#الهام
#پازت144
_من با بدبختی اینجا رو پیدا کردم .... برای زدن حرفایی اومدم که خیلی روشون فکر کردم
خواهش می کنم بهم فرصت گفتنشو بدید
متاسفانه جلوی راهم رو گرفته بود و نمی تونستم برم بیرون ، هوای مخزن انگار خیلی برام کم بود
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_من نمی خوام هیچ چیزی در مورد دوستتون یا هر چی که مربوط بهش باشه بشنوم . برام مهم نیست که اینجا رو
چجوری پیدا کردین پس خواهش می کنم سریع تر از محل کارم برید و دیگه هم نیاید اینجا .
_ولی حرفای من هیچ ربطی به اون به قول شما دوست نداره ! در ضمن مطمئن باشید بعد از گفتن حتما از حضورتون
مرخص میشم فقط چند دقیقه
برگشتم تا نتونه نگاه مرددم رو ببینه ، خدایا چرا این کابوس دست از سرم برنمی داره !
آروم گفتم : می شنوم
در واقع می خواستم زودتر شرش کم بشه ...
_شما که توقع ندارید اینجا توی محیط کار و جلوی همکارتون صحبت کنیم ؟
با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم :
_من اصلا توقع ندارم که با شما صحبت کنم!
_حالا چرا عصبی میشین ؟ خوب میریم توی همین پارک
_من با شما حرفی ندارم آقا !
جوابی نداد ... رفتم طرفش ، از بوی عطر تندش سرم گیج رفت . خودشو کمی کنار کشید تا بتونم رد بشم
با قدم های تند رفتم سمت میز کارمون کتایون هنوز هم با نگاه مشکوک نگاه می کرد .
خیلی آروم گفت : مزاحمه ؟
با شنیدن اسم مزاحم یاد پیام های این چند روزه افتادم ، با شک به اشکان نگاه کردم که هنوز منتظر وایستاده بود .
اگر خودش باشه چی !؟ اومد نزدیک و گفت :
_من بیرون منتظرتون هستم . با اجازه خانوم از دیدارتون خوشحال شدم
کتایون به احترامش بلند شد و خداحافظی کرد . خیلی زرنگ بود که از قصد جلوی همکارم گفت بیرون منتظرمه !
یه جورایی دستمو گذاشت تو پوست گردو ، حالا اگر نمی رفتم کتی مشکوک میشد ... دودل بودم نمی دونستم چیکار
کنم!
شاید اگر نرم بازم بیاد سراغم ... روی عقلم پا گذاشتم و بلند شدم ...
چادرمو برداشتم و گفتم :
_من الان میام
_باشه برو عزیزم
روی یکی از صندلی های پارک نشسته بود که اتفاقا خیلیم از کتابخونه دور نبود . بازم مثل همیشه از استرس
انگشتامو شکستم و رفتم طرفش