🕊 منطقه محروم؛
یعنی همان چشمان من،
که از دیدن کربلای تو محروم است ...
#بهتوازدورسلام💔
...♡
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
"و اَنْ تُنْجِيَنِي مِنْ هذَا الْغَمِّ"
ما را ،
اندوهی کشت؛
که با هیچ کس نگفتیم ...
#بهتوازدورسلام❣
...♡
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
.
رُبمـٰا یُساق إلیک قدرٌ منَاللّٰہ
خیـرٌ مِن ڪُل أحلامٰک..🤍🕊
شاید تقدیرےِ از سوی خدا
بہ سمت تو راندھ شود،
کہ ازهمہ آرزوهآیت بهتر باشـد..🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت
29
حدس میزنم توام از این دختر شیطونا باشی نه ؟
_ ای یکمی ... البته من بیشتر آرومم ! شیطنتم مختص خانواده هستش
_ همون ! مهم نیته بابا . میترا کجاست راستی ؟
_خانوم محمودی رفته مرخصی امروز
_ چه باحال ! بهش نمیگی میترا ؟
_ نه ! آخه عادت کردم به محمودی گفتن
_ میدونی همین محمودی چند سالشه ؟
_نپرسیدم ! ولی شاید هم سن خودم باشه
_خوب خودت چند سالته ؟
_ تقریبا ۲۲
زد زیر خنده !!!! شیطونه میگه ...
_ ستاره جون سن من انقدر خنده داشت !؟
_نه بابا ... ببخشید عزیزم . آخه تو همش۲۲ سالته بعد میگی میترا هم سنته ؟
_مگه میترا چند سالشه؟؟
_۳۲ عزیزم !
چشمام از حدقه زد بیرون ! من همیشه فکر میکردم از من کوچیکتره
_مطمئنی ؟ اصلا بهش نمیخوره ها ! فکر کنم از من کوچیکتره
_آره مطمئنم.به من چند میخوره ؟
_ نمیدونم والا ! من حدس نزنم بهتره انگار !
دوباره شروع کرد خندیدن
_واقعا راست میگیا ! من عید میرم تو ۲۴ سال
_ خوبه دیگه به قیافت میخوره ۲۴
_ وا !همه میگن نمیخوره که ... فکر میکردم بهتر مونده باشم
_ همه دروغ میگن به نظرم که خیلیم ۲۴ میخوره بهت
_ نمیدونم والا ! حالا میدونی پارسا چند سالشه ؟
متوجه شدم که این دختره کلا با سازمان آمار و اطلاعات همکاری داره ! یعنی اصلا نمیشه از زبونش حرف بیرون
کشید !
_ نه نمیدونم
_ ۳۲ سال ... ولی بزنم به تخته میخوره هم سن تو باشه ها !
اینو دیگه راست میگفت ! فکر میکردم فوقش ۳۲ یا ۳۳ باشه ... انگار تیپایی که میزد باعث میشد جوون تر جلوه
کنه !
اون روز ستاره جوری با من صمیمی شده بود که یکی نمیدونست فکر میکرد ۱۰ ساله دوستیم ! شماره بهم دادیم و
قرار شد بیشتر بیاد شرکت دیدنم
💯 #پیشنهاد_ویژه من به شما👇
خندیدم و چند قدم رفتم جلو
گل از دستم افتاد #عـلیمـــو دیدم آروم خوابیده بود تواون #جعبه و اطرافش پراز گل #یاس بود.
کنارش نشستم و تکونش دادم: علی پاشو الان چه وقت خوابه! لبات چرا کبوده ⁉️
تو مگه به من قول ندادی مواظب خودت باشی ‼️
بیا من دستاتو میگرم کمکت میکنم
_ علی دستهات کو جاشون گذاشتی😳
پیشونیشو بوسیدم 😢
بخدا وقتی نبودی کم گریه کردم.
پاشو بریم باید #لباس_عروسمو باهم بگیریم پاشو همسر جان ...
ادامه🔰
https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#الهام #پارت 29 حدس میزنم توام از این دختر شیطونا باشی نه ؟ _ ای یکمی ... البته من بیشتر آرومم !
👆👆
🦋پارت جدید و
جذابمون از رمان زیبای #الهام
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
🌸🍃 . . . .
31-Tafsir hamd.mp3_90607.mp3
3.85M
📃 #توصیه_پدرانه
🎙 حضرت آیت الله خامنه ای(مدظله العالی)
🔺 #حفظ_قرآن از #دبستان شروع بشود.
◻️ ترتیبی بدهید که بشود #بچهها را از #کوچکی در دبستان وادار به حفظ قرآن کنند -البته مجبورشان نکنند- جایزه قرار بدهند و مثلاً بگویند هر بچهای که در دوره دبستان، اینقدر از قرآن را حفظ بکند، این مقدار امتیاز خواهد گرفت یا اگر کسی در دبیرستان، این مقدار قرآن را حفظ کند، به قدر این واحدها یا این درس ها، نمره یا امتیاز مادّی می دهیم.
📚 ۱۳۶۹/۱۲/۰۱
من عقیدهام این است که حفظ قرآن باید از بچگی شروع بشود؛ یعنی حدوداً از دوازده سالگی سیزده سالگی؛ «التّعلم فی الصّغر کالنقش فی الحجر».
📚 ۱۳۷۰/۱۱/۳
◻️🔸◻️🔸◻️
✴️ #روشنای_راه
شماره ۳۱
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، آغاز و مبارک می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
.
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم 🖤
دردی است درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد، غریب نیست
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست😔
#االهم_عجل_لولیک_فرج
#بوقت_دلتنگے🥀
•دلمـ♥️
•از فرط گناه
•تنگـ و پراز تاریڪےْ ستـ🌑
•دلمـ از↓
•سمتـ شما
•اذنِ #حرم میخواهد..😞
-اےحرمٺ ملجادرماندگآن..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شیخ_مرتضے_تهرانے:↓
یڪ¹ وقتی کسے
در خیابان دارد راه میرود
یڪ هو یاد خدا مےافتد
و مےگوید:
#خدآیآ قربونت برم💙
این ارزشش از اینکہ
من بنشـینم از اول تا آخر
مفاتیحُالجنان را با وضو
و رو بہ قبلہ بخوانم
وچیزے نفهمم بیشتر است.. :)☘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
❄️☔️❄️☔️❄️☔️❄️☔️
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت116
–این چه عکسیه؟ قحطی عکس بود این رو گذاشتی؟ چی نوشتی کنارش؟
زیرلب نوشته را خواند.
"مرده می تواند بدریخت باشد، اما نیرومند است، چرا که مرگ، او را آزاد کرده است."
دستهایش را رویسینهاش جمع کرد.
–این چیه نوشتی؟
حالا دیگر قلبم قرار گرفته بود و من آرام شده بودم.
سینهام را صاف کردم و گفتم:
–این رو یه نویسنده پرتقالی گفته، به نظرم حرف درستی زده.
لبهایش را روی هم فشار داد.
–جنابعالی یا اون نویسندهی پرتقالی چند بار مردید که میدونید مرگ آزادتون کرده؟
سرم را کج کردم.
–اون نویسنده که خیلی وقته مرده، احتمالا الانم آزاده دیگه. منم دیر یا زود...
مکث کردم و او دنبالهی حرفم را گرفت.
–لابد بهش ملحق میشی...
لبخند زدم.
آقا رضا وارد شد و سوالی به راستین نگاه کرد. فوری رمز را به راستین گفتم و بلند شدم. کیفم را از روی میز برداشتم و خداحافظی کردم.
به آبدارخانه رفتم و از ولدی هم خداحافظی کردم. وارد راهپلهها که شدم، پایم روی پلهی پنجم یا ششم بود که صدای راستین را شنیدم.
–خانم مزینی تلفن.
ایستادم.
وارد راه پله شد.
اخم داشت. گوشیام را که روی میز جا گذاشته بودم را به طرفم گرفت و پرسید:
–مگه هنوزم باهاش در ارتباطی؟
شنیدن صدای زنگ گوشیام و دیدن شمارهایی که رویش افتاده بود کافی بود برای این که متوجه باشم منظورش کیست.
به صفحهی گوشی خیره ماندم.
به آرامی گفت:
–بگیر همینجا باهاش حرف بزن.
گوشی را گرفتم و گفتم:
–من باهاش کاری ندارم. اون زنگ میزنه.
به آرامی سرش را تکان داد و اشاره کرد که جواب دهم.
–الو.
راستین اشاره کرد که روی اسپیکر بگذارم.
پریناز با مهربانی احوالپرسی کرد و پرسید:
–داری میری خونه درسته؟
یک نگاهم به راستین بود یک نگاهم به گوشی.
–آره دارم میرم.
–خب چه خبر؟
–خبری نیست.
–شنیدم راستین شریک جدید داره. راستین لب زد.
–بهش بگو از کجا شنیدی.
من هم همان سوال را پرسیدم.
پریناز گفت:
–خب دیگه، من از همه چی خبر دارم.
از حرفش عصبی شدم و بی مقدمه گفتم:
–پریناز میشه دیگه هیچ وقت به من زنگ نزنی؟ برو دنبال زندگیت چیکار داری اینجا چه خبره، میخواستی خودت بمونی بفهمی چه خبره، لابد از این به بعدم هر چند روز یه بار میخوای بهم زنگ بزنی خبر بگیری. من نه جاسوسم، نه از جاسوس بازی و این حرفها خوشم میاد.
حرفهایم باعث شد آن ذات اصلیاش را بیرون بریزد و گفت:
–چته تو، فکر کردی لَنگ خبر دادن توام؟ من از همه چی خبر دارم. حتی میدونم میز تو الان تو اتاق راستینه. اگر بهت زنگ زدم فقط واسه این بود که بهت حالی کنم پات رو از زندگی من بکش کنار فهمیدی یا نه؟ به من میگه برو دنبال زندگیت، بچه پرو تو برو دنبال زندگیت، چی میخوای از اون شرکت، حالا اینجوری شد حرف آخرم رو اول میزنم، خیلی زود از اونجا میزاری میری، وگرنه...
همان لحظه راستین گوشی را از دستم قاپید و از اسپیکر خارجش کرد و فریاد زد.
–وگرنه چی؟ وگرنه چه غلطی میکنی؟
بعد همانطور که با تلفن حرف میزد از پله ها پایین رفت. احساس کردم فشارم افتاد پاهایم به یکباره قدرت ایستادن را از دست دادند. من طاقت شنیدن این حرفها آن هم در حضور راستین را نداشتم. همانجا روی پله نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. شاید پریناز درست میگفت من اینجا چه میکردم.
خودش هم که نیست بوی عطرش نفسم را بند میآورد. انگار عطرش جان تازهایی به پاهایم میداد. مشامم پر تر از قبل شد انگار همینجا کنارم بود.
–حالت خوبه؟
با شنیدن صدایش به یکباره سرم را بلند کردم، او که خم شده بود چیزی نمانده بود تعادلش را از دست بدهد.
هینی کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
–مواظب باشید.
همانجا یک پله پایینتر از من نشست.
زل زد به گوشیام که در دستش بود.
–آدم وقتی یه اشتباه میکنه گاهی تا سالها باید تاوان پس بده. دیگه جواب پریناز رو نده.
با بیرحمی گفتم:
–شاید اونم حق داره، درسته خیلی اشتباه داره، ولی خب به خاطر علاقهایی که به شما داره نمیتونه دل بکنه، این خاصیت عاشقهاست.
پوزخند زد.
–عاشق؟ عشق؟ همش توهم بود. البته برای من، اون از اولشم عشقی نداشت فقط به خاطر منافع خودش مجبور بود وانمود کنه که...
سرش را پایین انداخت و آهی کشید که دلم برایش هزار تکه شد.
به روبرو خیره شد و ادامه داد:
–اون موسسه که توش کار میکرد، توام یهبار اونجا رفته بودی یادته؟
–بله.
–درش رو تخته کردن. مدیراش یه مشت جاسوس بودن. امثال پریناز هم ممکنه زیر نظر باشن. میدونی چرا همش بهت زنگ میزنه؟
گفتم:
–خب به خاطر شما و ...
حرفم را برید.
#ادامهدارد...