#الهام
#پازت32
صاف صاف زل زدم تو چشماشو گفتم :
آقای نبوی ؟
_ جانم !؟
جانمو که گفت بدتر هول شدم گفتم :
میشه کفشامو بدید ؟؟
ابروهاشو با تعجب برد بالای ... فکر کنم بهش برخورد . ولی وقتی قیافه داغونمو دید زد زیر خنده و سرشو تکون داد
بعدم بلند شد ... گفتم الان میره بیرون خیالم راحت میشه دیگه ... ولی در کمال تعجب رفت کفشامو از زیر میز و
وسط اتاق جمع کرد جفت کرد گذاشت جلو روم !
_کمکت کنم بلند بشی ؟
همینم مونده فقط !
_ممنون خودم میتونم بلند بشم .
با آرامش دستمو گرفتم به دیوار و بلند شدم . نه بابا چیزیم نشده بود انگار سالم بودم هنوز ... فقط یکم سرم درد
میکرد که اونم نمیدونم به کجا خورده بود ... دستمو گذاشتم روی سرم
_سرت به جایی خورد ؟ میخوای یکم بشینی بهتر بشی ؟ میخوای یه لیوان آب قندی چیزی بیارم برات ؟
واااای ! خدایا چه کنه ای این ! پوفی کشیدم و نگاهش کردم و با بداخلاقی گفتم :
آقای نبوی خوبم !! سرمم خورده به جایی ولی نه انقدر محکم که مغزم تکون خورده باشه
_آها ! خوب خدا رو شکر
نمیره هم از تو اتاق بیرون ! کفشامو پام کردم و با نگاهی به اتاق گفتم :
_فکر نکنم با این دستم بتونم این کارتونها رو جمع بکنم
_مگه دستت چیزی شده ؟
_ نه یکم درد میکنه
_میخوای بریم دکتر یه عکس بگیری ؟ شاید شکسته باشه خدایی نکرده!
_نه خودش خوب میشه فقط ضرب دیده همین
_باشه ... فکر اینا رو نکن میگم مسعود ردیفش کنه
_ممنون. میشه من زودتر برم خونه امروز ؟
_حتما ! اتفاقا منم دارم میرم چاپخونه میرسونمت تا یه جایی
_ نه خیلی ممنون ... خودم میرم
_با این حالت ؟
_حالم خوبه مرسی
از این همه لجبازیم حرصش گرفت گمونم ! چون اخمی کرد و بی حرف رفت بیرون ..
به اسفل السافلین ! خیلی حالم خوبه حالا فکر اخم کردن اینم باشم ! والله ..