eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🍁✨🍁 🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 وقتی سعیده من رادرآن حال دید، دودستی به سروصورتش کوبیدو گفت: – چرا اینجوری شدی؟ پسر موتور سوار که با تعجب سعیده را نگاه می کرد گفت: –حالشون خوبه خانم نگران نباشید، زودتر ببریم بیمارستان تا عکس ... سعیده خشمگین سرش داد زدو گفت: –شما این بلا رو سرش آوردید؟ پسره ی بدبخت لال شد. سعیده را صدا کردم و گفتم: – تقصیر خودم بود. حالم خوبه فقط یه کم پام درد میکنه. انگار تازه یادش افتاده بود باید کمکم کند سریع به طرفم امدو بلندم کرد. موتورسوار حرفهایی که به من زده بود رابه اوهم گفت و سعیده فقط با عصبانیت نگاهش می کرد. فوری به طرف بیمارستان راه افتادیم تا زودتر ازنگاههای با تامل عابرین فرار کنیم. بعد از اینکه ماشین حرکت کرد، سعیده نگاه مرموزی به من انداخت و گفت: –تو اینجا چیکار می کردی؟ سرم راپایین انداختم و گفتم: –می خواستم برم دانشگاه. تا امدم تاکسی بگیرم اینجوری شد. دستش را به پیشانی‌اش زدوگفت: –وای حالا جواب خاله رو چی بدم، فقط دعا کن چیزیت نشده باشه. ــ مامانم که نمیدونه ما با هم بودیم. فکر میکنه من دانشگاهم. بی توجه به حرفم گفت: –خب می گفتی خودم همونجا که می خواستی بری می رسوندمت، مگه ما با هم این حرف هارو داریم. پنهون کاری چرا آخه؟ شرمنده بودم، نمی‌دانستم جوابش راچه بدهم. درد پایم هم بیشتر شده بود. به بیمارستان که رسیدیم دیدم موتور سوار موتورش راگوشه ایی پارک کرد. داخل بیمارستان شدیم و بعد از پذیرش بالاخره عکس انداختیم.
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🕰 –از سوالم جا خورد ولی زود خودش را جمع و جور کرد. –آره دیگه پس کی گفته، من که علم غیب ندارم. دستم را مشت کردم و روی پایم فشار دادم. خجالت زده به میز خیره شدم. –اصلا فکر نمی‌کردم همچین کاری کنه. –اون ظاهرش با باطنش خیلی فرق داره، آدم درستی نیست، شک نکنید یکی دو ماه دیگه که با پری ناز ازدواج کنه شما رو اخراج میکنه چون دیگه نیازی بهتون نداره، هم خرش از پل گذشته، هم پری ناز میاد و همه کاره میشه. اونم که با تو کارد و پنیره، اون روزم داشت زیرآبت رو پیش راستین میزد. نگاهش کردم. –منظورتون از انتقام چی بود؟ صاف نشست و گفت: –اون میخواد سهم من رو بخره، می‌دونم که پول قابل توجهی نداره، احتمالا میخواد آپارتمانش رو بفروشه، "اون که وقتی امده بود خواستگاری گفت باید خونه‌ی مادرش زندگی کنیم. حرفی از آپارتمانش نزد." آقای طراوت با ناراحتی ادامه داد: – اون در حق منم خیلی نامردی کرده، ولی هر دفعه من گذشت کردم. مظلوم نماییش رو نگاه نکنید. چون اون فعلا تو شرکت به شما بیشتر از هر کس دیگه‌ایی اعتماد داره، ازتون میخوام تو یه کاری کمکم کنید تا حقش رو بزاریم کف دستش. او همینطور حرف میزد و توضیح می‌داد ولی من دیگر توصیحاتش را نمی‌شنیدم. یکه خورده بودم. چه فکر می‌کردم چه شد. چه خیالات خامی داشتم. طراوت انگار از تایید واریز پول توسط من و این چیزها می‌گفت ولی من فقط راستین جلوی چشمم بود. یعنی به پری‌ناز هم موضوع را گفته. آبروی من را پیش او هم برده؟ با صدای آقای طراوت به خودم آمدم. –چرا حرفی نمیزنید؟ اینجوری هم به خاطر این که ضایعتون کرده تلافی کردید هم یه پول حسابی دستتون رو می‌گیره. هر دو به هدفمون می‌رسیم. با پیشنهادم موافقید؟ او چه می‌گفت؟ حرف از تلافی میزد؟ آن هم از راستین؟ مگر می‌توانم؟ من اگر به او ضرری برسانم خودم را نابود کرده‌ام. مگر می‌توانم راه نفسم را ببندم؟ مگر می‌توانم قدرت زندگی کردن را از خودم بگیرم؟ از کسی انتقام بگیرم که باعث تولد دوباره‌ام شده؟ کسی که دیدن ناراحتی‌اش نیمه جانم می‌کند. من نمی‌توانم روحم را به صلیب بکشم، نمی‌توانم حقیقت قلبم را نادیده بگیرم و بفروشمش، آن هم به پول؟ مگر او چه کرده؟ جز این که به زندگی‌ام روح داده... نه، من نمی‌خواهم دوباره دلم یخ بزند، سرم را بلند کردم و به آقای طراوت چشم دوختم. –من اهل این کارا نیستم آقای طراوت. درسته از دستش دلخورم ولی اهل نامردی نیستم. به جلو خم شد. –نامردی چیه؟ ما فقط حقمون رو می‌گیریم. حرف از حق میزند. مگر با پول حق من ادا میشد؟ اصلا تمام دنیا و حق‌هایش به چه دردم می‌خورد وقتی عشق او نباشد. آقای طراوت حرفش را از سر گرفت: – اگه کمکم کنی تو هم شریکیها. می‌تونی یه ماشین زیر پات داشته باشی. با اخم نگاهش کردم. گفت: –چیه؟ پولی که ازش میگیرم حقمه، چون روزی که قرار شد با هم شرکت بزنیم من... نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. –نه آقای طراوت، اون هر کاری هم کرده باشه من نمی‌تونم. تو رو خدا من رو معاف کنید. نفسش را از بینی‌اش بیرون داد و بلند شد. –واقعا که هر کس... حرفش را نصفه گذاشت و سعی کرد آرام باشد. –باشه، پس حداقل در مورد حرفهایی که بهتون زدم فکر کنید وچیزی به کسی نگید. –من اصلا درست متوجه نشدم شما چی گفتین، که بخوام واسه کسی توضیح هم بدم. با تعجب نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت. از فکر پیشنهاد ازدواج به کجا رسیدیم. طولی نکشید که صدای خنده‌های آقای طراوت را با خانم بلعمی شنیدم. با اعصاب خرد سیستم را روشن کردم و به کارم مشغول شدم. کاش اصلا به این شرکت نمی‌آمدم. از وقتی آمدم اینجا مشکلاتم هم بیشتر شد. موقع ناهار خانم ولدی وارد اتاق شد و به من و آقای طراوت گفت: –بیایید دیگه، غذاهاتون رو گرم کردم. آقای طراوت رفت ولی من گفتم: –من بعدا می‌خورم. بعد از به اتاق آمدن آقای طراوت‌، برای خواندن نماز وارد اتاقک شدم. دیگر نماز خواندنم را پنهان نمی‌کردم. انگار همین که راستین موضوع را فهمید بقیه برایم اهمیتی نداشتند، شاید هم جرات پیدا کرده بودم. حال خوشی نداشتم، دلم پُر بود. می‌خواستم به زمین و زمان گیر بدهم. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
_قبل از اینکه اونا بیان زنگ میزنیم پیتزا سفارش میدیم جوری که بعد از اومدن پسرا پیک برسه اینجا ! اخلاق حسام رو هم که میدونید ! دستو دلبازه بدجور ... عمرا بذاره کسی دست تو جیبش کنه . خلاصه که ناهار مهمون آقایون میشویم و خالص ! دستمو بردم وسط و گفتم : _موافقم ناجور . هر کی پایست بزنه قدش ساناز خندید و دستش رو گذاشت روی دستم و گفت : _منم که عااااشق پیتزا مخصوص ! بزن زنگو ... و سپیده هم که خودش نظر داده بود دستش رو پرتاب کرد سمتمون !! ساعت ۱ بود که ساناز زنگ زد فست فود نزدیک خونمون و کلی سفارشات جور واجور داد با ذوق . بعدم سریع زنگ زد به پسرها که بیاین ناهار ! سپیده بلند شد و گفت : من میرم میز غذا رو بچینم این بنده خداها فکر نکنن سر کار گذاشتیمشون گفتم : _سپیده میز خوب نیست . سفره بیار همینجا تو سالن پهن میکنیم بیشتر خوش میگذره ساناز : راست میگه بیشتر حال میده سپیده : پس بیاین کمک . سفره رو انداختیم و لیوان و بشقاب گذاشتیم و نشستیم منتظر سر و صدای بچه ها تو راه پله بلند شده بود . رفتم در رو باز کردم یکی یکی سلام کردن اومدن تو حامد : به به ! چه دخترای خوش سلیقه ای من عاشق اینم که کلا رو زمین پهن بشم موقع غذا خوردن احسان : ببین و باور نکن ! عمرا اینا واسه ما غذا درست کرده باشن انقدرم با آمادگی ! خوشم میومد داداش خودم باهوش بود فقط ! حسام نشست سر سفره و گفت : _شلوغ نکنید اعصاب ندارم ... من الان بزرگترتون محسوب میشم ! سپیده : بزرگتر از همه جهات دیگه ؟ حسام و احسان نگاهی رد و بدل کردند و احسان گفت : _دیدی داداش من ؟ معلوم نیست چی میخوان بندازن گردنت ! حسام لبخندی زد و چیزی نگفت . صدای زنگ در که بلند شد ما هم خندمون گرفت ! سریع آیفون رو برداشتم و مطمئن شدم پیکه . گفتم : _یکی بره دم در یه آقاهه بود حامد که حس مردونگیش زده بود بالا بلند شد و گفت : خودم میرم تو بگیر بشین آبجی !! آروم به سانی گفتم : بچم ! خدا کنه پول داشته باشه قد سفارشات تو ! سانی :گمون نکنم !!