#پارت84
*آرش*
فردای تعطیلات بست، نشسته بودم داخل محوطه ی دانشگاه وچشمم به در بودتا راحیل را ببینم، نیامد.باهم کلاس نداشتیم، ولی مدام چشم می چرخاندم شاید...شاید...
دوستش سوگند امده بود، دلم می خواست سراغش را ازاو بگیرم ولی غرورم اجازه نمی داد.
با فکر این که شایدبا خودش گفته امروز دانشگاه خبری نیست نیامده، خودم را آرام کردم. به هر سختی بود آن روز را گذراندم.
فردایش می خواستم پیام بدهم که اگر دوباره نمی آید من هم نروم، ولی با خودم گفتم، شاید بهتره که صبر داشته باشم، همون چیزی که خودش خواست.
امروز با هم کلاس داشتیم، روی صندلی نشستم و چشم به دردوختم. انتظارهم از دست من خسته شده بود این روز ها حرف به حرفش را با تمام سلولهای بدنم هزاران بارهجی می کردم و وقتی تمام میشدبا صبوری دوباره از نو شروع می کردم. گاهی سعیدچیزی می پرسید یا حرفی میزد ومن سعی می کردم کوتاهترین جواب را برایش انتخاب کنم. شاید حتی یک لحظه هم نمی خواستم حواسم ار انتظار پرت شود.
با وارد شدن استاد، همه از جابلند شدیم.
باخودم گفتم پس یعنی امروزهم نمی آید...
آنقدر دلم برایش تنگ شده بودو فکرم پر از راحیل بود، که اصلا نمی فهمیدم استاد چه می گوید...هوای کلاس بدون راحیل انگار اکسیژن نداشت.
سعید پرسید:
–چته آرش؟ تو این دنیا نیستیا.
جوابش را ندادم. او هم شروع کرد به سربه سر گذاشتنم. درآن لحظه انتظاروشوخی چه خصومتی باهم داشتند نمی دانم فقط می دانم دیگر تحمل هیچ کدام را نداشتم.
رو به سعید گفتم:
–دوباره تو بچه بازیت گل کرد؟
معترضانه گفت:
–خیلی خوب بابابزرگ کلاس...
به خاطر فقط سه سال اختلاف سنی که من بابا بزرگ بودم. البته خودش هم سه سال پشت کنکور مانده بود. عرفان که ردیف پشت ما نشسته بود کله اش را از بین ما رد کردو رو به سعیدگفت:
–مگه چند سالشه بهش میگی بابا بزرگ؟
لبخندی زدم وآرام گفتم:
–بیست و هفت سال ناقابل.
عرفان چشم هایش گردشدو گفت:
–واقعا؟ پس تا حالا کجا بودی؟
لبخندزدم.
–تو لباسام...وقتی نگاه منتظرش را دیدم ادامه دادم:
–جونم برات بگه پسرم، من کلا نمی خواستم وارد دانشگاه بشم، به نظرم بدون دانشگاه رفتنم میشه کارکردو پیشرفت کرد. ولی بعد از چند سال متوجه شدم، جامعه ما مدرک گراست، باید یه مدرکی داشته باشی هر چند که کارت هیچ ربطی به مدرکی که گرفتی نداشته باشه.
عرفان خنده ی بی صدایی کردو گفت:
– پس عقل کل هم هستی بابا بزرگ.
با اشاره به سعید گفتم:
–خودشم همچین کم بابا بزرگ نیستا...سه سال پشت کنکور بوده...دوباره چشم های عرفان گرد شدو گفت:
–پس چرا اصلا بهتون نمیاد، چیکار می کنید پوستتونو می کشید؟
هرسه خندیدیم. استاد که مطلبی را برای یکی از دانشجوها توضیح می داد نگاهی به ما انداخت وگفت:
–آقای سمیعی اونجا خبریه؟
ــ سرم را پایین انداختم و گفتم:
–نه استاد.
خدارو شکر از این استادگیرا نیست.
بیست دقیقه ایی از کلاس گذشته بودومن امیدوارانه منتظر راحیل بودم.
دیگر نمی توانستم در کلاس بمانم، جای خالی اش اذیتم می کرد.از استاداجازه گرفتم وبیرون آمدم.
روی پله های خروجی سالن نشستم و به در چشم دوختم.
چند دقیقه ایی نبود که نشسته بودم که راحیل از در وارد شد...
باورم نمیشد، خیره به او از جایم بلند شدم. لبهایم به لبخند کش امد.با عجله می آمد وقتی از دور من را دید که بی حرکت نگاهش می کنم، سرعتش را کم کردو آرام به طرفم امد، من هم به پیشوازش رفتم و سلام کردم. از ذوق دیدنش انگار رفتارم دست خودم نبود.
سرش را پایین انداخت و جواب سلامم را داد. همانطور که سعی می کرد چادرش راکه باد به بازی گرفته بود مهار کند پرسید:
– استاد نیومده؟
ــ چرا امده، منم تا چند دقیقه پیش کلاس بودم. امدم بیرون ببینم شما میایید یا نه؟ بعد نگاهی به پایش انداختم و پرسیدم:
–راستی پاتون بهتره؟ من اون روز اونقدر ذوق زده شدم یادم رفت بپرسم.
با تعجب نگاهم کردوگفت:
–ممنونم، خوبه.
بعد انگار از حرفم خجالت کشیده باشه موضوع را عوض کردو گفت:
–فکر می کنید استاد اجازه بده برم کلاس؟
ــ شما اولین بارتونه دیر می کنید، دلشم بخواد دانشجوی به این منظمی.
از حرفم خجالت کشید و زیر لبی گفت:
–با اجازه.
بعداز کنارم رد شد.
آن لحظه فقط دلم می خواست تماشایش کنم. همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم. احساس می کردم زندگی بهم برگشته، انرژی گرفته بودم.
همیشه با دخترا خیلی راحت بودم، با هم بیرون می رفتیم در حد رستوران وگردش رفتن، ولی هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بودم. از وقتی راحیل امده بود، موقع برخوردبا آنها استرس و عذاب وجدان می گرفتم، مدام چهره ی راحیل جلوی چشم هایم می آمد. دیگر حتی دلم نمی خواست بادخترها دست بدهم ولی خب دست ندادن را هم اُفت کلاس می دانستم، شاید یک جورهایی عادت کرده بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت84
همان لحظه پریناز با هر دو دست محکم روی سینهی اُسوه کوبید. چون اُسوه حواسش به من بود، یک قدم به عقب پرت شد و نتوانست تعادلش را حفظ کند و به طرف زمین سقوط کرد. قبل از این که روی زمین بیفتد سرش محکم به نوک تخت خورد و گردنش به شکل بدی تاب خورد. به چشم بر هم زدنی دیدم که اُسوه روی زمین اُفتاده و نورا جیغ میزند.
من از ترس، سینی حاوی شیرینی و بشقابها از دستم رها شد. با خشم به پریناز نگاه کردم و فریاد زدم:
–چیکار کردی تو؟ کشتیش دیوونه. بعد به طرف اُسوه قدم برداشتم.
نورا میخواست سر اُسوه را بلند کند گفتم:
–نه، دست نزن. نباید تکونش بدی. اُسوه بیهوش بود و تکان نمیخورد. مادر هراسان به حیاط آمد و با دیدن صحنهی مقابلش بر صورتش کوبید و گفت:
–وای خدا، چه بلایی سر دختر مردم امد؟
نتوانستم بگویم که پریناز هولش داده.
گفتم:
–سرش خورد به تخت.
نورا با چشم اشکی سرزنش وار نگاهم کرد. سر پریناز که هنوز همانجا ایستاده بود و ماتش برده بود داد زدم.
–زود باش زنگ بزن آمبولانس دیگه چرا ماتت برده.
با فریاد من پریناز به خودش آمد و گوشی را از کیفش درآورد و زنگ زد.
مادر با نگرانی رو به نورا گفت:
–نفس که میکشه مادر نه؟
نورا اشکهایش را پاک کرد و فقط اُسوه را با حسرت نگاه کرد.
پریناز که تلفنش تمام شد گفت:
–الان آمبولانس میاد گفت نباید بهش دست بزنیم. بعد جلوتر آمد و رو به مادر ادامه داد:
–من تو موسسه دوره کمکهای اولیه رو گذروندم، میتونم ببینم تو چه شرایطی هستش. مادر گفت:
–تو رو خدا یه کاری کن. پریناز به طرف اُسوه خم شد.
نورا همانطور که بالای سر اُسوه نشسته بود و اشک میریخت داد زد:
–جلو نیا، بهش دست نزن. توی اون موسسهی خراب شدهی شما فقط دورهی آدمکشی میزارن نه چیز دیگه.
پریناز با شنیدن این حرف عقب رفت و دورتر از همه ایستاد. من و مادر با چشمهای از حدقه درآمده به نورا نگاه کردیم. آنقدر با عجز گریه میکرد که اعصابم خرد شد. تا به حال در این حد عصبانی ندیده بودمش.
مادر سردرگم از شنیدن حرفهای نورا بلند شد و گفت:
–هیچی نیست عزیزم، سرش یه ضربه خورده بیهوش شده، نترس. حالش خوب میشه. بعد با خودش زمزمه کرد.
–باید به عمش زنگ بزنم. من بی هدف جلوی در حیاط راه میرفتم.
نورا آنقدر گریه کرده بود که بی حال شده بود و رنگش بیشتراز همیشه به زردی میزد.
با آمدن صدای آمبولانس حنیف را هم دیدم که به داخل کوچه پیچید و به سمت خانه دوید. وقتی حنیف به من رسید درحالی که مدارک پزشکی و مقداری اوراق دستش بود با نگرانی به من و آمبولانس بهت زده نگاه کرد. مدارک از دستش روی زمین افتادند. فکرش به سمت نورا رفته بود. فوری در چند کلمه گفتم که آمبولانس برای نورا نیامده.
حنیف با عجله وارد حیاط شد و با دیدن همسرش نفس راحتی کشید. من همان حرفی که به مادر گفته بودم را به او هم گفتم و برایش توضیح مختصری از اوضاع دادم. اولین کاری که کرد داخل ساختمان رفت و ملافهایی آورد و نورا را صدا کرد و دلداریاش داد. بعد گفت:
–این ملافه رو ببر رویدوستت بکش. نورا گفت:
–برای چی؟ اون که چیزیش نیست.
حنیف گفت:
–نگفتم که روی سرش بکشی. نورا کاری را که شوهرش گفته بود را انجام داد و دوباره بالای سر اُسوه نشست. حنیف کمی آب برای همسرش آورد و سعی کرد ارامش کند. بعد رو به من گفت:
–پس چی شد این آمبولانس، گیر کرده تو کوچه؟ به طرف کوچه دویدم.
با تلفن مادر، طولی نکشید که همسایهی روبروییمان که عمهی اُسوه بود هم آمد. ورود او به حیاط با داخل شدن و پرستارهای آمبولانس هم زمان شد.
حال او هم وقتی اُسوه را دید بدتر از نورا شد. با چشمهای به خون نشسته نگاهم کرد و من در یک آن احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد. انگار این اوضاع را از چشم من میدید. با خودم فکر کردم اگر بمیرد چه؟ وای چه بلایی سر پریناز میآید؟ برای همین گفتم:
–خانم کسی مقصر نیست. خودش پاش سُر خورد و سرش به لبهی تخت برخورد کرد و بیهوش شد. عمهی اُسوه ناباورانه نگاهم کرد.
بعد از معاینهی اُسوه، پرستارها گفتند که باید هر چه زودتر به بیمارستان منتقل شود.
#ادامهدارد...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت84
_حتما
دنده عقب گرفت و رفت . عجیب بود جمله آخرش ولی مهم نبود ! زنگ پنجم رو زدم . خود ستاره جواب داد و در
رو باز کرد
توی آسانسور جلوی موهام رو با دست مرتب کردم و روسریم رو درست کردم .
خدا کنه زیادی شلوغ نباشه که معذب بشم ! گرچه قرار بود زودتر برگردم ولی توی یه جمع غریبه نیم ساعتم کلی
وقته !
زنگ واحدشون رو زدم و منتظر وایستادم . چه سر و صدایی هم میومد خوبه عروسی نیست . از دیدن ایمان پشت در
تعجب کردم این اینجا چیکار میکنه مگه مهمونا نیومدن هنوز !؟
_سلام الهام خانوم
_سلام خوب هستین ؟
-عالی . شما خوبی ؟
_خیلی ممنون
_خیلی خوش اومدی بفرمایید داخل
_مرسی
فکر کردم شاید هنوز دوستای ستاره نیومدن که شوهرش اینجاست ! از یه راهرو گذشتیم و رسیدیم به سالن
پذیرایی که تقریبا بزرگ بود ... از دیدن صحنه رو به رو دهنم باز موند !
تا حالا فکر میکردم منظور ستاره از دوستای نزدیک فقط دوستای دخترشه ولی با دیدن اشکان که اولین کسی بود که
چشمم بهش افتاد تقریبا رو به موت شدم !
هیچ وقت پام رو توی مهمونیهای نذاشته بودم که اینجوری مختلط باشه اونم با این وضع ! حتی نمیتونستم قدم از قدم
بردارم انگار وسط سالن خشکم زده بود
_وای سلام عزیزم خوش اومدی
از دیدن ستاره با اون سر و وضع که انگار همین الان از ژورنال اومده بیرون حالم بد شد ... البته بیشتر بخاطر اینکه
لباسش اصلا مناسب یه جمع مختلط نبود !
به زور باهاش حال و احوال کردم و تولدش رو تبریک گفتم . دستمو که گرفت یهو گفت :
-الهی بمیرم چرا انقدر یخ کردی ؟ خوبی ؟
_خوبم چیزی نیست
_ پس بیا بریم با دوستام آشنات کنم
با نگاهی که به جمع کردم فهمیدم تقریبا هیچ کس حواسش به ما نیست ... یا وسط داشتن میرقصیدن یا دو سه نفره
حرف میزدن و بلند میخندیدن !
_حالاوقت زیاده اگه اجازه بدی فعلا ترجیح میدم یه جایی بشینم
_هر جور دوست داری الی جونم . پس از خودت پذیرایی کن من اصلا دوست ندارم مهمونام غریبی کنن باشه ؟
_حتما عزیزم
ببخشیدی گفت و رفت پیش یه دختره که اون طرف تر وایستاده بود ...
#الهام
#پارت84
_حتما
دنده عقب گرفت و رفت . عجیب بود جمله آخرش ولی مهم نبود ! زنگ پنجم رو زدم . خود ستاره جواب داد و در
رو باز کرد
توی آسانسور جلوی موهام رو با دست مرتب کردم و روسریم رو درست کردم .
خدا کنه زیادی شلوغ نباشه که معذب بشم ! گرچه قرار بود زودتر برگردم ولی توی یه جمع غریبه نیم ساعتم کلی
وقته !
زنگ واحدشون رو زدم و منتظر وایستادم . چه سر و صدایی هم میومد خوبه عروسی نیست . از دیدن ایمان پشت در
تعجب کردم این اینجا چیکار میکنه مگه مهمونا نیومدن هنوز !؟
_سلام الهام خانوم
_سلام خوب هستین ؟
-عالی . شما خوبی ؟
_خیلی ممنون
_خیلی خوش اومدی بفرمایید داخل
_مرسی
فکر کردم شاید هنوز دوستای ستاره نیومدن که شوهرش اینجاست ! از یه راهرو گذشتیم و رسیدیم به سالن
پذیرایی که تقریبا بزرگ بود ... از دیدن صحنه رو به رو دهنم باز موند !
تا حالا فکر میکردم منظور ستاره از دوستای نزدیک فقط دوستای دخترشه ولی با دیدن اشکان که اولین کسی بود که
چشمم بهش افتاد تقریبا رو به موت شدم !
هیچ وقت پام رو توی مهمونیهای نذاشته بودم که اینجوری مختلط باشه اونم با این وضع ! حتی نمیتونستم قدم از قدم
بردارم انگار وسط سالن خشکم زده بود
_وای سلام عزیزم خوش اومدی
از دیدن ستاره با اون سر و وضع که انگار همین الان از ژورنال اومده بیرون حالم بد شد ... البته بیشتر بخاطر اینکه
لباسش اصلا مناسب یه جمع مختلط نبود !
به زور باهاش حال و احوال کردم و تولدش رو تبریک گفتم . دستمو که گرفت یهو گفت :
-الهی بمیرم چرا انقدر یخ کردی ؟ خوبی ؟
_خوبم چیزی نیست
_ پس بیا بریم با دوستام آشنات کنم
با نگاهی که به جمع کردم فهمیدم تقریبا هیچ کس حواسش به ما نیست ... یا وسط داشتن میرقصیدن یا دو سه نفره
حرف میزدن و بلند میخندیدن !
_حالاوقت زیاده اگه اجازه بدی فعلا ترجیح میدم یه جایی بشینم
_هر جور دوست داری الی جونم . پس از خودت پذیرایی کن من اصلا دوست ندارم مهمونام غریبی کنن باشه ؟
_حتما عزیزم
ببخشیدی گفت و رفت پیش یه دختره که اون طرف تر وایستاده بود ...