#الهام
#پارت28
_ راستش نه ... سریع هم قطع کردن ! ولی گفتن به شما بگم یا گوشیه داغونتونو روشن کنید یا یه زنگی به خونه
بزنید
سه تایی زدن زیر خنده !
ستاره : از دست این پریسا ... نمیدونم چرا به هر چی گوشیه مدل بالاست میگه داغون اونوقت همیشه پز گوشیه
داغون خودشو میده !
ایمان : عزیزم بلاخره با پارسا نسبت خونی داره دیگه ! بایدم از نظر هوشی مشکل داشته باشه
فکر کردم الان پارسا ناراحت میشه که دوستاش دارن جلوی من خواهرش رو مسخره میکنن ولی در کمال تعجب
دیدم داره با سرخوشی میخنده !!
یعنی اگه احسان این حرکتو میزدا از هستی ساقطش میکردم ! گرچه خواهر اینم دست کمی از من نداشت گمونم !
خوشم نیومد بیشتر از این توی اتاق بمونم نمیدونم چرا ... سریع با اجازه ای گفتم و رفتم بیرون
هوای اتاق خودم انگار بهتر و بازتر بود ... یه نفس عمیق کشیدم و نشستم پای کارم .
داشتم کادربندی دور طرح رو میزدم که صدای ستاره اومد
_ مزاحم نمیخوای ؟
با یه لبخند گفتم : مزاحم که نه ولی شما مراحمی بفرمایید
_ مرسی
روی صندلی کنارم نشست و شروع کردن چرخیدن !
وقتی دید دارم نگاهش میکنم زد زیر خنده و گفت : وای ببخشید من کلا عاشق این صندلی چرخدارام هر جا میبینم
باید دور اولو بزنم !
منم خندم گرفت مثل بچه ها حرف میزد ...
_ راستی اسمت چی بود ؟
_ الهام
_ چه اسم قشنگی . منم ستاره هستم نامزد ایمان
_ نامزد !؟
_ آره خوب ... پس فکر کردی خواهرشم!؟
ابروهامو بردم بالا و صادقانه گفتم :
_ نه راستش فکر کردم دوستشی
_البته بودم یه چند سالی ! ولی در حال حاضر نامزد کردیم ... الانم داشتیم عکسای نامزدیمونو میدیدم
فکر کردم یعنی عکسای نامزدی شما رو پارسا هم دیده!؟ چه لارج !
_ یعنی تازه مراسم داشتین ؟
_ آره همین هفته پیش ... حیف نمیشناختمت الی جون وگر نه حتما دعوتت میکردم
_ مرسی عزیزم لطف داری ایشالاعروسیت
_حتما ! میدونی من کلا زود با همه دوست میشم البته منظورم از همه دخترایی هست که مثل خودمه اخلاقاشون !
دختری که عاشق رئیسش میشه و بعد از عقد متوجه میشه گول خورده و طرف زن و بچه داره و درگیر مسایلی میشه که ....
این وسط پسر عمه
از راه میرسه تا ناجی بشه ولی متاسفانه کار از کار گذشته و 😱
لینک پارت اول رمان هیجانیِ الهام 👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
🕊 🦋 پارتگذاری شب ها 🦋🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️امشب
⭐️قبل از خواب
❤️دلهایمان را راهی
⭐️کربلا کنیم
❤️در آن صحن و سرای روحانی
⭐️آن شور و عشق
❤️حسینیان دلباخته
⭐️آن عطر و صفای
❤️جان افزای غم بار
⭐️السلام علیک یااباعبدالله
#شبتون_حسینی💚
من به جای اين همه لفاظی بی فايده
كاش قلبم را برايش مهديه میساختم
#اللهمعجللولیڪالفـرج🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#قرار_عاشقی
#یااباعبدالله♥️📿
☆•از رمق افتاده ام ... دلدار دستم را بگیر
رفتم ازدست وشدم بیمار دستم را بگیر
☆•با گناهانم خودم را هم کلافه کرده ام
خسته ام ازاین همه تکراردستم رابگیر
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
•|🌿🕊|•
بۍتـوچگـونہ مۍشودازآسماننوشٺ؟
ازانعڪاسسادهـۍرنگینڪماننوشٺ؟
ایݩیڪحقیقٺاسٺ ڪهبۍتو،بهارمݩ!
بایدچهارفصݪزماݩراخزاݩ نوشٺ...💔🍂
🌸⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
صبحتون مهدوے 🌤
التماس دعاےفرج
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@sajadeeh - سَـٖجـٰـآدِھـ.mp3
2.72M
#سخنرانی🌿
به خُدا پناهنده بشیم♥️
#استادصفاییحائرے
+توصیه میشود گوش کنیدونشردهید🌱
「➜ 」
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💢💢💢💢💢💢💢
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت114
بلعمی چهرهاش را مچاله کرد و گفت:
–توام کشتی ما رو با این شوهر نداشتت. شوهر کیلو چنده بابا. همون بهتر که مال تو رفته اون دنیا راحت شدی.
خانم ولدی ابروهایش بالا رفت.
–ناشکری نکن، از من و اُسوه جون بپرس نداشتن شوهر یعنی چی. تو داری قدرش رو نمیدونی.
بلعمی رو به من گفت:
–واقعا تو ناراحتی از این که مجردی؟
یک برگ دستمال از روی میز برداشتم و صورتم را خشک کردم.
–قبلا بودم، ولی حالا، اوضاعم خیلی فرق کرده.
ولدی جلو آمد و با تعجب پرسید:
–یعنی چی؟ خبریه؟
لبخند زدم.
–نهبابا، اوضاع خودم رو میگم. شوهر و این چیزهارو زیادی جدی گرفته بودم.
ولدی پرسید:
–اونوقت یعنی چی؟
–یعنی... چطوری بگم. این عروسکگردونا رو دیدی؟ این چیزا، شوهر، بچه، ماشین، خونه و...همشون همون عروسکها هستن. من قبلا همش دنبال عروسکهای زندگیم بودم، از عروسک گردان غافل بودم. اما حالا میخوام سعی کنم که زیاد تو بهر عروسکها نرم.
خانم بلعمی نگاه عاقل اندر سفیهی خرجم کرد و گفت:
–خب تو که الان شوهر نداری، پس عروسکی هم نداری دیگه.
– همهی آدمها عروسک دارن، مثلا یکی از عروسکهای زندگی من فعلا مادرمه، که وقتی نمایش اجرا میکنه کلا محوش میشم. اونقدر که تا بهم میگه بالای چشمت ابروئه به هم میریزم. من همین رو حواسم باشه که مادرم چی میخواد بهم بگه خودش خیلیه.
حالا اون عروسک شوهر کی از پرده نمایش بیاد بالا دیگه دست من نیست. احتمالا وقتی میاد که عروسک گردان حرف دیگهایی با یه زبون و شخصیت دیگه میخواد بزنه. خلاصه باید به حرکات و حرفهای عروسکهای اطرافمون دقت کنیم چون یکی دیگه از دهن اینا داره بهمون حرف میزنه. تا وقتی هم که نفهمیم هیچی درست نمیشه.
ولدی نوچی کرد و خودش را روی صندلی رها کرد.
بلعمی هم فکری کرد و گفت:
–خب الان عروسک گردون شوهر بداخلاق من کیه یعنی؟
نگاهش کردم.
–معمولا عروسک گردون همونیه که عروسک رو ساخته دیگه،
اخم کرد.
–بشین بابا، خدا که فحش نمیده.
خندیدم.
–پس معلومه غرق شدی تو نمایشها، البته من خودمم اکثرا مثل تو میشم.
ولدی گفت:
–یعنی عروسک منم عروسمه؟ آخه خیلی از پسرم ایراد میگیره، همش رو مخمه، اونم مثل خانم بلعمی نگرانه که یه وقت آب تو دلش تکون نخوره، پدر بچم رو درآورده.
خندیدم و گفتم:
–ایبابا شما هم که از خودمونی، غرقش شدی.
ولدی با حرص گفت:
–ببین تو اونو نمیشناسی غرقت میکنه عزیزم، از یه راههایی وارد میشهها که به عقل جن نمیرسه.
گفتم:
–خودت رو دست کم نگیر، جنها کجا عقل انسانها رو دارن. فقط یه کم سرعت عملشون بالاتره بابا.
بعد از خواندن نمازم لقمهام را برداشتم و شروع به خوردن کردم.
ولدی گفت:
–غذای آقا رضا و خباز رو هم گرم کردم.
از وقتی آقا رضا میاد اینجا آقا دیگه نه غذا سفارش میده نه بیرون غذا میخوره.
پرسیدم:
–یعنی گشنه میمونه؟
–نه، با آقارضا با هم میخورن. دیروزم آقا رضا پیشنهاد داد که وسیله بخره بده به من که هر روز ناهار درست کنم و غذای همه یکی باشه.
–راست میگی؟ آقای چگینی موافقت کرد؟
–اولش نه، ولی بعد به آقا رضا گفت، حالا تو کارت رو شروع کن بعد ببینیم چی میشه.
لبخند زدم و گفتم:
–کاش بشه که آقارضا بیاد اینجا کار کنه.
همان موقع راستین در چارچوب در آبدارخانه ظاهر شد.
احساس کردم زیاد طولش داده بودم، چون بلعمی ناهارش را خورده و رفته بود.
بقیهی لقمه را داخل نایلونش گذاشتم و از جایم بلند شدم و گفتم:
–بفرمایید داخل.
نگاهی به دستم انداخت و گفت:
–الان این ناهارت بود؟
–آره، این ناهار دختر تنبلیه که منتظره مامانش براش غذا کنار بزاره.
جلوتر آمد، نگاهش هنوز روی لقمهی دستم بود. لقمه را پشت سرم پنهان کردم. نگاهش را به طرف چشمهایم سُر داد و گفت:
–اونم که نصفه خوردی. بشین تمومش کن.
از حرفش احساس کردم فشارم افتاد. هر دو دستم را پشتم نگه داشتم و گفتم:
–آخه اصلا میل نداشتم همونم به زور خوردم.
ولدی گفت:
–نه آقا، چون داشت نماز میخوند دیرتر امد تازه شروع به خوردن کرده بود که شما امدید. نگاه تندی به ولدی انداختم. کاش چیزی نمیگفت.
راستین پشت همان صندلی که نشسته بودم ایستاد و اشاره کرد که بنشینم.
–تو بیا بشین، اصلا من میرم چند دقیقه دیگه میام. مصمم بودنش باعث شد به طرف صندلی بروم و بنشینم. به طرف در خروجی رفت، بعد به طرفم برگشت و گفت:
–از فردا میگم خانم ولدی ناهار درست کنه، توام دیگه نمیخواد ناهار بیاری.
با لبخند به خانم ولدی نگاه کردم.
خانم ولدی گفت:
–آخه آقا هیچی وسیله اینجا نداریم.
–رضا بهت تنخواه میده هر چی لازم داری بخر. فقط هر چی میخری باید فاکتور داشته باشیها رضا مثل من نیست. مو رو از ماست میکشه.
#ادامهدارد
❄️☔️❄️☔️❄️☔️❄️☔️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت115
خواستم از آبدارخانه بیرون بروم که با آقارضا رودررو شدیم. فوری سرش را پایین انداخت و عقب رفت و گفت:
–شما بفرمایید.
عذرخواهی کردم و رد شدم. بلعمی با کج و کوله کردن لب و دهنش به من اشاره کرد.
کنارش ایستادم و گفتم:
–تو قیافت اینجوری یا داری مسخره بازی درمیاری؟
–پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–منظورم به اون پسرس، دیروز با منم رودر رو شد کلا گذاشت رفت. ولی الان ببین چه احترامی به تو میزاره.
–وا! گذاشت رفت؟ کجا رفت؟
–چه میدونم، رفت تو اتاق خودش تا چند ساعتم بیرون نیومد. دیروز فکر کردم مدلش اینجوریه، ولی الان میبینم بستگی به...
–این ناهار چی شد؟ یه کاسه میخوای داغ کنیا ولدی.
این جملهی آقای خباز باعث شد بلعمی حرفش را نیمه بگذارد. من هم فوری به طرف میزم برگشتم. نمیخواستم با اقای خباز رودر رو شوم.
پشت میزم نشستم و اوراقی که روی میز بود را نگاهی انداختم و شروع به وارد کردنشان به سیستم کردم.
نیم ساعت بعد هم راستین آمد و شروع به صحبت با تلفن کرد. گاهی شرایط کار را برای شرکتها توضیح میداد و گاهی هم متن قراردادها را میخواند. در مفاد قرار داد مدام با آقا رضا به مشکل میخوردند. اقا رضا موافق گرفتن یا دادن چک بلند مدت نبود و سر این موضوع مدام بحثشان میشد. ولی در آخر این آقارضا بود که با منطقش راستین را توجیح میکرد.
آفتاب شهریور ماه بد جور پشتم را داغ کرده بود و اذیتم میکرد ولی نمیخواستم پرده را پایین بکشم. میخواستم تمام حواسم به گرما و آفتاب باشد. میخواستم دستان آفتاب هم کنارم در اتاق حضور داشته باشد. گرمایش آرامم میکرد و از تپش قلبم جلوگیری میکرد. از وسط کمرم و زیر بغلم قطرات عرق را احساس میکردم که یکی یکی و پشت سر هم صف کشیدهاند. حسابی گرمم شده بود. کمکم داشتم کلافه میشدم که بلند شدم و به آبدارخانه رفتم و آبی به سروصورتم زدم تا از این گرما نجات پیدا کنم.
خانم ولدی با دیدنم گفت:
–چی شده؟ خوبی؟
–آره، چطور؟
–هیچی، احساس کردم پوست صورتت انگار یه کم قرمز شده.
دستی به صورتم کشیدم و بدون حرف به اتاق برگشتم.
با تعجب دیدم که پنجرهی اتاق بسته شده و پرده پایین کشیده شده. نزدیک میزم که شدم باد خنکی را احساس کردم، اسپیلت روشن بود.
راستین در اتاق نبود. در دلم دعا کردم که خدا کند حالا حالاها به اتاق برنگردد تا کمی خنک شوم.
صدایش را از اتاق کناری میشنیدم، گاهی هم که تلفن با او کار داشت خانم بلعمی به اتاق خباز وصل میکرد و راستین همانجا تلفنش را جواب میداد.
ساعت کار که تمام شد خواستم از پشت میز بلند شوم که راستین وارد اتاق شد. اول نگاهش روی پنجره ایست کرد و بعد با لبخند رو به من گفت:
–لطفا شماره رمز سیستم رو به رضا بگو، گاهی لازمش میشه. من فراموش کردم.
–الان بگم؟
–آره، میخواد بمونه حساب کتاب خودش رو تو فایل جداگونهایی وارد کنه.
گوشیام را روی میز گذاشتم و سیستم را روشن کردم.
–میخواهید شما خودتون بیایید ببینید بهش بگید. به طرفم آمد و روی صندلیام خم شد. انگار بوی عطرش با قلبم نسبتی داشتند، شاید هم قلب من به بوی عطرش حساس شده بود. همین که بوی عطرش در مشامم پیچید قلبم پاهایش را با تمام قدرت بر روی قفسهی سینهام کوبید. شاید بوی آزادی به سرش خورده بود و میخواست خودش را نجات دهد.
انتظار چند ثانیهایی برای بالا آمدن این ویندوز لعنتی برایم مثل ساعتهای برزخ بود. شاید هزار سال طول کشید. نه قلبم دست بردار بود نه راستین، کاش کمی عقبتر میایستاد. دستم را روی موس فشار دادم تا لرزش انگشتانم این همه آشفتگی و نابسامانیام را برملا نکند. انگار قلبم دچار تشنج شد. لحظهایی بیحرکت میماند و لحظهایی دیگر خودش به کار میافتاد.
بالاخره ویدوز بالا آمد و راستین کمی عقبتر ایستاد و تصویر یک قبر و یک جسد کفن شده که روی صفحه گذاشته بودم را با دست نشان داد و پرسید:
#ادامهدارد...
قبل از اینکه خیلی دور بشه صداش زدم
_حسام ؟
برگشت و منتظر نگاهم کرد ... با خجالت سرم رو انداختم پایین و گفتم :
_من ... برای همه برادری هایی که این چند وقته در حقم کردی واقعا ازت ممنونم ... حتما جبرانش میکنم
با نگاه نافذش گفت :
_همیشه دوست داشتم که یه خواهر داشته باشم و براش برادری کنم .... اما ندارم متاسفانه !
این کارا هم لطف نبود ... وظیفه بود دختر دایی
دوباره به راهش ادامه داد ... نتونستم معنی حرفش و نگاهش رو بفهمم ! اینکه گفت خواهری نداره و وظیفش بوده
یعنی چی ؟!
اون روزم تموم شد ولی فکر و خیال من تا شب قبل از خواب هم تمومی نداشت ... حرفهای حسام و پیشنهادش
لینک پارت اول رمان هیجانیِ الهام 👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
🕊 🦋 پارتگذاری شب ها 🦋🕊
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
❄️☔️❄️☔️❄️☔️❄️☔️ #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت115 خواستم از آبدارخان
👆👆
🦋پارت جدید و جذابمون
از رمان زیبای #عبورزمانبیدارتمیکند
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
🌸🍃 . . . .