#دلنـوشته🥀
رفتی و دل رُبودی
یك شهر مبتلا را
تا کی کنیم بیتو
صبری که نیست ما را
#HERO
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبشهادتمالکاشتر
عمارهمرفت💔
#تسلیت🖤
بهروحشونصلواتیختمکنیم🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت169
-آره
_خوبه ... قبول باشه
جانماز رو جمع کردم و دوباره پرسیدم
_نمیگی چی شده ؟
همونجوری که می رفت بیرون گفت :
_خودمم نمی دونم ، بلند شو وسایلت رو جمع کن باید بریم جایی ، به کتایون هم گفتم که برات مرخصی رد کنه
_کجا ؟
انقدر تند رقت که ماتم برد ! کیفم رو برداشتم با کتی خداحافظی کردم که یهو یاد گوشیم افتادم
برگشتم از کشو پیداش کردم که کتی گفت :
_الهام غلط نکنم موضوع مهمیه که حسام اینجوری آتیشش تنده ، جون من هر چی بود خبرشو بدیا ، می دونی که من فضولم !
_باشه کتی جون فعال .
تا خود ماشین دویدم ، به نفس نفس افتاده بودم که سوار شدم .
_چه خبرته ؟
نفس بریده گفتم :
_تقصیره تواه دیگه ... دل آدمو شور میندازی
_معذرت می خوام
_حالا کجا میریم ؟
همونجوری که دور میزد گفت :
_بنکداری
_وا ! بنکداری ؟ خوب چرا اومدی دنبال من ؟
_خوب لازمه که توام باشی
یه لحظه ترس برم داشت ، با جیغ گفتم :
_وای حسام بابام چیزیش شده ؟!
_ خدا نکنه
_عمو ؟!
_چرا انقدر بدبینی تو ، هم بابات هم دایی محمد هر دوشون حالشون خوبه ، یک ساعت پیش بابا زنگ زد به گوشیم
یه جوری بود صداش ، می دونی که زیاد توضیح نمیده هیچ وقت ، خیلی بی مقدمه گفت خودت پا میشی الان با دخترداییت میای اینجا پیش من
منم گفتم کدوم دخترداییم ؟ چیزی شده ؟!
اونم فقط گفت با الهام بیا ، قبل از اینکه دایی هات از بازار بیان ، اینجا باش
بعدم فرصت نداد که حرفی بزنم ، منم سریع جمع و جور کردم اومدم اینجا ... همین !
#الهام
#پارت170
_یا خدا ! بی سابقست حسام ، کاش می گفتی بهم ، من نمیام
_چرا ؟ کنجکاو نشدی بریم ببینیم چه خبره ؟
لبمو گاز گرفتم و به بیرون نگاه کردم بعدم با صدای آروم گفتم :
_نه اصلا ! من از حاج کاظم می ترسم ، به دلم بد اومده
_مگه بابای من ترس داره ؟
_خوب ترس که نه ولی ...
عجب گندی زدم ! بیچاره حسام هیچی نگفت ، کلافه گفتم :
_آخه خودت یه لحظه فکر کن ...تا حالا حاج کاظم ما رو با اسم هامون صدا نکرده درست و حسابی
همیشه میگه دخترم ! فکر نکنم اصلا اسم هامونو بلد باشه ، بعد یهو به تو میگه با الهام بیا بنکداری ، حتما خواب نما شده دیگه
_چی بگم ! منم مثل تو ... یکم دندون رو جیگر بذار الان می رسیم
دلم هزار راه رفت و برگشت ! هیچ حدسی نمی تونستم بزنم ، بلاخره رسیدیم
حسام پیاده شد ، ولی من همچنان نشسته بودم ، اومد کنار پنجره و گفت :
_پس چرا نمیای پایین ؟
_من می ترسم ، کاش حداقل بابام یا عمو بود
_خجالت بکش ، پاشو بیا ، هر چیزیم شد تو اصلا نه حرف بزن نه دخالت کن من هستم
شایدم هیچی نباشه فقط یه کار جزئی داره ، بیا پایین
به خدا توکل کردم و پیاده شدم ، چند سالی بود که این طرفا نیومده بودم ، همه چیز عوض شده بود
انگار کلی پیشرفت داشتن ، حتی دفترشون هم جابه جا شده بود ... وقتی رسیدیم پشت در شیشه ای دفتر قلبم تو حلقم بود
حسام آروم گفت :
_من تضمین می کنم بابام نخورت
لبخندی زدم و رفتیم تو ... حاجی پشت میز بزرگش نشسته بود ،
یه اخم غلیظ روی پیشونیه چین دارش بود که باعث شد حدس بزنم هر چی هست ناجور رفته رو اعصابش !
داشت با تسبیح دونه درشت یاقوتی رنگش ذکر می گفت ، اول حسام سلام کرد بعدم من با صدایی که خودمم به زور شنیدم !
سرش رو تکون داد و گفت :
_علیک سلام
به من نگاهی کرد و گفت :
_خوبی دخترم ؟
سعی کردم با یه لبخند جواب بدم
_ممنون الحمدلله
با دست به صندلی ها اشاره کرد ، نشستیم رو به روی هم
💫 خانه ای هست دراین نزدیکی
✨ که درآن یک دوست قرآن میخواند🕹
✨ هر کجا هست،
💫به هر عقیده ای
✨ به هر مرامی
💫به هر حال عزیز دل ماست.
✨خدایا تو خودت امیدش باش🌹☑️
#شب_بخیر🌱
🍃
🌷✨
🍃🌸🍃
✨🌷✨🌷✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌷
#مولا_جانم❣
🌸 از هجر تو بی قرار بودن تا کی؟
🌼 بازیچه ی روزگــار بودن تا کی؟
🌸 ترسم که چراغ عمر گردد خاموش!
🌼 دور از تو به انتــظار بودن تا کی؟
#عهد بستم تا ابد منتظرت میمانم✋
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
در عشــ♥️ـق نپرسند عرب را و عجم را...
#پروفایل
#حاجقاسم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت171
چند دقیقه ای توی سکوت گذشت ، بلاخره حسام پرسید :
_خدایی نکرده چیزی شده اقا جون ؟
قشنگ معلوم بود که از چیزی عذاب میکشه ، حتی از گفتنش هم کراهت داشت ! تسبیح رو گذاشت روی میز و دستاش رو گره کرد
رو به حسام گفت :
_تو بگو بابا ، چیزی شده و من ازش بی خبرم ؟
متوجه شدم که یه لحظه چهره حسام منقبض شد ، ولی خیلی عادی گفت :
_نه آقا جون ! هیچ خبر تازه ای نیست
_نگفتم خبر ... خبر یعنی حرفی که بیفته سر زبون ! من میگم حرفی هست که تا خبر نشده باید به من می گفتی و نگفتی ؟
_شما که منو خوب می شناسید ، هر چی باشه اول همیشه به خودتون میگم
حاج کاظم استغفرالهی گفت و بلند شد ، کشوی میزش رو باز کرد و یه پاکت درآورد ... اومد روی صندلی نزدیک ما نشست و پاکت رو پرت کرد روی میز
_نشسته بودم تو دفتر که حسین اومد و این پاکت دستش بود ، گفت یه پسر بچه ، ۱۰ -۱۱ ساله داده دستش و گفته برسون به دست حاج کاظم
بی هیچ نام و نشونی ... دایی هات رفته بودن پی جنس ، بازش کردم ببینم چیه که برام بی آدرس فرستادن
از وقتی بازش کردم حالم حالیه که به زمین و زمان بند نیستم ، خواستم خودت بیای و دخترداییت رو هم بیاری که یه وقت خدایی نکرده بهتونی زده نشه
خواستم اول حرفاتُ بشنوم بعد قضاوت کنم
_مگه چی توی این پاکته آقا جون ؟
_بازش کن
خوشم اومد که حسام بدون اینکه شک کنه سریع پاکت رو برداشت و درش رو باز کرد ...
یه کاغذ رو کشید بیرون و شروع کرد به خوندن ، دست هام انقدر یخ کرده بود که بی حس شده بود .
خیره شده بودم به صورت حسام تا شاید بفهمم چی داره می خونه که هر لحظه اخمش بیشتر میشه
حاج کاظم گفت :
_بلند بخون حسام
_آخه آقاجون اینها همش ...
حاجی با تحکم گفت :
_این دخترم حق داره بدونه اینجا چی نوشته ، گفتم بلند بخون
حسام لب هاش رو روی هم فشار داد و به سختی شروع کرد به خوندن :
سلام حاج اقا ، امیدوارم که این پاکت به دست خودتون رسیده باشه
#الهام
#پارت172
دوست نداشتم که روزگار خوشتون رو ناخوش کنم و بشم زهر میون خانواده ی به ظاهر همه چی تمومتون !
اما با شناختی که من از شما دارم و با چیزایی که در موردتون از این و اون شنیدم وظیفه شرعی خودم دونستم که بهتون خبری رو بدم
چند وقتی هست که سر و گوش پسری که یه عمر با افتخار سعی کردین مثل خودتون بار بیاریدش داره می جنبه
میگن آدمیزاد جایزالخطاست ، پا که کج گذاشتی بلاخره می تونی چنگ بزنی به دامن خدا و پیغمبر و برگردی به راه راست
ولی حاج کاظم شما بگو آبروی ریخته رو میشه جمع کرد !؟
اگر آدم از غریبه ها ضربه بخوره سخته ولی میگه غریبه است یه زخمی زد و رفت ... نیاد اون روزی که مار تو آستین
پرورش بدی ....
به اینجا که رسید حسام دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت :
_آقا جون ...
_بخون !!
نمی دونم چی نوشته بود که انقدر دست دست می کرد برای خوندنش ... ولی بازم ادامه داد به حرمت حاجی
شما که این همه ادعای مذهب و با اعتقاد بودن و با خدا بودن داری دیگه چرا بی خبری از اینهمه اتفاقاتی که زیر گوشتون میفته ؟
که دختر برادر خانومتون که اونم شکر خدا بی خبر تر از شماست راه افتاده تو شهر و دست تو دست پسرتون طبل رسوایی شما رو می کوبند !
حاجی من یکیم از جنس خودت ، بخاطر همین نتونستم ببینم آبروتو می ریزند و هیچی نگم
می دونم که حرفام شاید باورش براتون سخت باشه مجبور شدم که مدرکی بفرستم تا سندی بشه به گفته هام
درسته دوره ی نامه فرستادن و عکس انداختن تموم شده ، ولی نه واسه ما که قدیمیه روزگاریم هنوز .
قضاوت با خودتون .... والسلام .
سکوت وحشتناکی شد ، نمی تونستم درک کنم کی بوده که اینجوری در حق ما دشمنی کرده ....
حسام یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه خم شد و پاکت رو برگردوند روی میز ، چند تا عکس افتاد که از دیدنشون کپ کردم !
من و حسام توی ماشین ، جلوی در کتابخونه ، توی پارک ، چهره خندونمون
و بلاخره جعبه انگشتری که حسام به سمت من گرفته بود پشت میز کافی شاپ ....
هر کس دیگه ای هم جای حاج کاظم بود با دیدن این ها شکش به یقین تبدیل میشد
حاجی وایستاد جلوی حسام و گفت :
_بهم بگو ، بگو که این عکس ها هم دروغه و تو نیستی ، من منتظرم
حسام انگار که می دونست نتیجه ی حرفش چیه اول به من نگاه کرد و آروم چشم هاش رو بست بعدم بلند شد و
مردونه گفت:
_من به شما دروغ نمیگم آقاجون ... این عکس ها هم دروغ نیست !
🌷 #باشهدا
#شهید_مصطفی_چمران
❤️خدایــا...مرا بســوزان
استخوان هایـــم را خــرد کن،
خاکســترم را به باد بـسـپار،
ولے لحظه اے مرا از خــود وامسپار...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
گاهۍتمامجمعیتشـھر،
همانیڪنفرۍاستکہنیست💔:)
#حاجۍدلمونتنگھ . . .
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علمدار نیامد ...🥀
#HERO
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•