#پارت69
دکترگفت:
–دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم.
بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی جمع کردوهمانطورکه به عکس نگاه می کرد گفت:
–خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کاملا خوب بشه.
بعد از این که از بیمارستان بیرون امدیم. کمیل در حال جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت:
–اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه.
با تعجب گفتم:
– با این پام که من روم نمیشه.
فکری کردو گفت:
–خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین می خوریم.
با بی میلی گفتم:
– زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم.
اخم نمایشی کردوگفت:
–حرف از رفتن نزنید دیگه، حالا بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حالا که دارم فکر می کنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو می کرد گفته باشه زود برگردونش.
لبخندی زدم و گفتم:
– از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست.
سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم.
یه راست می برمتون خونمون.
حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش برده بود به من.
دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم سریع از صندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا گفت:
– مامان.
از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را داشتن، لذت بخش است.
با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزد و به روبرو خیره شد.
سر ریحانه راروی شانهام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اوهم بی حرکت باگوشهی چشمش نگاهم می کرد.احساس کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازش است. مثل کویری که طالب آب است.
کویری که روزی برای خودش گلستانی بودبه لطف مادرش، ما باعث تشنگی بی حدش شدیم، من و سعیده...
شاید اگر مواظبت بیشتری می کردیم این اتفاق نمی افتاد. ما با سبک سریمان یک خانواده را از هم پاشیدیم.
کاش آن شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کند.
اصلا کاش آن روزمثل حالا پایم می شکست ونمی توانستم تکان بخورم.
با این فکرها دلم گرفت، نمیدانم آقامعلم درچهره ام چه دید که، پرسید:
– حالتون خوبه؟
سعی کردم غمم را پشت لبخندم پنهان کنم. سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
ــ بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم.
ــ نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست می کنم.
با چشم های گرد شده گفت:
–شما؟ با این پاتون، اونم حالا که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصلا حرفشم نزنید.
فوری جلو رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست امد.
در طرف من را، باز کردو گفت:
–خسته شدید. ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب.
وقتی رسیدیم خانه، ریحانه بالاوپایین می پریدو حرفهایی میزد که من نمی فهمیدم.
کمیل با حسرت نگاهش کردو گفت:
– ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا.
چطوری می گفتم که مادر به آمدنم زیاد راضی نیست.
با فکر کردن به مادرم یادم افتاد اینجا امدنم رابه او خبر ندادهام. گوشی را برداشتم و پیام دادم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت69
مکثی کرد و گفت:
–عه، اُسوه، نفوس بد نزن. خدا نکنه. انشاالله که نمیگه.
راستی کجایی؟
–دارم میرم خونه.
–منم دارم میام خونهی شما، سر راه میخوام یه جعبه شیرینی بخرم مامان اینا رو غافلگیر کنم.
هینی کشیدم.
–جان! مامان اینا! صدف جان خیلی هول میزنیا، کی مامان من مامان تو شد؟ بعدشم تو نباید شیرینی بخری که، یه کم سنگین باش، امیر محسن باید شیرینی بخره،
–حالا چه فرقی میکنه، ضد حال نزن دیگه،
–فرقش اینه که ما برات حرف درمیاریم. خندید.
گفتم:
–تو نمیخواد چیزی بخری، من خودم میخرم. من میرم قنادی سر چهاراه توام بیا اونجا با هم بریم خونه،
بعد از خریدن شیرینی و تبریک گفتن به صدف، جریان رفتنمان به موسسه را برای صدف تعریف کردم.
با دقت گوش کرد و بعد گفت:
–کاش به من میگفتی میخوای بری همچین جایی، برات توضیح میدادم که نباید بری.
–چطور؟ مگه تو میدونی اونجا چه جور جاییه؟
–اون موسسات در ظاهر به دخترهای بیپناه و رانده شده از جامعه کمک میکنن، بهشون جای خواب میدن، آموزششون میدن، تفریح و رفاهی که مد نظر خودشون هست رو بهشون ارائه میدن، ولی در باطن روی مغز این دخترها کار میکنن تا علیه قانون کشور تربیتشون کنن. تا در مواقع خاص و بحرانی کشور، ازشون بر علیه امنیت کشور کمک بگیرن. تمام اون مددجوها که میرن خارج از کشور آموزشهای مخصوصی اونجا میبینن که چطور اینها رو شستشوی مغزی بدن.
–واقعا؟ مگه کشورهای دیگه بیکارن یا پولشون زیادی کرده که این همه هزینه میکنن.
–اونا حاضرن تمام این هزینهها رو بدن تا توسط دخترهای همین مملکت به وطن ضربه بزنن. چی بهتر از این که این بلایا رو از طریق خود ایرانیها نازل کنن. البته داخل ایران هم بعضی هموطنامون کمکشون میکنن. شعارشونم اینه، "آزاد شو و حتی شده یک نفر رو آزاد کن"
در ابتدا هم وارد کلاسهاشون بشی متوجه نمیشی، همه چی حساب شده و قطرهایی انجام میشه.
با دهان باز به چشمهای صدف نگاه کردم.
–تو اینارو از کجا میدونی صدف؟ یعنی واقعا حقیقت داره؟ حالا من الکی یه چیزی به پریناز گفتم انگار خیلی بدتر از اون چیزیه که فکر میکردم.
سرش را تکان داد.
–اره بابا، تو نگران بودی با یه کلاس رقص و این چیزا پریناز از راه به در بشه؟ نه عزیزم اونا...
حرفش را بریدم.
–وای نه، دیگه این کلمهی "عزیزم" رو تکرار نکن که یاد اون ادمها میوفتم.
خندید.
–دختر صفورا خانم درگیر این موسسه شده. حالا نمیدونم همین موسسه هست یا جای دیگه، میگفت چند ماه دنبالش گشته، اخه از خونه فرار کرده بوده. بعد خود دخترش بهش زنگ میزنه و میگه کجاست. صفورا خانم وقتی دخترش کوچیک بوده شوهرش فوت میکنه، اینم با کار کردن اینور و اونور خرج خودش و دخترش رو درمیاره. وضع مالیشون خیلی بده، دختره هم ناسازگار بوده، صفورا خانم میگفت اصلا خونه نبودم که بخوام به تربیتش برسم، یا ببینم کجا میره، کجا میاد. خلاصه دختره نمیدونم چطوری سر از اونجا درمیاره، الانم حاضر نیست به خونه برگرده. مثل این که اونجا خیلی خوش میگذره.
سردرگم پرسیدم:
–صفورا خانم کیه؟
–همون که برای نظافت فروشگاه میاد دیگه، البته اون موقع که تو از فروشگاه رفتی، تازه دو روز بود مشغول به کار شده بود.
–حالا این صفورا خانم از کجا فهمیده دقیقا اونجا چیکار میکنن؟
–اولش صفورا خانمم فکر میکرده اونجا خیلی خوبه، چند بار که واسه دیدن دخترش رفته و امده، یکی از خود اون موسسه بهش گفته دخترت رو بردار ببر، بعد همه چیز رو براش توضیح داده، ولی ازش قول گرفته به کسی نگه.
ولی خب دونستن این موضوع کمکی به صفورا خانم نکرد فقط استرسش رو بیشتر کرد. چون نمیتونه دخترش رو راضی کنه بیاد خونه.
صفورا خانم میگفت کلا افکار دخترش تغییر کرده، به مادرشم گفته دیگه اونجا نره، هر وقت بخواد خودش میاد بهش سر میزنه.
نوچ نوچی کردم و گفتم:
–اون دختره یکی مثل مامان من میخواد. احتمالا ننش زیادی لیلی به لالاش گذاشته، یدونه با پشت دست بخوابونه تو دهنش آدم میشه.
–نه بابا، صفورا خانم میگفت تا حالا دست روش بلند نکرده، میگفت خیلی باهاش مدارا کرده...
زنگ در را زدم.
–همون دیگه زیادی بهش توجه کرده، دختره رو توهم ورش داشته.
صدف خندید و با خوشحالی وارد خانه شد.
دستش را گرفتم.
–مثل این که توام یه پشت دستی میخواهیها، اینقدر ذوق زده نباش بابا، فردا مامانم میگه دوستت رو دستت باد کرده بود انداختی به ما.
صدف دوباره با صدای بلند خندید.
–باشه بابا، رفتیم بالا حواسم هست.
–فقط صدف جلو مامان در مورد حرفهایی که بهت زدم چیزی نگیها.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
#الهام
#پارت69
هر جوری حساب میکردم دلم براش خیلی تنگ شده بود و منتظر بودم تا برگرده مثل قبلنا شرکت و هر روز
ببینمش.
توی پذیرایی نشسته بودم و جدول حل میکردم که صدای زنگ گوشیم از تو اتاقم بلند شد . حوصله نداشتم برم
بیارمش مامان کنارم نشسته بود داشت تلویزیون میدید
_الهام خانوم موبایل شماست ها
خودمو لوس کردم و گفتم :
_مامی جونم میری بیاریش برام؟
تغییر قیافه مامان که یهو پر از تعجب شد انقدر بامزه بود که زدم زیر خنده
_خوبه گوشیت همینجا دو تا قدم اونور تره ! اونوقت نشستی به منه پیرزن میگی برم بیارم ؟ خجالتم خوب چیزیه والا
_غلط کردم بابا ! جوونم جوونای حالا شما قدیمی ها که از جاتون تکون نمیخورید
بلند شدم برم تو اتاق که مامان گفت :
_آره عزیزم حق با تواه !فقط زحمت نکش چون دیگه هر کی بود پشیمون شد قطع کرد
_دوباره میزنه مطمئنم
نشستم روی تخت . یک میس کال از پریسا یعنی همون پارسا ... هی وای من چرا زودتر نیومدم خوب ! دوباره زنگ
زد
سریع برداشتم ...
_الو سلام
_خسته نباشی ! چرا تو همیشه دیر جواب میدی ؟
_پارسا خان میدونستی جواب سلام واجبه ؟
-من اصلا از کارای واجب خوشم نمیاد . خوبی؟
_مرسی تو خوبی ؟مامانت بهتره ؟
_بهتره . منم خوبم یعنی قراره خوب بشم
_بشی ! چطور؟
_آخه میخوام عشقمو ببینم امروز
_ به سلامتی ! عشقتون تو شیرازه اونوقت ؟
_نه عزیزم عشقم تو تهرونه
_واااای یعنی میخوای بیای تهران ؟
_نه !
_پس چی؟
_اومدم ! الان تهرانم
نزدیک بود جیغ بزنم که سریع جلوی دهنمو گرفتم از ترس مامان !