eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
منظورم کفویت هستش که در هر ازدواجی خیلی مهمه، بخصوص کفویت در اعتقاد. بعد نگاهش را بین من و مادر چرخاند و ادامه داد: –حاج خانم، من رو ببخشید که اینقدر رک میگم ولی باید این حرف‌ها گفته بشه، من برای شما احترام زیادی قائلم، گفتم امروز در حضور شما این حرف‌ها رو بزنم شاید شما بهتر از من بتونید آقا آرش رو قانع کنید. من متوجه شدم لحظه‌ایی که وارد شدید و پوشش ما رو دیدید کمی تعجب کردید، موضوع اختلاف هم، دقیقا همین موضوعه، الان اصلا بحث این نیست که کار کی درسته یا غلط، موضوع اینه که... مادرم حرفش را برید. – عزیزم ما هم آدم های بی اعتقادی نیستیم، منتها شما سخت گیرتر هستید. خب هر کس اعتقاد خودش رو داره. من چون عروس بزرگم کلا پوشش متفاوت داره کمی تعجب کردم. وگرنه ... – آخه وقتی می گید هر کسی اعتقاد خودش رو داره، در مورد زن و شوهر که صدق نمی کنه... ــ چرا صدق نمی کنه؟ ــ چطوری بگم؟ ببینید مثلا همون جشن عروسی...ما تو عروسیامون موسیقی نداریم، حالت مهمونیه و فوقش مولودی خونی داریم، آیا شما می تونید این موضوع رو قبول کنید؟ یا خیلی از مسائل ریزو درشت دیگه که شاید برای شما تحملش سخت باشه... مادرم با تعجب سکوتی کرد و بعد نگاهی به من انداخت و زمزمه وار گفت: –خب جواب بده دیگه. چه می گفتم، شاید تا آن لحظه هیچ وقت از امام زمان چیزی نخواسته بودم. نمی دانم چه شد که ناخوداگاه در دلم صدایش کردم و التماسش کردم تا کمکم کند. در دلم گفتم: –آقا من نوکرتم، این کار مارو راه بنداز، دل این مادر زن من رو نرم کن، من قول میدم هر چی راحیل میگه در مورد مسائل اعتقادی گوش کنم. سکوت به وجود امده را با صاف کردن صدایم شکستم و نگاهی به مادر راحیل انداختم و گفتم: – اگه اجازه می دید من جواب بدم؟ مادر راحیل لبخندی زد و گفت: –خواهش می کنم. راستش شاید قبلا برای من این مسائل مهم بود، البته مهم که نه، شاید قبلا اصلا بهش فکر نکرده بودم چون پیش نیومده بود. ولی الان اصلا برام اهمیتی نداره. من به خود راحیل خانم هم گفتم، اگه قسمت شد من تو این مسائل اعتقادی مخالفتی نخواهم داشت، من توی همین مدتی که با راحیل خانم آشنا شدم، هیچ چیزی توی رفتارشون ندیدم که بخوام مخالفتی باهاشون داشته باشم. به نظر من چادر خیلی هم خوبه و برای یه مرد افتخاره که همسرش چادری باشه. درسته که من توی خانواده ایی بزرگ شدم که این چیزها جزء اولویتها شون نبوده ولی وجود داشته، نه که کلا نباشه... مکثی کردم و ادامه دادم: – دلم می خواد توی زندگی آینده ام...نگاهی به راحیل انداختم که مبهوت نگاهم می کرد و ادامه دادم: –دلم می خواد، این مسائل اولویت زندگیم باشه، بعد هر چه التماس داشتم در چشم هایم ریختم و نگاهم را به چشم های مادر راحیل دوختم و ادامه دادم: – همه ی حرف های شما درسته، ولی اون حرف ها در صورتی درسته که من مخالف این اعتقاداتی که شما ازش حرف می زنید باشم. من کاملا موافق حرفهاتون هستم و این تفاوت رو متوجه هستم. به نظرم مشکلی پیش نمیاد. سکوت سنگینی حکم فرما شد، دوباره خودم سکوت را شکستم. – اون سَبک جشن عروسی که شما گفتید از نظر من ایرادی نداره، گرچه می دونم مخالفت های زیادی خواهم داشت و شاید خیلی از اقوام ما اصلا نیان به اون جور عروسی. ولی برام مهم نیست، اگر من برای کسی مهم باشم حتما به نظرم احترام میزاره و میاد. تکیه دادم به مبل و نگاهی به راحیل انداختم، چشم هایش اندازه گردو شده بود و چشم از من بر نمی‌داشت. آنقدر روی پیشانی‌ام عرق جمع شده بود که از کنار گوشم می چکید پایین. از ترسم به مادرم نگاه نکردم، چون احساس کردم از حرف هایم خوشش نیامد، خشم نگاهش را می توانستم حس کنم. راحیل بلند شد و جعبه دستمال کاغذی را با لبخند مقابلم گرفت، با دیدن لبخندش این شعر در ذهنم تداعی شد. "تو همانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را" مادر راحیل نگاهی به مادرم انداخت و گفت: –حاج خانم شما موافق حرف های پسرتون هستید؟ مادر لبهایش را جمع کرد و گفت: – والاچی بگم، زندگی خودشونه، خودشون باید با هم به تفاهم برسن. ــ درسته، ولی نظر شما هم به اندازه ی پسرتون مهمه، بعد لبخندی زد و گفت: –مادر شوهرها نقش مهمی تو خوشبختی عروس هاشون دارن. مادر لبخند تلخی زد و گفت: –خب اولش ممکنه یه کم تنش به وجود بیاد، ولی وقتی آرش میگه مشکلی نداره، خب، دیگرانم کم کم باید عادت کنن. مادر راحیل گفت: –مهم خانواده اس، من منظورم خود شما هستید، وقتی شما به عنوان مادر شوهر موافق عروستون باشید و ازش حمایت کنید، حرف های دیگران برای راحیل قابل تحمله. اگر این وصلت سر بگیره شما میشید مادر راحیل، اگر شما این قول رو به من میدید که مثل پسرتون پشت دخترم باشید و حمایتش کنید، من می تونم رضایت بدم به این ازدواج. از زیرکی مادر زن آینده ام خوشم امد، مادر مانده بود چه بگوید. ✍ ..
🕰 با صدای پرستاری بیدار شدم. –بلند شو تنبل خانم، پاشو باید بریم سی‌تی. من روی تخت چرخ دار از اتاق بیرون آمدم. در راهرو که تخت در حال حرکت بود و من به سقف و تمام زوایا دقت می‌کردم، یاد خوابم افتادم. نه خواب نبود. دستم را بلند کردم و نگاهش کردم. ملافه را نیمه، کنار زدم و تنم را بررسی کردم. لباس بیمارستان تنم بود و خبری از آن سپیدی ابر مانند نبود. غمگین شدم، دلم گرفت. –چی رو بررسی می‌کنی؟ نگاهم را به پرستاری که این سوال را پرسید دوختم. با تعجب نگاهم می‌کرد جوابی برای سوالش نداشتم. آه مملو از دردی از سینه‌ام بیرون آمد. پرستار شروع به دلداری دادنم کرد. ولی من نیاز به دلداری نداشتم. نیاز داشتم در مورد موضوعی که می‌دانستم باورش برای همه سخت است حرف بزنم. چشم‌هایم را بستم و سعی کردم آن حس و حال را دوباره تجربه کنم. دوباره تک‌تک آن لحظات را با خودم یادآوری کردم. حتی از فکرش هم غرق لذت ‌شدم. ناگهان تکانی خوردم و چشم‌هایم را باز کردم. پرستار گفت: –ببخش عزیزم، باید روی اون تخت بزارمت تا داخل دستگاه بری. داخل دستگاه، سرد و خوفناک بود. یک ترس خاصی مرا گرفت. شبیه ترس و ناراحتی آن زمانی که آن صدا به من گفت که قدر مادرم را ندانستم. احساس دلتنگی شدیدی نسبت به مادرم پیدا کردم. همینطور نسبت به آن صدا به آن شخص که نمی‌دانم چه کسی بود فقط می‌دانم پر بود از چیزهایی که من در تمام عمرم دنبالش می‌گشتم، من فقط صدایش را شنیدم. فقط یک صدا اینقدر قدرت داشت. شاید تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم تا آن صدا دوباره برگردد این بود که همانطور باشم که او می‌خواهد. هنوز هم ناراحتی که در صدایش بود وقتی که گفت قدر مادرم را بدانم به یاد دارم. صدایش روی قلبم زخم زد. خدایا چقدر دلتنگش بودم. دوباره نفسم را محکم بیرون دادم. دلم می‌خواست زودتر مادر را ببینم. می‌دانستم که در این چند روز چقدر اذیت شده. خودم اشکهایش را دیدم که چطور برای من بی‌قرار بودند. چقدر دیر فهمیدم. دل تنگی و تنهایی باعث شد اشکهایم بر روی گونه‌هایم جاری شود. وقتی از دستگاه سی‌تی بیرون آمدم پرستار به طرفم آمد و بادیدنم گفت: –عه؟ چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم و پرسیدم: –مادرم کجاست؟ لبخند زد. –آهان از این دختر مامانی‌ها هستی؟ بیچاره مامانت که همش اینجا بود. فکر کنم وقتی گفتیم به هوش امدی خیالش راحت شد و از خستگی از هوش رفت. بردنش خونه تا استراحت کنه. او چه می‌گفت؟ دختر مامانی؟ آن هم من؟ بیچاره مادرم، من کی قدرش را فهمیدم؟ کی درکش کردم که حالا مامانی هم باشم. زیر لب با خودم گفتم:«خدایا من رو ببخش.» از حرف پرستار نگران شدم. پرسیدم: –بیهوش شد؟ –منظورم از خستگی بود. وقتی به اتاق برگشتیم پرسیدم: –می‌تونم از تخت بیام پایین؟ –باید صبر کنی، جواب سی‌تی رو که دکتر ببینه معلوم میشه، فعلا باید احتیاط کنیم. لبهایم را روی هم فشار دادم. دلم مادر را می‌خواست باید زودتر جبران کردن را شروع می‌کردم. شده بودم مثل سرباز آماده به جنگ ولی نه این بار جنگ با مادرم، جنگ با غرور و تکبر و خودخواهی‌ام. من این همه سال اصلا مادرم را ندیده بودم. اینبار می‌خواستم ببینمش، می‌خواستم نگاهش کنم. باید از ته دل مرا ببخشد. با رفتن پرستار تنها شدم و دوباره دلتنگ آن صدای آرام بخش. زمزمه کردم: –تو کجایی؟ پس وقتی دل تنگت میشم باید چیکار کنم؟ همان موقع صدای اذان را از بیرون شنیدم. کسی نبود کمکم کند وضو بگیرم و نماز بخوانم. دستهایم را روی پتو گذاشتم تیمم کردم و نمازم را با حرکت چشم‌هایم خواندم. دلم خانواده‌ام را می‌خواست ولی فعلا چه‌کار می‌توانستم انجام دهم جز این که صبر کنم. کم‌کم دوباره خوابم برد. در یک دشت سرسبز می‌دویدم. سبک شده بودم. آنقدر سبک که با نسیم خنکی که وزیدن گرفت از زمین کنده شدم و به طرف بالا پرواز کردم. به اطرافم نگاه کردم، انگار دنبال عاملی می‌گشتم که باعث پروازم شده بود. بال نداشتم ولی می‌توانستم خیلی آرام حرکت کنم. گاهی به چپ و راست منحرف میشدم ولی دوباره به مسیر اصلی برمی‌گشتم. این پرواز آنقدر برایم لذت بخش بود آنقدر حس خوبی داشتم که سرشار از شادی‌ام کرد. شادی که شاید هیچ وقت تجربه‌اش نکرده بودم. همان موقع صدایی در قلبم به صدا درآمد. –تو می‌توانی... همان صدای آشنا بود. همان صدا که دلتنگش بودم. همان که خیلی دوستش داشتم. دوست داشتنی که غیر قابل وصف بود. به زمین نگاه کردم مسافت زیادی بالا نرفته بودم ولی سعی می‌کردم که فاصله‌ام را از زمین بیشتر کنم. احساس می‌کردم با این کارم صدا خوشحالتر می‌شود. ولی هر چه فاصله‌ام از زمین بیشتر میشد به همان اندازه هم پروازم سخت‌تر میشد. جالب بود که این سختی و تلاش مرا خوشحال‌تر می‌کرد. غرق بودم در خوشی که‌ناگهان متوجه شدم دستم گرم شد. ...
_به من اعتماد کنید الهام خانوم . پشیمون نمیشید قول میدم موندم که چه جوابی بدم . انقدر حس کنجکاویم بالا بود که نمیتونستم به عواقب احتمالیه کارم فکر کنم . مطمئن بودم اینم یه بی عقلیه جدیده ولی چاره ای نبود _باشه . فردا ۸ صبح میام شرکتتون با ته خنده ای که توی صداش بود گفت : _۸ صبح ! باشه پس من مجبورم فردا هم زود از خواب بیدار بشم ! _اگر بد موقع هست من ... _نه نه اصلا. شوخی کردم ... آدرس هست روی کارت _بله دیدم _منتظرتونم فردا _امیدوارم حرفای مهمی برای گفتن باشه ! روزتون بخیر خداحافظ _روز شما هم بخیر . بای از ترسم به ساناز نگفتم که قرار گذاشتم چون مطمئن بودم یا میخواد باهام بیاد یا اصلا نمیذاره برم ! فقط بهش گفتم گوشی اشکان خاموش بوده مجبورم تا فردا صبر کنم و زنگ بزنم به شرکت . خدا رو شکر باورش شد و چیزی نگفت . بخاطر اینکه هوس نکنم حرفای پارسا رو که توی پیامک فرستاده بود بخونم گوشیم رو خاموش کرده بودم . صبح مثل هر روز بیدار شدم . مامان که نمیدونست دیگه شرکت نمیرم بنابراین فکر میکرد رفتم سرکار ... مانتوی مشکیم رو با جین سورمه ای و یه شال سورمه ای پوشیدم . حوصله تیپ زدن نداشتم یه جورایی از همیشه ساده تر بودم . با گوشیم زنگ زدم به آژانس و منتظر نشستم قبل از اینکه آژانس زنگ خونه رو بزنه و مامان رو بیدار کنه رفتم پایین دم در وایستادم . خیلی طول نکشید که یه پراید جلوی در ترمز زد و سوار شدم . تو کل مسیر دلم میخواست به راننده بگم آقا صدای اون رادیو رو خفه کن ! ولی نگفتم ... صدای جیغ جیغوی مجریه بدجور روی اعصابم بود ... استرس اینکه قراره چی بشنوم کافی بود که کلا قاطی باشم ! از صبح اخمو بودم دست خودم نبود تازه به نظر خودم این دو روزه خیلی صبوری کرده بودم . گرچه آثار گریه های این دو شب از روی چشمهای ورم کردم کاملا مشخص بود ! دقیقا ساعت ۸ رسیدم ... دوباره به کارت شرکت و تابلوی ساختمون نگاه کردم درست بود شرکت ساختمانی شکیبا . یعنی اشکان مهندسه ؟ اصلا به تیپش نمیخوره ... بسم الله گفتم و رفتم تو . طبقه ۳ از آسانسور اومدم بیرون . وقتی وارد شدم میز منشی رو به روم بود ... به نظرم شرکتش زیادی شیک بود ... یعنی در این حد وضعش توپه ؟ ‌