eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
بالاخره روز موعود فرا رسید و برای رفتن به خانه ی راحیل آماده شدیم. خواستم کت و شلوار بپوشم که مادر گفت بهتره روز خواستگاری بپوشم، برای همین یک شلوار کتان با یک پیراهن و کت تک پوشیدم. مادرگفت: – تیشرت و شلوار بپوش بریم، نمی خواد اینقدر رسمیش کنی. اون که هر روز تو رو داره می بینه. ــ مامان جان، خانواده اش که من رو ندیدن، باید در نگاه اول خوب جلوه کنم...برخورد اول خیلی مهمه. وقتی سکوت مادرم را دیدم، دوباره گفتم: –مامان، دلم می خواد یه جوری اونجا با مامان عروست گرم بگیری، که هنوز از در بیرون نیومده زنگ بزنه بگه، بیایید خواستگاری. مادر لبخندی زد و گفت: –خیلیم دلشون بخواد، پسر به این دسته گلی... خنده ایی کردم و گفتم: –پس اونا چی بگن، دختر به اون جواهری... مادرم در صورتم براق شد و گفت: – بزار بله رو بگیری بعد اینقدر هواخواهش دربیا...مردم شانس دارن والا... ترسیدم مادرم حس های زنانه‌اش شعله ور بشود و مادر شوهر‌گری دربیاورد و آنجا حرفی بزندکه نباید. پس تمام عوامل آتش سوزی را پنهان کردم و گفتم: –اگه من پسر خوبی هستم، به خاطر داشتن مادری مثل شماست. جلوی گل فروشی نگه داشتم، نمی دانم چرا مادرم هم پیاده شد. یک سبد گل بزرگ انتحاب کردم. مادر کوچکش را برداشت و گفت: –واسه خواستگاری اونقدر بزرگ بخر، اشاره کرد به سبد توی دستش و گفت: واسه آشنایی همین خوبه. آنقدر هیجان داشتم که می خواستم بهترین را برایش بخرم، ولی حرف مادر هم برایم مهم بود، پس سعی کردم مخالفتی نکنم، که یک وقت ناراحت نشود. وقتی رسیدیم نمی دانستم زنگ چندم را باید بزنم، به گوشی‌اش زنگ زدم و پرسیدم، بلافاصله در را زد و از پشت آیفن گفت: –بفرمایید. وارد شدیم، مادرش جلوی در به استقبالمون امد. پس راحیل شبیهه مادرش بود. خواهرش هم جلو در ایستاده بود، کلا چهره اش فرق داشت ولی دل نشین بود. راحیل عقب تر ایستاده بود. اول با مادرم احوالپرسی کرد، بعد نزدیک من شد. سبد گل را تحویلش دادم و سلام کردم. جواب داد و گفت: –چقدر قشنگه، ممنونم. با لباس خانه و چادر رنگی خیلی زیباتر بود. روسری صورتی با گل های یاسی که سرش کرده بود با بلوز یاسی عجیب با هم تناسب داشتند. وقتی می خواست سبد گل را بگیرد متوجه بلوزش شدم. بعد از تعارفات ابتدایی و سکوت چند دقیقه ایی، مادرم خم شد و در گوشم گفت: – وا مادر اینا چرا همشون چادر چاق چور کردن. راحیل سبد گل راروی کانترآشپزخانه گذاشت و خودش امد روی مبل روبروی مادرم نشست. خم شدم و نزدیک گوشش گفتم: –مثل این که من نامحرمما. یادمه وقتی برای برادرم خواستگاری رفته بودیم، مژگان یک تونیک با ساپورت پوشیده بود. یک شال نصفه نیمه هم روی سرش بود که یک خط درمیان می افتاد. بعد از عقدشان هم که کلا انگار به من هم محرم شد. مادر با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت. راحیل بلند شد و رفت برایمان چایی آورد .مادر پرسید: – دخترم به جز درس خوندن کار دیگه ام انجام میدی؟ ــ نه فعلا. بعد مادرم شروع کرد از مادر راحیل اطلاعات گرفتن و سوال کردن درباره ی زندگی‌شان ...بعدهم کمی از مژگان تعریف کرد که چقدر عروسش باب میلش است وکلی هم در مورد خصوصیات اخلاقی من اغراق کرد... آخرش هم گفت: – اگر شمام سوالی دارید بپرسید. مادر راحیل نگاهی به من انداخت و لبخندی زد و گفت: – راحیل می گفت شما خیلی اصرار به این جلسه آشنایی داشتید. من نظرم رو قبلا به راحیل گفتم ولی باز به خاطر احترامی که برای شما و مادرتون قائل بودم، گفتم همو ببینیم. کم و بیش از راحیل و الانم از حاج خانم درموردتون شنیدم. بعد نگاهی به مادرم انداخت و ادامه داد: –به نظرم خود حاج خانم هم متوجه شدن که ما دوتا خانواده با هم فرق داریم. بعد نگاهش را به من دوخت. –ببینید شما هم مثل پسر خودم هستید، من نه می خوام سنگ بندازم جلوی پاتون نه بهانه میارم. شما هم ماشالا پسر برازنده ایی هستید. خدا برای مادرتون حفظتون کنه، اما پسرم این وسط باید یه چیزایی به هم بخوره دیگه...درسته؟ زیر چشمی نگاهی به راحیل انداختم، سرش پایین بود و با گوشه ی چادرش بازی می کرد. مادرم با تعجب به حرف های مادر راحیل گوش می کرد. انگار توقع داشت آنها از ذوق دیدن ما پرواز کنند ولی حالا انگار بد جور ضد حال خورده بود. وقتی سکوت من را دید، روبه مادرم کرد و گفت: –درسته حاج خانم؟ مادرم که اصلا انتظارش را نداشت، کمی خودش را جمع و جور کرد و لبخند زورکی زد و گفت: –ماشالا دختر شمام خانم و زیبا هستن، به نظر من که خیلی به هم میان. ــ مادر راحیل نفسش را بیرون داد و گفت: –منظورم این چیزا نیست... ✍ ...
🕰 خاله‌ی پری‌ناز در را بسته بود ولی راستین هنوز همانجا ایستاده بود و به در بسته شده نگاه می‌کرد. کم‌کم رنگ صورتش تغییر کرد. دندانهایش را روی هم فشار داد و با خودش گفت: –اشتباه کردم اون دفعه بخشیدمت. تو لیاقتش رو نداشتی. دختره‌ی ترسوی ‌بز‌دل. داخل ماشینش نشست و چند دقیقه‌ایی فکر کرد. بعد شماره‌‌ایی را گرفت. –الو داداش، سلام. چه خبر؟ بیمارستانی؟ –آره، یه حسی بهم گفت که انگار خبراییه، امدم جلوی اون دری که دکترا میرن و میان، ببینم چه خبره، هنوز عملش نکردن ولی انگار حالش بد شده، چون پرستارها تو رفت و آمد هستن، انشاالله که چیزی نباشه. پس احتمالا آقا حنیف بعد از دیدن روح من شک کرده و رفته است سر و گوشی آب بدهد. – خدایا، داداش میگم بیام اونجا؟ –نه، ما هستیم دیگه ، تو فقط دعا کن. –من جایی میخوام برم بعدش میام اونجا پیشتون. –باشه. تلفن را روی صندلی کناری‌اش انداخت و سرش را به صندلی تکیه داد. اشک از چشم‌هایش سرازیر شد و نگاهش را به بالا داد و شروع به حرف زدن با خدا کرد. آنقدر التماس آمیز و از سر عجز حرف میزد که دلم برایش سوخت و ناراحت شدم. من هم از خدا خواستم چیزی را که او می‌خواست. حرف زد و حرف زد تا این که گریه‌اش به هق‌هق تبدیل شد. سرش را روی فرمان گذاشت و با صدای بلند خدا را صدا زد و فریاد زد: –خدایا نزار بمیره، میشم همونی که تو میخوای فقط زنده بمونه. همان لحظه کشش عجیبی به طرف جسمم پیدا کردم. نمی‌خواستم برگردم ولی صدا گفت باید برگردی. لحظه‌ی آخر نور ضعیف سفید رنگی را دیدم که از داخل ماشین به بالا می‌رفت. ابتدا وارد سالن بیمارستان شدم. مادرم را دیدم که با چشم‌های اشکی در سالن راه میرود. تسبیحی در دستش بود و ذکر می‌گفت. استرس از چهره‌اش کاملا مشخص بود. چند لحظه کنارش ماندم. صدای‌درونم گفت: –قدرش رو ندونستی، ولی به خواست خدا فرصت جبران پیدا کردی. این حرف، این صدا، به مهربانی قبل نبود. شاید بتوان گفت توبیخ آمیز بود. هر چه بود آنقدر در دلم نفوذ کرد که رعشه‌ایی در خودم احساس کردم. تمام صحنه‌هایی که به مادرم بی‌احترامی کرده بودم در یک صحنه و در یک آن، از ذهنم گذشت. حسِ به شدت پشیمانی در من به وجود آمد. این غم و ناراحتی شاید دلیل اصلی‌اش ناراحتی آن صدا بود که من وابسته‌اش بودم. با خروارها غم خودم را در اتاق عمل دیدم. دوباره همه‌چیز سیاه و کدر شد. ظلمت و تاریکی، صدای نجوا... صدای هیجان‌انگیزی فریاد زد: –برگشت آقای دکتر. پرستار دیگری گفت: –خدا رو شکر. دیگر صدایی نشنیدم. نمی‌دانم چقدر گذشت، چند ساعت، چند روز، وقتی چشم‌هایم را باز کردم. پرستاری بالای سرم بود و آمپولی داخل سرم بالای سرم تزریق می‌کرد. با دیدنم لبخند زد و هیجان زده گفت: –خدا رو شکر، بالاخره به هوش امدی؟هوشیاریت بالا بود. دیروز آقای دکتر گفت احتمالا همین روزا به هوش میا‌ی‌ها. پس درست گفته بود. عمرت به دنیا بودا، خیلی شانس آوردی. از شنیدن کلمه‌ی شانس چشم‌هایم را بستم. –من برم به دکتر بگم که به هوش امدی. بعد از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد دکتر بالای سرم آمد و سوالاتی از من پرسید. اسم و فامیلم را، همینطور تحصیلات و شغلم را. حرف زدن برایم سخت بود. دهانم خشک خشک بود. چرخاندن زبانم در دهان، در آن لحظه خیلی سخت بود. ولی سعی خودم را کردم تا سوالهایش را جواب بدهم. صدایی که از حلقم آمد فرق کرده بود ضخیم و ترک دار بود. از صدای خودم تعجب کردم. وقتی همه‌ی سوالها را جواب دادم. البته به سختی و گاهی با لکنت، دکتر خوشحال شد و گفت: –باید دوباره از سرت عکس بگیریم. شاید اصلا نیازی به عمل جراحی نداشته باشی. دیروز خوب همه‌ی کاسه کوزه‌های ما رو به هم ریختی‌ها...بعد روی برگه‌ایی چیزی نوشت و به پرستار داد و گفت: –سریع‌تر انجام بدید. پرستار برگه را گرفت و بیرون رفت. از دکتر پرسیدم. –من چند روزه اینجام؟ فکری کرد و گفت: –فکر می‌کنم پنج روز. چند ساعت دیگه میان می‌برنت سی‌تی اسکن. من خیلی به جوابش خوش بینم. دیروز قرار بود عمل بشی، تو جلسه‌ایی که با دوستانم گذاشتیم قرار شد یک بار دیگه از سرت سی‌تی‌اسکن کنیم. شاید کلا عملت منتفی بشه. بعد از شنیدن این حرفهایی که من زیاد متوجه نشدم خواست از اتاق بیرون برود. به جلوی در که رسید گفت: –میرم به خانوادت بگم که به هوش امدی، یکی دو ساعت دیگه شاید اجازه دادم یکی یکی بیان داخل و ببینیشون. بعد از رفتنش به سقف نگاه کردم. بعد اطرافم را کاویدم. من در اتاق تنها بودم و دستگاهی با چند شلنگ و سیم به من وصل بود. احساس خستگی و کوفتگی می‌کردم. دلم می‌خواست بلند شوم و تکانی به خودم بدهم. ولی خستگی این اجازه را به من نداد. دوباره چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و خوابیدم.
کارت رو آوردم بالا.. امروز که جمعه است معلومه که شرکت نیست . پس باید همراهش رو بگیرم . چه خط رندی هم داره هر چی زنگ خورد جواب نداد . لعنتی ! منم که منتظر بهونه ام تا پشیمون بشم ... حتی از اسم اشکان هم چندشم میشد چراشو نمیدونم . قطع شد دوباره گرفتم ... انقدر زنگ خورد که میخواستم خودم قطع کنم ولی در آخرین لحظات جواب داد البته با یه صدای کاملا خوابالو _الو خدایا خودت رحم کن ... زدم از خواب انداختمش روز جمعه ای اعصابش ریخته بهم . چقدر بد گفت الو ! _الو ... سلام آقای .... خاک تو سرم حتی فامیلیش رو بلد نبودم انقدرم هول شدم که یادم رفت کافیه یه نگاه به کارتش بکنم ! _الو ! _سلام آقا اشکان _علیک . شما ؟ _نشناختین ؟ _چرا یه مزاحم که گند زد به جمعه ام . ببین هر کی هستی اگه کار مهم نداشته باشی با من طرفی بترکی ایشالا! منو با دوست دختراش اشتباه گرفته بود انگار ... خیلی زود گفتم : _بله کار مهمی دارم . الهام هستم صدای خمیازه اش بلند شد ... با بی حوصلگی گفت : _کدوم الهام ؟ لقبم داری؟ دیگه رفت رو اعصابم ... با صدای بلند گفتم : _الهام صمیمی . لقبم دارم یه دیوونه که کار و بارش افتاده دست شما و اون دوسته بیشعورتون پارسا ! _پارسا ! واااای شمایید الهام خانوم ؟!! شرمنده بخدا نشناختم . یعنی اصلا فکر نمیکردم زنگ بزنید _خواهش میکنم . مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم _نفرمایید ... بازم عذرخواهی میکنم . حالتون خوبه ؟ _ممنون خوبم _خدا رو شکر. خوشحالم صداتون رو میشنوم ... راستش با اون حالی که شما دیشب مهمونی رو ترک کردین کلی نگرانتون بودم یعنی اگر یه وقتی بود که یکم حوصله داشتم بهش میگفتم نگرانی یعنی چی! _شما لطف دارید . یادتون که نرفته برای چی به من شماره دادید ؟ _یادمه ولی آخه تلفنی که نمیشه این چیزا رو گفت _چرا نمیشه ؟ _چون مطمئنم نمیشه . من فردا هر جا که شما مایل باشین هر وقتی قرار بذارید میرسم خدمتتون _ولی من ترجیح میدم همین الان همه چیز رو بگید