| #آیهگرافی |
•شیطان•
همین یک بار گناه کن،
بعدش دیگه خوب شو..!
﴿ ۹ یوسف ﴾
•خدا•
با همین یه گناه،
ممکنه دلت بمیره و هرگز
توبه نکنی و تا ابد جهنمی بشی!🌿
﴿ ۸۱ بقره ﴾
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「🕊♥️」
روزای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت:
"خانومی...❤
بیا پیشم بشین کارِت دارم..."
گفتم...
"بفرما آقای گلم من سراپا گوشم...😍"
گفت "ببین خانومی...❤
همین اول بهت گفته باشمااا...
کار خونه رو تقسیم میکنیم هر وقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی...☺️❤"
گفتم "آخه شما از سر کار برمیگری خسته میشی☹️
گفت "حرف نباشه ،حرف آخر با منه..😏
اونم هر چی تو بگی من باید بگم چشم...!😁🌹
واقعاً هم به قولش عمل کرد از سر کار که برمیگشت با وجود خستگی شروع میکرد کمک کردن...😍
مهمون که میومد بهم میگفت "شما بشین خانوم...👌😊
من از مهمونا پذیرایی ميکنم..."😉 فامیلا که ميومدن خونه مون به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن "خوش به حالت طاهره خانوم...😍❤️ آقا مهدی،واقعاً یه مرد واقعیه..."😌 منم تو دلم صدها بار خدا رو شکر میکردم...🌹 واسه زندگی اومده بودیم تهران...
با وجود اینکه از سختیاش برام گفته بود ولی با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود...🙂 سر کار که میرفت دلتنگ میشدم..☹️ بر که میگشت،میفهمید با وجود خستگی میگفت...
"نبینم خانومی من...😍
دلش گرفته باشه هااا...❤
پاشو حاضر شو بریم بیرون...😉 میرفتیم و یه حال و هوایی عوض میکردیم...👌😊 اونقدر شوخی و بگو و بخند راه مینداخت...😍😁❤️
که همه اون ساعتایی که کنارم نبودو هم جبران میکرد...😌
و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل...😊
•همسرشهیدمهدیخراسانی💍•
•عاشقانهـ شهداییـ🎈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「💚🌱」
بر"خُـدا"هرکهدلسپارد..
روح و جانــش غـم نبینـد..🦋👣•
•پروفایلـ🌸•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「🕊♥️」
قهربودیم درحال نمازخوندن بود... 😕
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم...
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن...
ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!🤭
کتابو گذاشت کنار...
بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!😶
بازهم بهش نگاه نکردم!!😒
اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟
سکوت کردم..😶
"گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند"🥺
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟ 😅😍
گفتم:نـهههه!! 😎
گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری..
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری.."☺
زدم زیرخنده و روبروش نشستم..🤓
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه..😉
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم خداروشکرکه هستی😇
•همســرشهــیدعبـاسباباییــ💍•
•عاشقانهـ شهداییـ🎈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_318
بعد از مکثی گفتم :
_خب بالاخره بعد از تعویض همه ی کاتالوگ ها، قطعا باید یه نتیجه ای می دیدیم.
با همان لبخند معنادارش نگاهم کرد.
_بله قطعا.... اما نه اون نتیجه ای که شما ازش حرف می زنید.... مطمئن هستم بیشتر از این چیزی که شما می خواید پنهانش کنید، فروش خوب بوده... نه جناب فرداد؟
ماندم چه جوابی بدهم و چطور طفره بروم که در اتاق با چند ضربه ی کوتاه، آنی باز شد.
_جناب فرداد... بسته ی سفارشی شما همین الان رسید.
_خوبه.... بیارش لطفا.
منشی شرکت بسته را با آن بَگ گلاسه ی زیبایش روی میزم گذاشت و رفت.
نگاه سرابی هم سمت میزم آمد که گفتم :
_این برای شماست.
_برای من!
_بله....
برخاست و با کنجکاوی آن را از روی میزم برداشت. از درون آن بگ، جعبه ی در دار روی عطر را بلند کرد و با دیدن شیشه ی زیبایش، لحظه ای نگاهش سمتم آمد.
لبخند کمرنگی زدم و پرسیدم :
_چطوره؟
در عطر را برداشت و آن را زیر بینی اش بو کشید.
_خیلی خوشبوئه..... خیلی بابت این عطر گران قیمت شما ممنونم.... می دونم که یکی از محصولات محبوب و پر فروش شرکتتونه.... اما....
اَمایش کمی نگرانم می کرد.
_این باعث نمیشه که یادم بره که آخرین بار چی گفتم.... حتی اگر کاتالوگ ها اثر خودش رو تو فروش شرکت گذاشته باشه و فروش بالا رفته باشه.... اما من بازم حاضر نیستم دیگه توی این شرکت کار کنم.
لعنتی داشت لج میکرد!
_خانم سرابی.... صبر من حدی داره....
نگذاشت حرفم را بزنم و با جدیت نگاهم کرد.
_دقیقا مثل من.... خیلی صبر کردم و به شما مهلت دادم که دست از تخریب شخصیت بنده بردارید اما شما توجهی نکردید.
تکیه زدم به پشتی صندلی ام و همچنان نگاهش می کردم که ادامه داد :
_هدیه تون رو قبول میکنم.... و بابتش از شما ممنونم اما.... کار توی این شرکت رو قبول نمیکنم.... من فکرام رو کردم... میخوام با شرکت دوستتون همکاری کنم.... هم خیلی قابل احترام هستند... و هم حقوق خوبی برای بنده، در نظر گرفتند.
پوزخند صداداری زدم.
_تو فکر میکنی اون واسه خودت یا تجربه ی کاریت بهت احترام میذاره؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_319
متعجب نگاهم کرد که گفتم :
_اون یه جوری ازت خوشش اومده... قصدش چیز دیگه ایه.... شاید دوستی.... این جور بگم بهتره.... قصدش هر چیزی هست جز علم شما.
متاسف شد. نگاهش به زیر افتاد و من حس کردم حرفی که زدم اثربخش بوده است.
_ببین خانم سرابی شاید من بداخلاق باشم یا به شخصیت شما توهین کرده باشم.... معذرت میخوام و عذر خواهی هم کردم قبلا.... اما صادقانه میخوام باهم همکاری داشته باشیم.
تامل و تفکرش عمیق بود که ادامه دادم:
_نظرتون چیه؟.... حقوقتون رو طبق صحبت های قبلیمون، خودتون انتخاب کنید.... البته من میخوام شما مدیر فروش و تبلیغات شرکت بشید.... حقوق مدیریتی هم بهتون میدم.... چطوره؟
سر بلند کرد و نگاهم.
نگاه خاکستری اش هیچ چیزی را لو نمیداد تا از نگاهش بخوانم.
_قبوله.... اما به جان عزیزترین فرد زندگیم.... به جان مادرم قسم اگه یک بار دیگه.....
میدانستم چه میخواهد بگوید.
_میدونم.... احترام به شخصیت و تجربه و علم شما از اولویتهای کاری من میشه از همین امروز.... خوبه؟
سعی داشت لبخندش را پنهان کند اما موفق نبود.... و من چه خوب توانسته بودم او را در شرکتم حفظ کنم.
_خب پس قرداد کاری ببندیم؟
سری تکان داد.
_باشه....
یک فرم جدید قرارداد برایش آوردم و او نوشت... حق الزحمه ی پیشنهادی اش را هم تعیین کرد.
حقیقتا خیلی کمتر از رقمی که نوشت، در نظرم بود انگار او خیلی قانع تر از این ها بود گویی!
شاید هم اصلا حقوق مدیر تبلیغات و فروش یک شرکت معتبر را نمی دانست.
با امضای پایین قرارداد او رسما مدیر فروش و تبلیغات شرکتم شد!
هنوز باورم نشده بود که دختری که یک روز به خاطر اصرار پدر وارد شرکتم شد، و تنها یک کارمند ساده بود با سه ماه کارآموزی، حالا بشود مدیر بخش تبلیغات و فروش شرکت!
ولی هنوز قرار بود عجایب زیادی اتفاق بیافتد که من از آن بی خبر بودم.
و یکی از محال ترین این وقایع، عشق بود شاید!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
#profile | #story
محوِتماشایتوست..
ایـندلِــ واماندهامــ•♥️👀•
•بارانراد✍🏻•
•عاشقانهـ مذهبیـ💕•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「🕊♥️」
بهش میگفتم:
توی جبهه اين قدر به خدا میرسی،
ميای خونه يه خورده ما رو ببين(شوخی می كردم)☺️
آخر هر وقت می آمد، هنوز نرسيده،
با همان لباس ها می ايستاد به نماز..😇
ما هم مگر چه قدر پهلوی هم بوديم؟
نصفه شب🌙 می رسيد.
صبح هم نان و پنير🌯 به دست، بندهای
پوتينش را نبسته، سوار ماشين🚕 می شد كه برود.
نگاهم كرد و گفت :
«...وقتی تو رو می بينم، احساس می كنم
بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»😌😍
•همسرشهیدمحمدابراهيمهمت💍•
•عاشقانهـ شهداییـ🎈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
12.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#story| #استوری
دختــرِحـیدَرباش،ولیمَـــردانه♥️🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「🕊♥️」
یه شب بارونی بود.🌧
فرداش حمید امتحان داشت.📝
رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها ..
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده...
گفتم اینجا چیکار میکنی؟
مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت:
ازت خجالت میکشم 😓😌
من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم😔
دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ..😓
حرفشو قطع کردم و گفتم :
من مجبور نیستم🙂
با علاقه این کار رو انجام میدم😊
همین قدر که درک میکنی و قدر شناس
هستی برام کافیه..😇
•همسرشهیدعبدالحمیدقاضیمیرسعید💍•
•عاشقانهـ شهداییـ🎈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「💜💍」
آغــوشتــ❁
هماننـدِصـدایِمـوجِدریـا..•♥️🌊•
•بارانراد✍🏻•
•عاشقانهـ مذهبیـ💕•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•