#پارت67
بعد از رفتن بچه ها سعیده ماندومن هم قضیه ی کادو را برایش گفتم، فوری بلندشد وکادو راآورد.
می خواست بازش کند که خشکش زد. نگاهش را دنبال کردم دیدم با خودکار روی کاغذ کادو نوشته شده، از طرف آرش.
خون به صورتم جهید، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
–ولی سارا که گفت از طرف خودشه.
با صدای پیام گوشی ام، برداشتمش و بازش کردم.
سارا بود.بعد از عذر خواهی گفته بود که آرش خواهش کرده هر طور شده هدیه را به دستم برساند. اوهم اول خانه ی سوگند رفته و ازاو خواسته مرادعوت کندبه خانه شان، ولی وقتی دیده نمی توانم بروم خودش امده. موقع دادن کادوحرفی نزده چون ترسیده قبول نکنم. هنوزپیام را می خواندم که دیدم سعیده کادو را باز کرد و هینی کشیدو گفت:
– وای چقدر نازه.
سه شاخه گل طلایی رنگ فلزی که درون قاب فلزی سیلوری جای داده شده بود. کنارش هم یک جا کلیدی که دوتا قلب پارچه ایی، که در هم تنیده بودند، آویزان بود.
کنارش هم یک پاکت بود. سعیده فوری پاکت را باز کرد، نامه بود.به طرفم گرفت وگفت:
– بیا خودت بعدا بخون.
حالم بد بود، نامه را گرفتم و با خودم گفتم نباید بخوانمش، ممکن است چیزی نوشته باشد که با خواندنش سست شوم. من که خودم را می شناسم، پس چرا کاری کنم که اوضاع بدتر و دل تنگی ام بیشتر شود. با این فکرها بغض راه گلویم را گرفت و تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید پاره کردن نامه بود.
سعیده هاج و واج به دستهایم نگاه می کرد.
–لااقل می ذاشتی من بخونم ببینم چی نوشته، چرا پاره می کنی؟ بعد چشمکی زدو ادامه داد:
–شاید اصلا جزوه دانشگاه باشه، روزی که نرفتی رو برات نوشته فرستاده باشه بابا. چرا اینجوری می کنی؟ یعنی تو ذره ایی حس کنجکاوی نداری؟ بعد تکه ایی از کاغذهایی که در دستم بود را گرفت و شروع کرد به خوندن. "راحیل جان ما باید دوباره با هم حرف..."کاغذ را از دستش گرفتم وبا همون بغض گفتم:
– سعیده حوصله ندارما.
سعیده نچ نچی کرد.
–من فکر می کردم مثلث عشقی تو فیلم هاست، بعد کمی فکر کردو گفت:
– البته واسه شما از مثلث گذشته، دیگه شده مربع عشقی، راستی اون پسره که باهاش تصادف کردی بهت زنگ نزد؟
کلافه گفتم:
–چرا زد، گوشی و دادم مامان، یه جور محترمانه دکش کرد.
کاغذهای پاره شده را مچاله کردم و به دستش دادم و گفتم:
– اینارو ببر بنداز سطل اشغال، یه نایلون رنگ تیره هم بیاراین خرت وپرت ها روبریز داخلش تا بعدا پسش بدم.
کاغذها راگرفت و گفت:
–چه سنگ دل. بعد دوباره زیرو روی کاغذها را نگاه کرد.
– یعنی جزوه نبوده؟ ولی راحیل پسره زرنگه ها، هدیه فرستاده که توتعطیلات هی نگاهش کنی تا یه وقت فراموشش نکنی.
بعد نگاه گنگش رابه چشم هایم چسب کرد.
– ما که نفهمیدیم تو چته، یه بار به خاطرش خودت رو میندازی زیر موتور، یه بارم بر میداری جزوه پاره می کنی.
این پسره هم یه چیزیش میشه ها، مثل زمانهای قدیم، که چاپارها نامه می بردن.نشسته نامه نوشته، داده یکی بیاره. به نظر من که جفتتون خولید باهم دیگه خوشبخت میشید.
آنقدر منقلب بودم که انگار حرف های سعیده را متوجه نمی شدم.
–بدو سعیده یه وقت اسرا میاد تو اتاقا.
بعد از رفتن سعیده، جا کلیدی قلبی رادستم گرفتم، چقدرعاشقانه بود.
حس می کردم ذهنم بدون این که خودم متوجه باشم کمکم وارد استخری ازیادآرش شده است، برای نجات نیازبه یک غریق ماهروقوی داشتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت67
–اینجا باید خیلی فعال باشیها، اونا به خاطر من قبولت کردن و سنت رو نادیده گرفتن.
اینجا از پانزده تا بیست و پنج سالگی قبول میکنن.
–تو خودت مگه چند سالته؟
–منم سنم بیشتره، واسه مربیها ایراد نمیگیرن.
از حرفهایش گیج شدم. فقط دوست داشتم زودتر از آنجا بیرون بروم.
–نه پریناز، من همینجوری امدم فقط اینجا رو ببینم. ممنون. من دیگه میرم توام برو به کلاس حرکات موزونت برس. بالاخره تو مربی چی هستی اینجا؟
خندید.
–هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم.
–یعنی مدد میدی ملت خوب حرکت بزنن؟
دستم را به طرف طبقهی بالا کشید.
–بیا بریم بالا، توام دو تا حرکت بزن. من مطمئنم بعد از کلاس خودت میگی برم زودتر ثبت نام کنم.
همان خانمی که چند دقیقه پیش از کنارمان رد شده بود. از اتاق بیرون آمد و از پری ناز پرسید:
–میای؟
پریناز مرا با خودش همراه کرد و گفت:
–آره آرزو جون.
آرزو نگاهی به من انداخت.
–مهمون داری؟
پریناز انگشتش را روی بینیاش گذاشت و گفت:
–هیس، صداش رو درنیار. چند دقیقه میمونه و بعد میره.
آرزو سرش را به علامت مثبت تکان داد و از پلهها بالا رفت.
وارد کلاس که شدیم همه با سر و وضع مرتب و حاضر به یراق به حرکات دست و پای آرزو نگاه میکردند و بعضیها در جا انجام میدادند. دخترهای جوانی که پریناز میگفت روزی در خیابان یا پارکها سرگردان بودند و بیشترشان دخترهای فراری بودند. حالا چطور جذب این موسسه شدند نفهمیدم.
از پریناز پرسیدم.
–حالا واقعا تو خودت چی درس میدی؟
–کامپیوتر درس میدم. اکثر این مربیها و مددجوها تو خارج از کشور آموزش دیدن.
–واقعا؟ آخه مگه چی میخوان یاد بدن که میرن اونجا آموزش میبینن.
پریناز در یک کلمه گفت:
–تغییر در تفکر.
سوالی نگاهش کردم.
–یعنی این که ترسو نباشن و حرفشون رو بزنن. نزارن کسی حقشون رو بخوره.
به دختری که روی سن رفته بود و آموختههایش را زیر نظر مربی انجام میداد نگاه کردم.
–یعنی با این حرکاتشون نزارن کسی حقشون رو بخوره؟
پریناز خندید.
–نهبابا، کلاسهای زیادی هست این کلاس یه جوری زنگ تفریحه، البته رقابتم هست، هر کس بهتر باشه جایزه میگیره.
–توام رفتی خارج؟
–یهبار.
–خب اونوقت خرج این همه بریز و به پاش رو کی میده؟
شانهایی بالا انداخت.
–چقدر میپرسی؟ از وقتت استفاده کن. دیگه همچین جایی گیرت نمیادا.
همان لحظه آقایی وارد کلاس شد. همه به او سلام کردند. تنها کسی که آنجا حجاب داشت من بودم. پریناز شالش روی دوشش بود. من خیلی جلب توجه میکردم. آقا نگاه متعجبی به من انداخت. آرزو خانم گفت:
–دوست پرینازه.
آقا عمیق تر نگاهم کرد و بعد نزدیکم آمد و رو به پری ناز گفت:
–چرا قانون اینجا رو زیرپا گذاشتی؟
پریناز فوری گفت:
–میخوام جذبش کنم، البته انگار همین اول کاری پشیمون شده میخواد بره.
آقا از من پرسید:
–چرا؟ از اینجا خوشت نیومد؟
میخواستم حرفی بزنم که زودتر برود برای همین با مِن و مِن گفتم:
–خب اینجا شرایط سنی داره، منم نمیخوام با پارتی ثبت نام کنم.
خندید.
–چه دختر قانونمندی، اتفاقا دخترایی مثل تو اینجا خیلی به درد میخورن، دخترایی که حرف گوش میکنن و روی خط مستقیم راه میرن. اینجا راحت باش، مثل بقیه. طرز حرف زدنش، نگاهش، حتی حرکاتش مرا ترساند.
آقا با اخم رو به پری ناز کرد و گفت:
–همچین دختری رو بار اول برداشتی آوردی این کلاس بعد میگی میخوام جذبش کنم؟ پس تو از این کلاسها چی یاد گرفتی؟
پری ناز سرش را پایین انداخت و گفت:
–آخه خودم اینجا کلاس داشتم گفتم اونم بیاد و...
آقا رو به من سعی کرد لبخند بزند و گفت:
–این پریناز ما کلا سربه هواست. الان شما رو میبره سر کلاسی که چند دقیقه بشینی اونجا کلا نظرت عوض میشه.
بعد هر دو دستش را باز کرد. یک دستش را پشت کمر پری ناز گذاشت و دست دیگرش را به پشت من حائل کرد و به طرف در هدایتمان کرد. آن لحظه ترسیدم که نکند دستش به کمر من هم بخورد ولی او حواسش بود. از کلاس که بیرون آمدیم، صدای موسیقی هنوز در گوشم بود. اضطراب داشتم. احساس کردم آنجا پر از انرژی منفی است و این انرژی حالم را بد کرده بود.
به طرف پله ها راه کج کردم.
پری ناز دنبالم آمد.
–کجا میری؟
–میرم خونه.
–چرا؟ اون که لطف کرد و بهت اجازه داد حتی از کلاس استفاده کنی. باید زودتر از آنجا بیرون میرفتم. از این که خام پری ناز شده بودم و بدون پرس و جو به آنجا رفته بودم خودم را سرزنش میکردم.
پلهها را با شتاب پایین رفتم.
–اینجا جای خوبی نیست پریناز. دیگه اینجا نیا. جلوی آخرین پله ایستادم. در صورت پریناز خیره شدم.
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت67
با تعجب اول به من بعدم به دستم نگاهی کرد و سریع اومد جلو شناسنامه رو از دستم کشید و پرت کرد تو پاکت .
خیلی قیافش عصبی بود جوری که من خشکم زده بود از ترس !
با دادی که زد نیم متر پریدم هوا !
-کی به تو گفت بیای تو اتاق من فضولی؟
تا حالا انقدر جدی و خشن ندیده بودمش میترسیدم حرف بزنم ! محمودی اومد تو اتاق و تند تند گفت :
_ببخشید آقای نبوی من کار داشتم کلید رو دادم به خانوم صمیمی تا کارتون زودتر راه بیفته . حالا که چیزی نشده
_تو بیخود کردی کار خودت رو انداختی گردن دیگران ! اصلا خوشم نمیاد شرح وظایف بدم برای کارمندا !
دوباره به من نگاه کرد و گفت :
_شما هم همینطور . طراح باید فقط تو اتاقش بشینه طراحی کنه نه اینکه همه جا سرک بکشه اونم تو اتاق میدیریت !
داد و بیدادی که پارسا راه انداخته بود به نظرم زیادی بی دلیل و بیخود بود ولی چیزی که بیشتر از حرفای پارسا
رفت رو اعصابم دیدن لبخند بابایی بود که کنار در اتاق وایستاده بود و به من نگاه میکرد .
شیطونه میگه بزنم تو دهنش که بفهمه خنده یعنی چی ! از روی صندلی بلند شدم و کلید کشو رو برداشتم رفتم
جلوی پارسا . صدای نفسهای عصبیش تو سکوت اتاق زیادی بلند بود .
رو به روش وایستادم و کلید رو کوبیدم روی میز کنفرانس که کنار دستم بود . بعدم خیره شدم تو چشمای سرخش
و گفتم :
_واقعا متاسفم ! بهتره به جای شرح وظایف دادن .. مدیریتتون رو تقویت کنید که بفهمین شخصیت کارمندا توی
محیط کاری از هر چیزی مهمتره !
نیشخندی زدم و با اشاره به بابایی گفتم :
_شاید برای کارمندای دیگه این برخوردا مهم نباشه ولی من اجازه نمیدم کسی بهم توهین کنه حتی شما که رئیسمی
!
کسی حرفی نزد . از اتاق اومدم بیرون و وسایلم را با سرعت جمع کردم . کیفم رو انداختم روی شونم و رفتم بیرون .
وسط راه پله ها بودم که پارسا اومد جلوم وایستاد و دستش رو گذاشت روی نرده . نمیتونستم رد بشم و برم پایین
_دستتو بردار میخوام برم
_برو بالا سرکارت بیشتر از این اعصابمو داغون نکن
_میتونی دستتو برداری اگه میخوای اعصابت داغون تر نشه !
نفس عمیقی کشید و دستش رو برداشت
_الهام یه مشکل خانوادگی برام پیش اومده دارم میرم شیراز ... حالم خرابه تو دیگه خرابترش نکن
یه پله اومدم پایین که دوباره دستش رو گذاشت روی نرده و گفت :
-مادرم حالش خوب نیست تو بیمارستانه نمیدونم تا برسم شیراز زنده میمونه یا نه بفهم که الان اختیار اعصابمو
ندارم ....
چند لحظه ای ساکت موند و این بار آروم گفت :
_ تو رو خدا الهام .... ببخش منو خیلی تند رفتم اما دست خودم نبود
لحنش خیلی داغون بود جوری که دلم براش سوخت !