eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🖼✨ |.•🌿🎨 :)'' :• -- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁 🕰 –نه بابا، این حرفها همش پوششه، برای این که اگر زیر نظره پای تو هم گیر باشه، البته اون الان خوب میدونه که زیر نظره پس اگر می‌خوای به درد سر نیوفتی جوابش رو نده، اصلا هر شماره ناشناسی بهت زنگ زد فعلا جواب نده تا ببینیم چیکار می‌کنیم. پرسیدم: –حتی اگر شماره داخلی بود؟ مکثی کرد و گفت: –فعلا جواب نده، چون ممکنه آشنایی اینجا داشته باشه و از روی لج‌بازی بخواد از طریق اون تو رو اذیت کنه. –شما چطوری متوجه شدید؟ –من خیلی وقته می‌دونم. از همون بار اول که تعقیبش کردم و جلوی در خونه‌ی شما ماشینم رو پارک کرده بودم، یادته؟ با لبخند سرش را به طرفم چرخاند و ادامه داد: –اولین برخوردمون. اون روز اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم یه روز با هم همکار بشیم. اون روز یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. البته به قول حنیف روزها مشکلی ندارن اشکال خود ماییم. بلند شد و دستهایش را در پشتش گره زد و به دیوار تکیه داد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –یکی از همون روزا برادرم بهم زنگ زد و گفت که برم یه جایی و ببینم یه موسسه‌ایی وجود خارجی داره یانه. وقتی آدرس رو داد بهش گفتم پری‌ناز همینجا کار می‌کنه، اگر بخواد می‌تونم از اون کمک بگیرم. از همونجا حنیف حدسیاتش رو برام توضیح داد و گفت حواسم به اطرافم باشه. با تعجب پرسیدم: –برادرتون اون سر دنیا چطور متوجه این موسسه شده بودن؟ –خیلی اتفاقی، از طریق یکی از کسایی که به محل کارش امده بوده و براش از فعالینهای اون موسسه تعریف کرده. یه کسی که همونجا با هم آشنا شده بودن و قبلا یه چند ماهی تو ایران به عنوان روان شناس تو این موسسه کار می‌کرده. ولی چون اونها بهش دیکته می‌کردن که در راستای چیزی که اونا میخوان مشاوره بده آبشون تو یه جوب نمیره و روان شناسه اونجا رو ترک میکنه، وقتی حنیف حرفهاش رو می‌شنوه اول باورش نمیشه، میگه توی ایران مگه میشه تو روز روشن اینقدر راحت با آینده‌ی یه سری دختر جوان بازی کنن و به فساد بکشوننشون. وقتی کم‌کم مطمئن میشه و تحقیق و بررسی بیشتری انجام میده، البته خیلی زیر پوستی و نامحسوس، متوجه‌ی خیلی چیزها میشه و از طریق یکی از دوستهاش تو ایران به پلیس خبر داده میشه، تازه بعد از اون معلوم میشه که اصلا این موسسه زیر نظر سازمان اطلاعاته و کارشون خیلی بدتر از این حرفهاس. دارن یه سری وطن فروش تربیت میکنن که در مواقع ضروری بریزنشون تو خیابون. با اضطراب گفتم: –احتمالا پری‌ناز نمی‌دونسته و برای کار وارد اونجا شده و ... حرفم را برید. –آره اولش نمی‌دونسته ولی بعد که فهمیده خودش به میل خودش خواسته ادامه بده، من متوجه میشدم که روز به روز رفتارش تغییر میکنه و بدتر میشه، وقتایی که با هم بودیم انگار همش دنبال یه بهونه بود که همه چیز رو ببره زیر سوال، با گرون شدن هر چیزی یا به بن بست خوردن تو هر کاری همش غر میزد و می‌گفت اینجا هیچ کس به فکر مردم نیست، اینجا هیچ کس پیشرفتی نمیکنه و خلاصه از این مدل حرفها و سیاه نماییها، فقط می‌کوبید و حرف از رفتن از اینجا میزد. حرفهاش خیلی عجیب شده بود. –آخه چرا؟ شروع به بالا رفتن از پله‌ها کرد. –به خاطر پول، همون چیزی که همیشه سرش دعوا داشتیم. اولین و آخرین اولویت زندگیش پول بود. درضمن این اواخر خیلی از موسسه حرف میزد، خیلی تحت تاثیر افکار اونا بود. یه جورایی حرفهای اونا انگار براش تقدس پیدا کرده بود. اگر کسی برخلاف اون حرفها می‌گفت متهم به بیسوادی و عقب موندگی میشد. به جلوی در که رسید برگشت. –صبر کن الان سوئچ رو میارم می‌رسونمت. از جایم بلند شدم. –نه، ممنون خودم میرم. کمی مکث کرد و به صورتم زل زد. –پس بیا بالا یه شربتی چیزی بخور برو. فکر کنم فشارت افتاده. دامنم را تکاندم و گفتم: –نه، ممنون، خوبم. همین که راه افتادم که بروم. نوچی کرد و گفت: –من مامانت نیستما ناهار نیاری چیزی بهت نگم. از تنبلی هم خوشم نمیاد. با اون یه لقمه ناهاری که تو خوردی و این رنگ پریده فکر نکنم تا سر خیابون برسی. زود بیا بالا. فکر کردم کلی مورچه روی گونه‌هایم رژه میروند. نگاهم را زیر انداختم. –آخه الان بیام بالا، خانم ولدی میخواد سوال پیچم کنه، من که حالم خوبه، ولی چون شما میگید میرم از همین جاها یه چیزی میخرم میخورم بعد میرم خونه. –مطمئن باشم؟ جرات نکردم سرم را بالا بگیرم. احساس کردم اگر نگاهش کنم همانجا قالب تهی خواهم کرد. سرم را تکان دادم و فوری خداحافظی کردم و پله‌ها را به سرعت پایین آمدم. کلید را داخل قفل انداختم و وارد خانه شدم. آنقدر سروصدا بود که کسی متوجه‌ی آمدن من نشد. آریا در حال باد کردن بادکنک بود. آنقدر بادش کرد که با صدای بلندی ترکید و یک لحظه سکوت شد. همه یکدیگر را نگاه کردند. صدف با دیدن من گفت: –عه، اُسوا امد. مادر گفت: –چه پاقدمی! ..
موهایم را برس کشیدم و به خودم عطرزدم، نمی خواستم به هیچ چیز فکرکنم. کنار پنجره ی تراس ایستادم.باپیچیده شدن دستهای آرش دورم به طرفش برگشتم. آرش دوباره مهربان شده بود. دلم برایش تنگ شده بود. دستهایم را روی دوطرف صورتش گذاشتم:آرش چرابهم نمیگی چی شده؟ اگه قراره برم از کسی عذرخواهی کنم بگو... من را در آغوشش کشید:– همه باید بیان از توعذرخواهی کنن قربونت برم صورتم رابا دستهایش قاب کرد:–این روزها خدا روالتماس می کنم که معجزه کنه...توام دعا کن راحیل، میگن وقتی دونفرهمدیگه رودوست داشته باشن، دعاشون گیراتره –دعا؟ .دستم را گرفت و نشستیم روی تخت، لیوان شربت رو بهم داد:بخورراحیل، هرچی دیرتربدونی بهتره...بخوردیگه، ببین دستهات چقدرسرده. رویم را برگرداندم:میخوای زجرکُشم کنی؟ –نگو راحیل، خدا نکنه...می خواستم حداقل چندروز بگذره خودم حالم بهتر بشه، از شوک بیرون بیام بعد بهت بگم. ولی انگار قراره همه چی باهم قاطی بشه. لیوان را به لبهایم نزدیک کرد:همه اش روبخور میگم، ولی باید قول بدی عکس العملی از خودت نشون ندی... لینک پارت اول رمان زیبای آرش و راحیل👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979 🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| همین الآن⁰²:⁰⁰ اگر ملڪ‌ الموت سر رسد و تو را بہ عالمِ باقے خواند هر چند با آماده‌اے؟‌!🤔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
32-Tafsir hamd.mp3_90602.mp3
3.85M
📃 🎙 حضرت آیت الله خامنه ای(مدظله العالی): 🔹 اگر کسی با ، از قرآن دل نمی کَند. اگر ما با قرآن مأنوس بشویم، حقیقتاً از قرآن دل نمی کَنیم. 📚 ۱۳۸۶/۶/۲۲ ◻️🔸◻️🔸◻️ ✴️ شماره ۳۲ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، آغاز و مبارک می کنم. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
✨🌼✨ ✍‌یک جوان خدمت امام جواد (ع) رسید و عرض کرد : حالم خوب نیست. از مردم خسته شده ام ، تهمت ، غیبت و... چه کنم ؟ بریده ام. نفسم در این بلاد بالا نمی آید. امام جواد (ع) فرمود : به سمت حسین(ع) فرار کن. 📚شعشعه الحسینیه ج۱ ص۵۰ ‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به قول خودش زیادی به دلش نشسته بودم! البته واقعا دختر خوبی به نظر میومد ... دوست داشتنی بود . مخصوصا که کلی هم بهم اطلاعات داد که اگه یه سال دیگه هم اینجا کار میکردم عمرا میتونستم به دست بیارم ! دلم میخواست عکسای نامزدیشونو میدیدم . ولی اصلا از این اخلاقا نداشتم که هنوز چایی نخورده فامیل بشم ! ترجیح دادم هر وقت صمیمی تر شدیم بهش بگم نشونم بده یه جورایی حس کنجکاوی داشتم که ببینم مراسمشون در چه حدی بوده . چون ستاره زیادی از روز نامزدی و شکوه مراسم و دست و دلبازی ایمان و حضور افتخاری پارسا حرف میزد ! اگه ساناز بود که تا حالا عکسا رو خورده بود از فضولی ! حالا یکی نبود بگه ستاره که ۲ ساعته رفته دیگه چرا اصلا فکر میکنی به این چیزا !؟ والله ! با کلافگی به ساعت توی سالن نگاه کردم تازه ۱ بود . هنوز ۱ ساعت از تایم کاری مونده بود یعنی .. منم که داشتم از گشنگی میمردم خدا رو شکر ! رفتم سراغ کیفم و یه شکلات خوردم . گرچه از مزه شیرینش بدم میومد ولی باز از هیچی بهتر بود _ خانم صمیمی ؟ این دیگه چیکارم داره ؟ بلند شدم رفتم کنار اتاق پارسا داشت تند تند با لب تاپش تایپ میکرد _بله آقای نبوی ؟ نگاه گذرایی بهم انداخت و دوباره رفت تو لب تاپش _ میشه لطف کنی این جزوه ها رو طلق و شیرازه بزنی ؟ باید ببرم چاپخونه فقط عجله دارم _بله حتما . جزوه ها رو برداشتم و رفتم توی اتاق روبه رویی که بهش میگفتن اتاق کار تقریبا در هم و شلوغ بود ... توش پر از دستگاه ها و کارتن های کوچیک و بزرگ بود که من اسم بعضی هاش رو اصلا بلد نبودم ! ولی خوب خدا رو شکر طلق و شیرازه رو به قوت تحقیقهای دبیرستان و دانشگاه خوب میشناختم ! طلق که روی میز پر بود چند تا برداشتم و گذاشتم کنار جزوه ها ولی شیرازه معلوم نبود کجا قایم شده بود ! با چشم دنبالش گشتم تا بلاخره بالای قفسه ای که رو به روم بود پیداش کردم دستم که بهش نمیرسید چون خیلی بالا بود . چیزی هم نبود برم روش وایستم به جز صندلی گوشه اتاق که از این چرخدارا بود شونه ای انداختم بالا و گفتم : جهنم و ضرر از هیچی که بهتره ! صندلی رو آوردم زیر قفسه .. کفشامو درآوردم و رفتم روی صندلی . یکم چرخید که سریع دستمو گرفتم لبه قفسه ... شکلاته چرا تموم نمیشد حالا!؟ بازم دستم نمیرسید یکم دیگه اگه بلندتر بود بهتر بود ! شایدم قد من یکم کوتاه بودا ! نمیدونم بخاطر اینکه اشتباه جعبه رو بر ندارم با پا یه کوچولو صندلی رو هول دادم عقب ... نه معلوم نیست ... یکم دیگه هم هول دادم که مثال خیر سرم ببینم جعبه همینه یا نه که کاش پام قلم میشد و این صندلی لعنتی رو تکون نمیدادم اصلا
هیجانی ترین رمان مذهبیِ ایتا😍 نفهمیدم تو اون شلوغی کی دست منو گرفت و نشوندم رو مبل کنارِحسام ، نشنیدم حاجی چی ها گفت و چی خوند فقط کلمه ای رو که باید می گفتم با یکم مکث گفتم و تمام ! شدم زن صیغه ای حسام ! نمی فهمیدم چرا یهو انقدر تغییر کردم ؟ من که مخالف صیغه و این برنامه ها بودم چرا اون شب ناراحت نشدم که هیچ ، تازه خوشحالم شدم حس می کرم به حسام از قبل نزدیک تر شدم ، چون حالا در واقع فقط دخترداییش نبودم بلکه یه جورایی زنش محسوب می شدم ! بلاخره مهمون ها رفتند و... لینک پارت اول رمان هیجانیِ الهام 👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178 🕊 🦋 پارتگذاری شب ها 🦋🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 ❤️ ♥️∞ من زِ خـود هیچ نـدارم ڪہ بہ آن فخـرڪنم💛 هرچہ دارم همہ از نوڪریہ خانہ‌یِ ، توست💚🌱