eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و کار فوری عمو مشخص شد! باید می رفتم سراغ پاسپورتم! برای سفر کاری به کره! حالا من هنوز شناسنامه ام را با نام فامیلی جدیدم، نگرفته بودم، چه برسد به پاسپورت! اما چشم چشم گویان به عمو، خیالش را راحت کردم. وقتی تماس قطع شد، نگاهم رفت سمت رامشی که بی هیچ سوال و پرسشی داشت کار خودش را انجام می داد. _شما پاسپورت داری؟ من پرسیدم و او بی آنکه نگاهم کند و در حینی که داشت کارش را انجام می داد، جوابم را داد. _دارم... چطور؟ _جناب فرداد گفتن برای این سفر کاری به کره، شما هم با من بیایید. این بار سر بلند کرد و نگاهم. _واقعا! _این طور گفتن که لازمه.... گفتن شما خوب می تونی انگلیسی صحبت کنی و لازمه با من باشی. لبخندی زد و تکیه زد به پشتی کاناپه ای که رویش نشسته بود. _با افتخار هستم و میام. _من پاسپورت ندارم.... باید برم سراغ گرفتن پاسپورت. چنان ذوق زده گفت : _برو.... خیالت از بابت کارهای شرکت راحت باشه... من همه ی کارها رو انجام می دم. لحظه ای خیره اش شدم. _شما اولین سفر خارج از کشورتونه؟! _نه... چطور؟ _خیلی به نظرم ذوق زده شدی! _خب طبیعیه.... بعد از اون همه تحریم بابا که حتی نمی ذاره مهمونی برم... یه سفر خارج کشور ذوق نداره!؟ همچنان نگاهم به او بود. نمی دانستم حقیقت را می گوید یا باز نقشه ای در سر دارد اما راهی هم برای انصراف از آن سفر نبود. و همه چیز از همان سفر شروع شد.... همه ی خاطرات تلخ و شیرین.... همه ی دردسرهایی که شاید باید می چشیدم تا برسم به آن جایی که همیشه آرزویش را می کردم! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 میگن ظهور وقتی رخ میده که ظلم، تمام عالم رو گرفته باشه، پس چرا باید با ظلم مبارزه کنیم؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨وعدهٔ تضمین شده🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✍از بزرگمردی پرسیدم : بهترین چیزی که میشه از دنیا برداشت چیه ؟ کمی فکر کرد و گفت : دست ؛ با تعجب گفتم :چی؟ دست ؟!! گفت بله ، اگر از دنیا دست برداریم کار بزرگی انجام دادیم که کوچکترین پاداشش رضوان خداونده و ادامه داد که : امام صادق علیه السلام فرمودند: «حُبُّ الدُّنْیا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَة» "عشق به دنیا ریشهٔ هر گناه است" 📚اصول کافى، جلد ٢، حدیث ٨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💙͜͡🕊 آن‌چنان جای گرفتی توبه چشم و دل من که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا... 💙¦⇠ 🕊¦⇠ •••━━━━━━━━━ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دیدی وقتی یه چراغی قرمزه چقد منتظری تا سبز بشه و حرکت کنی؟ اگه اون چراغ قرمزه ۲۰۰ دقیقه هم باشه، بازم منتظر می مونی. می دونی چرا؟ چون می دونی قراره بعد ۲۰۰ دقیقه بالاخره سبز بشه. چون امید داری به اینکه قراره حرکت کنی! امید همون چیزیه که منو و تو نیاز داریم. پس لطفا ادامه بده چون حتما سبز میشه.🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـ🌸ـــلام صبح زیباتون بخیر روزتون ختم به زیباترین خیرها امیدوارم🌸 امروز حاجت دل پاک و مهربانتون🌸 با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد الهی به امید خودت🌸
♥️‌🖐🏻 ازگدایانِ‌قدیمَم‌که‌نگاهم‌کرده‌ای! بوده‌ام‌سربه‌هواکه‌سربه‌راهم‌کرده‌ای آشنایم‌باتو،ای‌که‌آشنایی‌بادلم؛ گوشه‌صحن‌وسرایت،بوده‌عمری‌منزلم..(: ♥️¦⇠ 🖐🏻¦⇠ •••━━━━━━━━━ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
قلبت را به خدا گِره بزن، که او هیچکس را نمی آزارد🔗🧡 ...😌😍 ❀🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‍ ازساختمان عملیات اومدیم بیرون راننده منتظرما بوداماعباس بهش گفت: «ماپیاده میایم شما بقیه بچه هارو برسون» دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادارشنیده میشدعباس گفت : «بریم طرف دسته عزادار»به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست ، پشت سرمن نشسته بودروی زمین داشت پوتین ها وجوراب‌هاش رو درمی‌آورد، بند پوتین هاش روبه هم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش. شدحرّامام حسین. رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خوندن .جمعیت هم سینه زنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه . تااون روز فرمانده پایگاهی رو اینطور ندیده بودم عزاداری کنه. پای برهنه بین سربازان وپرسنل، بدون اینکه کسی بشناسدش.... شهید عباس بابایی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامِ خدا به شما📩 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
CQACAgQAAxkBAAFc1-hiF2NimQLdLZrXqlbXJYWcul12TwAClQkAApHDoFBnIfacx8_RgSME.mp3
2.21M
😍 آی جوونایـے ڪہ عفـت بہ خرج میـدین! اینو حتما گوش بدین انگیزه‌تون زیاد شه 😌👊❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ به خاطر آن سفر، مجبور شدم به دانشگاه سری بزنم و غیبت هایم را یه طوری موجه کنم و درخواست مرخصی بدهم. مرخصی با امتحان. و البته که درخواستم با ارائه مدارک پزشکی مادر تصویب شد. بعد از دانشگاه هم دنبال کارهای پاسپورتم رفتم و این گونه بود که کارم تا آخر ساعت کاری شرکت طول کشید اما باید برای برگرداندن رامش، حتما به شرکت بر می گشتم که بر گشتم. همین که آهسته در را باز کردم صدایش را شنیدم. گوشم را لای درز بین در و چهارچوب در گذاشتم و شنیدم که گفت: _نقشه ای کشیدم که رو دست نداره.... من تو این سفر باهاشم... دارم یه جوری پول جور می کنم تا بتونم همون جا بمونم و باهاش بر نگردم.... يعنی از این عالی تر دیگه نمی شه.... من می خواستم با سپهر از ایران فرار کنم و از دست پدرم برم یه گوشه ی دیگه ی دنیا زندگی کنم.... حالا با این پسره می رم..... نگران نباش آوا... مراقبم... به هر کسی اعتماد نمی کنم.... اول یه خونه می خرم تو سئول و بعد هم یه جا کار پیدا می کنم. در را کامل باز کردم و وانمود کردم چیزی نشنیدم. _سلام... فوری بحث را عوض کرد و گفت : _باشه قربونت برم.... تو هم سلام برسون.... خداحافظ. _بریم؟ _کجا؟! _انگار زمان رو فراموش کردی!.... ساعت کاری تمومه. _عه!... اونقدر گیر کار بودم نفهمیدم. _به نظرم بیشتر گیر حرف زدن بودید. اخمی کرد باز. _خب حالا.... دو کلام حرف زدم همش... ولی از صبح که جناب مدیر تشریف ندارند، تمام کارها رو انجام دادم. « جناب مدیر » را چنان با غیض گفت که خنده ام گرفت. _منم چیزی نگفتم.... حالا اجازه ی مرخص شدن از شرکت رو می دید یا می خواید اضافه کاری کنید؟ نگاهش را مستقیم به چشمانم دوخت. _شما که اضافه کاری ندارید.... زمان مدیریت من یه اضافه کاری بود که پولش می رفت تو جیب کارگر بدبخت.... اما حالا.... کف دستم را روی میزم گذاشتم و وزن شانه ام را رویش انداختم و با پوزخندی به حرفش، جوابش را دادم : _بله خبر دارم.... اونم چندان اضافه کاری نبود..... يعنی در اصل کاری نبود که کارمندای شرکت انجام بدن... و در عوض مگس پرانی، پول به عنوانِ اضافه کاری می گرفتند.... منم که کلا با پول مفت دادن مخالف هستم واسه همین حذفش کردم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
از پرسیدم: شهید را چرا ، شهید می‌گویند؟ آیا برای این است که در میدان نبرد و جهاد است؟ فرمودند ، نه ، بالاتر ، برای اینکه حاضر در مقام است و مقام ، صعود اعمال است.... ، ص110 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـ🌸ـــلام ظهر زیباتون بخیر روزتون ختم به زیباترین خیرها امیدوارم🌸 امروز حاجت دل پاک و مهربانتون🌸 با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد الهی به امید خودت🌸
انقدر پایِ تو می‌سوزم خودت خاکم کنی با همین بیچارگی خیلی هنر دارم حسین(ع). 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دل تنهـا نردبـانی ست که آدمـی را به آسمـان مـی‌رساند و تنها وسیله‌ایستــ کـه خدا را در مـی‌یابد ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اگر دلتان گرفت یادِ عاشورا کنید و مطمئن باشید از غمِ ام‌المصائب خانم‌زینب‌کبری(س) کوچک‌تر است 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ در حالیکه کیف و وسایلش را بر می داشت گفت: _خیلی خب حالا.... لازم نیست ریز نکات مدیریتی تون رو به من یاد بدید. _اتفاقا باید همینا رو یاد بگیری که بتونی شرکتت رو ازم پس بگیری... ولی متاسفانه فقط دنبال گرفتن آتو از منی. مقابلم ایستاد و نگاهش را تیز کرد در چشمانم. _نیستم.... خیالت راحت... دیگه دنبال آتو ازت نیستم.... حالا منو می بری خونه یا قراره بازم از ریز نکات مدیریتی ات بگی؟ با دست به در اشاره کردم و گفتم : _بفرمایید خانم فرداد. راه افتاد. جلوتر از من و من با پوزخندی به خیال خامش برای فرار از دست پدرش، خندیدم. کارهای سفر تمام شد. هنوز مانده بودم عمو چطور به من اعتماد کرده بود که، جواب آن را هم از زبان خاله کوکب شنیدم. درست چند روز مانده به سفر کاری به کره جنوبی! _مراقب خودت باش بهنام جان.... منو رو سفید کنی ها.... جناب فرداد خیلی خیلی بهت اعتماد داره.... مدام میگه اگه این پسر من بود می دونستم چطور مدیریت تموم شرکت هام رو بهش بسپارم..... این اعتمادش به تو باعث شده که برات وثیقه 50 میلیونی گرو بانک بذاره.... چون تو مشمول خدمتی و سربازی نرفتی. کمی نگاهم کرد و بعد سرش را جلو کشید و در گوشم گفت : _وقتی از سفر برگشتی، فکر کنم بتونی بری دنبال معافیت از خدمت..... چون تو نون آور خانواده ات محسوب می شی و مادرت کسی رو نداره.... فکر کنم که می شه ولی بازم باید خودت بری دنبالش و بپرسی . _واقعا؟؟!! خاله کوکب چشمکی زد و باز آهسته جواب داد: _آره.... به نظرم می شه.... حواست باشه بهش. _حتما.... ممنون خاله. لبخندی زد که گویای رضایتش از من داشت ولی به آن هم اکتفا نکرد و گفت : _روزی که تو رو به این خانواده معرفی کردم خیلی دلشوره داشتم.... اما حالا که هر روز رضایت خانم و آقای فرداد رو ازت می بینم ازت راضی ام بهنام جان. سر به زیر شدم مقابلش. _نظر لطفتونه. _خلاصه که مراقب خودت باش و منو رو سفید کن خاله. _چشم. و این گونه سفر پر از خاطره ی ما شروع شد. یک سفر کاری برای بستن یک قرارداد کاری با یک شرکت محصولات آرایشی و بهداشتی کره جنوبی. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸درود بر شما آدینه تون بخیر 🌺خــدایـا دفتر امروز را با 🌼نام و یادت می گشایم 🌸یــاریــم کـــن تـــا 🌺دلـــی را شـــاد کنــم 🌼به پاس شکرانه بیداریم 🌸دستم را رها مکن ، تا به امید تو 🌺دست افتاده ای رابگیرم 🌼روزتون پر از لطف خــ❤️ــدا
شهادت هدف نیست هدف خدمته هدف خدمته هدف خدمته... حالا اگه تویِ این راه شهید شُدی فدایِ سرِ اسلام 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ازمیان جمعِ دانشجو و عالمِ در جهان هرکسی شدفارغ التحصیلِ هیئت ،برتراست رسیدن به سن ۳۰ سال، بعد از آقا علی اکبر(علیه السلام) برایم ننگ است. تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا علی اکبر(ع)؛ اصلاً نمی توانم تصور کنم. فرق سالم را بعد از آقا علی اکبر(ع) نمیخواهم. چقدر خوب میشد سر در بدنم نداشته باشم. چقدر جالب و رؤیایی و زیباست وقتی ارباب می آیند بالای سرم. تن تکه تکه ام برایشان آشنا باشد و با دیدن شباهت های بدن من و شهزاده علی اکبر(ع) کمی از آن غم و غصه بدن اربا اربا تسلی پیدا کند. خدایا نگذار آرزو به دل بمیرم. قسمتی از وصیتنامه 🌷 فرمانده یگان خط شکن علی اکبر(ع) لشکر پر افتخار فاطمیون 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اینجاســـت... ڪہ با باید گفت: عصـــاے دست بابا شد!! من خاڪ شوم!😭 پاے پدر شهید را مے بوسم...😭 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مجبور شدم به مادر و باران هم در مورد این سفر کاری چیزهایی بگویم. باران کلی سفارش سوغاتی داده بود و من تنها سری تکان دادم در حالیکه می دانستم نه وقت خرید خواهم داشت و نه حتی پولش را . اما اتفاقی دیگر افتاد که باز همه چیز را تغییر داد! قبل از رفتن به سفر، چکی که عمو برایم نوشته بود را در ازای 100 میلیون بدهی بابت دو ماه محافظت از آوا، به رامش پس دادم. پوزخندی زد و نگاهم کرد. _اینقدر مطمئنی که من 100 میلیون حقوقت رو دادم که حالا این چک رو به من می دی؟ _از مطمئن هم یه کم بیشتر.... نقشه ی تو و آوا برام رو شده.... پس اینو که حقوق دو ماه من بابت محافظت از آوا بود رو بهت پس می دم... در عوض سفته هام رو بده. سری تکان داد و از پشت میزش برخاست. از بین پرونده های در قفسه ی اتاق یک پوشه بیرون کشید و سفته ها از برداشت. این همه مدت سفته ها کنار من بودن و من بی خبر بودم! متعجب نگاهش می کردم که دوباره نشست پشت میزش، روی کاناپه و گفت : _این سفته هات. سفته ها را مقابل نگاهش پاره کردم که با لبخندی نگاهم کرد. _این رو هم بردار.... و بعد انگشتان دست راستش را گذاشت روی چک جناب فرداد و آن را سمتم هل داد. _این حقوق کاری تو توی این شرکته.... برش دار.... و من با جدیت جوابش را دادم : _من عادت ندارم مدیون کسی بمونم.... پول واسه کاری که نکردم هم نمی گیرم. کمی نگاهم کرد و گفت : _این پول واسه ضمانته به من.... می خوام مطمئن باشم شرکتم رو بهم پس میدی.... دستت بمونه. نگاهم در نگاهش چند ثانیه ای دوام آورد. چرا داشت 100 میلیون به من پول بابت ضمانت می داد که شرکتش را به او پس دهم در حالیکه خودش قصد فرار داشت و ماندن در کشور کره! هنوز درگیر جواب همین سوال بودم که ادامه داد : _بهت اعتماد کردم.... پس سر قولت بمون.... باشه؟ برخاستم و بی آنکه چک را بردارم پشت میزم رفتم. _من اگه اهل نامردی و حیله و این چیزا بودم خیلی راحت می تونستم باهات کنار بیام نه اینکه این همه باهات سر کار کردن بجنگم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
ما را کسی شناخت که با عـشق آشناست ؛ تاریخ ما ادامه‌ی تاریخ کربلاست ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
: شرمندہ ام از این ڪه یڪ جان بیشتـر ندارم تا در راہ ولی عصــر (عج) و نایب برحقش امام خامنه ای فـــدا ڪنم . . . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۳۵سال بی‌خوابی جانباز دفاع مقدس 🔹‌غضنفر موسوی متولد ۱۳۳۴ در روستای رهیز از توابع شهرستان سمیرم در سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ شیمیایی و دچار مشکلات اعصاب و روان و طی درمان‌های متعدد و با شوک برقی از تیرماه ۶۵ دچار بی‌خوابی شده و امروز ۳۵ سال است که شبانه‌روز بیدار است. 🔹️او می‌گوید خلسه تنها راه درمان خستگی‌اش است. «در مکان خلوت و آرام که حالت خلسه بیشتر ‏هست تسبیحات حضرت زهرا (س) را ‏می‌خوانم که از گردن به پایین سبک می‌شود و احساسشان نمی‌کنم». 🔹خلسه حالت خاصی از آگاهی است که بدن در وضعیت آرامش بوده و ذهن کاملاً آگاه و بیدار باشد. در این حالت امواج ذهنی در شرایط آلفا قرار می‌گیرند و تلقین‌پذیری انسان افزایش می‌یابد. جانبازان شیمیایی جانبازان قطع نخاعی جانبازان مغز واعصاب همه همرزمان وهمسنگران شهیدان🌹🌹🌹🌹🌹 برای سلامتی وشفای عاجل وآرامش فکر وروح وقلب این عزیزان صلوات محمدی 💚 برای صبر دل خانواده هاشون وآرامششون هم صلوات محمدی 💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بیوگرافی شهید جهاد عماد مغنیه،چهارمین از خانواده مغنیه می باشد. وی یک. و یک با نام های «فاطمه و مصطفی»دارد. وی تحصیلات عالیه را در رشته در دانشگاه آمریکایی یکی از بهترین دانشگاه های ها در خاورمیانه شروع کرد. تنها یک درس باقی مانده بود تا مدرکش را بگیرد که به درجه رفیع نائل شد. درطول سال های جنگ داخلی ، توانست به کمک و سوریه زیر ساخت های را بدست گیرد وپایگاه مهمی در آنجا دایر کند. مسئول اول پایگاه شهید جهاد مغنیه ،پسر بود و مسئول دوم نیز «سمیر قنطار» است که در سال 2008در توافق تبادل اسرا،میان و حزب الله آزاد شد. شهید رفیق فرمانده حزب_الله 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ برخاست و همراه چک سمتم آمد. چک را روی میزم گذاشت و گفت : _پس حالا که اهل این نامردی ها نیستی.... چک مال توئه.... حقوق دو ماه کارت تو شرکته.... شرکت هم که مال منه و تو قول دادی وقتی همه ی کارها رو یادم دادی از اینجا می ری.... باشه؟ سکوت کردم که سری کج کرد. _ببین این سکوتت یعنی نمی خوای شرکتم رو پس بدی ها.... چک و بگیر و قول بده.... بدون قبول کردن چک، حرفت و قولت رو قبول نمی کنم. پنچه ی دستم را روی چک گذاشتم و آن را سمت خودم کشیدم. _قبوله.... لبخند مطمئنی زد. _خوبه..... چمدونت رو ببند جناب فرهمند.... پس فردا پرواز داریم. با حرفهای رامش، مجبور شدم چک را به حساب خودم بریزم و مبلغی برای باران و مادر در نبودم، بدست شان بدهم. مقداری از پول را هم برای خودم یک چمدان مناسب خریدم و لباس مناسب خانگی و حتی یک کاپشن خوب و نو .... چون هوای پاییز بود و می دانستم که کره جنوبی آب و هوای پاییزی سردی دارد.... و چند دست تیشرت و شلوار ورزشی.... کت و شلوار و کفش هایم را برداشتم و چمدان را بستم. همه چیز برای این سفر آماده بود. سفری که با بدرقه ی خود جناب فرداد تا فرودگاه رقم خورد. همین که سوار هواپیما شدم، دلم لحظه ای گرفت. این اولین دوره ی دوری من از مادر و باران بود..... کمی نگران بودم شاید بی دلیل. نشستم روی صندلی ام کنار پنجره که رامش گفت : _می شه من کنار پنجره بشینم؟ _بله حتما..... جایمان را باهم عوض کردیم و او نشست کنار پنجره که گفتم : _اولین باره به کشور کره جنوبی سفر می کنی؟ _نه.... چندین بار رفتم.... تمام شهر سئول رو می شناسم..... حتی هتلی که قراره بریم رو هم می شناسم. _خوبه... پس یه راهنمای کار بلد هستی. خندید و از پنجره به بیرون خیره شد. _خیلی کار بلد.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............