانم خودتون رو برای چیزهایی که ارزش نداره ناراحت نکنید، یه وقتهایی آدمها قدرچیزهایی روکه دارن رو نمی دونن باید ازشون گرفته بشه، وگرنه به مرور براشون بی ارزش میشه، چون فرق بین دوغ ودوشاب رو نمی فهمن. مثل یه بچه ایی که یه تیکه الماس دستشه واصلا نمیدونه چیه، فقط چون براش جذابیت داره و با بقیه ی اسباب بازیهاش فرق داره باهاش بازی می کنه، چه بسا که مابین بازی کردنش ازدستش بیوفته وخرد بشه و از ارزشش کم بشه، حتی اینجوری هم اون بچه نمی فهمه که الان ناخواسته از ارزش این الماس کم کرده، وقتی الماس شکست، لبه هاش تیزمیشه و ممکنه به دست بچه آسیب بخوره، درحقیقت هر دوضرر می کنن. بعدنفس عمیقی کشید و ادامه داد:
–وقتی ارزش انسانها درک نشه، فقط ظاهرشون برات جذاب میشه، اونم روزهای اول.
سرم پایین بود و با دقت به حرفهایش گوش می کردم.
ماشین را نگه داشت.
– تشکرکردم وآب میوه را گذاشتم روی داشبورد و سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–آقا بابک من الماس نیستم. آرشم بچه نیست. ولی همون الماسی هم که شما می گید برای درخشیدنش باید تراش بخوره واین تراش خوردنه سخته، الماسِ بدون تراش باسنگ فرقی نمی کنه. به نظرم همهی انسانها الماس هستند و گاهی نمی خوان تراش بخورن و خدا این کار رو به زورم که شده انجام میده، خدا سنگتراش خوبیه.
روی صندلی نشستم و منتظر قطار شدم.
حالم بد بود کاش میشد برگردم و مثل قدیم دوباره سر خاک شهدا بروم، شاید آرام میشدم. با شنیدن صدای گوشیام از کیفم بیرون کشیدمش.
با دیدن شماره زهرا خانم فوری جواب دادم.
زهرا خانم بعد از احوالپرسی و تسلیت پرسید:
–راحیل جون، ما الان بهشت زهراییم. شماره قطعه رو خواستم بپرسم.
همین که خواستم حرفی بزنم قطار رسید و از بلندگو نام ایستگاه اعلام شد.
– راحیل تو مترویی؟
با کمی مکث گفتم:
–بله. سر خاک بودم، حالم بد شد دارم میرم خونمون.
دوباره با همان تعجب پرسید:
–تنها؟
نمیدانم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمهی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گفتم:
–بله...مانده بودم چه بگویم. زهرا خانم به خاطر من آمده بود.
–الهی بمیرم. مترو بهشت زهرایی؟
–بله. میام بالا، شما کجایید؟
صدای کمیل را شنیدم که گفت، بگو میریم دنبالش میرسونیمش.
–عزیزم همون جا بشین من میام پایین دنبالت.
با دیدن زهرا خانم که مثل همیشه مهربان در آغوشم کشید بغضم رها شد.
–رنگت چرا اینقدر پریده عزیزم؟ دستم را گرفت و بعد هینی کشید.
–چرا اینقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگاهم کرد و آرام پرسید:
–با نامزدت حرفت شده؟
دوباره بغض و اشک. به طرف صندلی ایستگاه مترو هدایتم کرد و نشستیم.
–تو همهی زندگیها پیش میاد عزیزم، اینقدر خودت رو عذاب نده. آخه آقا آرش چطور دلش میاد تو رو اذیت کنه.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت253
وارد اتاق کارم که شدم هنوز در را کامل نبسته بودم که دیدم ولدی خودش را داخل اتاق انداخت و زحمت بستن در را کشید.
بعد با خوشحالی بشگنی زد و گفت:
–اگه میدونستم یه لوبیا پلو پختن اینجوری بختت رو باز میکنه همون روز اول بهت میگفتم بپزی که ...
–هیس، چی میگی تو؟ کی به تو گفت؟
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–خیلی این بلعمی رو دست کم گرفتیا، مگه قبلا واسه اسرائیلیا جاسوسی نمیکرد، دیگه فهمیدن یه قرار خواستگاری که براش کاری نداره. اونم با تابلو بازیهایی که شماها در میارید.
چشمهایم را گشاد کردم.
–واسه کیا جاسوسی میکرده؟
دستش را در هوا تکان داد.
–توام که، تا بیای بگیری من چی میگم...
بابا مگه واسه شوهرش و پریناز جاسوسی نمیکرده، خب اونا رو هم بخوای تهش رو دربیاری، آخرش میرسی به موساد و این حرفها دیگه...
هاج و واج نگاهش کردم و نجوا کردم.
–بدبخت بلعمی فقط یه کم خالهزنک بازی درآورده بابا، شد جاسوس موساد؟ اگه اون اینقدر حرفهایی بود زندگی خودش رو...
همان موقع بلعمی هم وارد اتاق شد و رو به من گفت:
–مبارک باشه، بزارید سال شوهر من تموم بشه بعد جشن بگیریدا.
چشمهای من دوباره گرد شد. رو به ولدی گفتم:
–یا خدا، این دیگه چی میگه؟
بعد رو به بلعمی ادامه دادم:
–این حرفها چیه واسه خودت میبافی؟
بلعمی روی صندلی نشست.
–میبافم چیه؟ دیروز سر میز ناهار آقای چگنی خودش گفت کار واجب داره، من از نگاهش فهمیدم منظورش چیه؟ حالا مگه چیه؟ انشاالله خوشبخت بشید. من که نمیتونم جشنتون بیام عزا دارم.
من هم به طرف صندلیام رفتم و رویش نشستم و سرم را بالا گرفتم.
–خدایا اینا چقدر دلشون خوشه، خبر ندارن مامانم اصلا موافق نیست.
بلعمی چشم و ابرویی برای ولدی بالا انداخت و گفت:
–حال کردی چطوری مجبور به اعتراف شد. دیدی نقشمون جواب داد.
ولدی گفت:
–این که تابلو بود فقط دیر و زود داشت. بلعمی پشت چشمی برایش نازک کرد و رو به من گفت:
– حالا مامانت چرا ناراضیه؟
ولدی چشمهایش را تا مرز از حدقه درآمدن گشاد کرد.
–چی؟ مامانت موافق نیست؟ میخواد ترشی اُسوه بندازه؟ یا کسی بهتر از آقا رو تو آب نمک خوابونده؟
شانهایی بالا انداختم.
–چه میدونم، شاید هر دو.
ولدی دستش را دراز کرد و گفت:
–شماره نَنَت رو بده خودم راضیش میکنم. بعد با خودش نجوا کرد.
–پسر به خاطر این خودش رو زده ناقص کرده، همه جوره پاش وایساده، اونوقت...
من نمیدونم دیگه آدم چه انتظاری از دامادش داره که آقای چگنی نداره.
خوشگل، تحصیلکرده، شغل خوب، آقا، دیگه چی میخواد، فکر کرده دختر خودش چی داره حالا...
بلعمی نگذاشت ادامه بدهد.
–ولدی جان بزار پدر و مادرش هر چی میگن گوش کنه، مادرش که بدش رو نمیخواد. میخوای اونم مثل من...
ولدی تیز نگاهش کرد.
–بلعمی جان شوهر تو کجا، آقا کجا، ببین چی رو با چی مقایسه میکنی، آخه واسه همه یه نسخه نمیپیچن که...
ولدی جوری متعصبانه حرف میزد انگار راستین پسرش است.
مستاصل ولدی را نگاه کردم.
–منم حرفهات رو قبول دارم، اما چیکار کنم؟
ولدی تاملی کرد و برای دلداری دادن من لحن مهربانتری به خودش گرفت.
–البته این که مادر بد آدم رو نمیخواد که درسته، ولی...آخه...خب...میگم از یکی کمک بگیر که از مادرم بهتره، خودت رو که بهش بسپاری دیگه خیالت راحته که سنگم از آسمون بباره خودش درستش میکنه. مطئن باش اون جوری هم که اون بخواد همون صلاحته دیگه نباید اصرار کنی و شاکی باشی.
تا خواستم حرفی بزنم تقهایی به در خورد و راستین در را باز کرد و همانجا ایستاد و با تعجب به ما نگاه کرد و بعد گفت:
–نگران شدم دیدم کسی نیست. اتفاقی افتاده که همتون اینجا جلسه گرفتین؟
ولدی با لبخند گفت:
–نه آقا، من امدم بابت لوبیا پلو دیروز از اُسوه تشکر کنم. شنیدم خیلی هم شما خوشتون امده. لبم را به دندان گرفتم.
"ولدی برو ادامه نده"
راستین رو به من لبخند زد و گفت:
–من اصلا لوبیا پلو دوست ندارم. ولی از دیروز دیگه عاشقش شدم.
ولدی دستش را به صورتش زد و گفت:
–عه چرا تا حالا نگفته بودید آقا؟
بلعمی چشمکی به ولدی زد و گفت:
–از این به بعد خواستس لوبیا پلو درست کنی بده اُسوه جون بپزه دیگه حله،
راستین قیافهی جدی به خودش گرفت:
–شماها نمیخواهید برید سر کارتون؟
با رفتنشان نفس راحتی کشیدم. چون میترسیدم حرفی بزنند که دوباره خجالت بکشم.
راستین جلو آمد و روی صندلی نشست و گفت:
–اینا چرا اینجوری بودن؟
شانهایی بالا انداختم.
–چی بگم والا. بعد سیستم را روشن کردم.
سکوت راستین باعث شد نگاهش کنم.
نگاهمان که به هم گره خورد پرسید:
–پدر و مادرت موافقت نکردن؟
نگاهم را به یقهی لباسش دادم.
–آقاجان قراره با مامانم صحبت کنه.
آهی کشید و گفت:
–مادرت به مادرم گفته یه خواستگار دیگهام...
حرفش را بریدم.
#ادامهدارد...