eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
. . اولین تولد بعد از عقدمان بود، برایم خیلے جالب بود بدانم ایمان مےخواهد براے من چه ڪار ڪند؛ ²² فروردین سال ⁹² عقد ڪردیم ³¹اردیبهشت تولد من بود از صبح زود منتظر بودم و دل توےدلم نبود کہ حالا چه برنامه‌اے براے من دارد تاعصر آن روز هیچ خبرے نبود و من ناراحت کہ چرا سال اولےایمان هیچ ڪارے براے من نکرده.😢 عصر با ماشین پدرش آمد دنبالم تا برویم بیرون، توے ماشین مدام بہ اطرافم نگاه میڪردم و منتظر بودم ڪه حالا یه ڪادویے از توے داشبورد ماشین و یا زیر صندلے در میاره و بہ من میده و من رو سورپرایزم میڪنه، اما هیچ خبرے نبود.🙁 بعد از نزدیک ⁴⁵دقیقه ڪه دورگ میزدیم نزدیک بلوار معلم جهرم ایمان شروع کرد بہ خواندن دڪلمہ که معنایش این بود‌: روز تولد تو هوا بارانے بوده‌، وقتی رفتند داخل آسمان وعلت را پرسیدند، فرشتہ‌ها گفتہ‌اند یک فرشته از بین ما ڪم شده و رفته بہ زمین و اون فرشتہ بودے الهه ڪه آمدی بہ زمین.. این دڪلمہ ایمان بهترین هدیه‌اے بود کہ مےتوانست بہ من بدهد🙈 به مناسبت‌ تولدم من را به کافےشاپ برد. چیدمان میزِما با بقیہ‌میزها متفاوت بود🥰 تایک نوشیدنے بخوریم بہ مسئول کافےشاپ اشاره‌اے کرد وآن هم یک کیک بایک شمع روشن بر رویش براےِ ما آورد🎂 و دوباره اشاره کرد و یک‌دسته گل رز آورد داد بہ ایمان و او هم گل را بہ من داد ، ودوباره یک جعبہ کادو آوردند کہ داخل جعبہ یک جعبہ موزیکال ویک سرویس بدل بود و آن شب آنقدر رویایے و زیبا بود ڪه هنوز فکر میکُنم در یڪ خواب بوده‌ام..🙃 .. . . || 💕🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_منظورم مسیرت بود _اهان ! وایسا الان آدرسشو میدم ببینی از توی کیفم کاغذ آدرس رو پیدا کردم و دادم بهش . _خوبه زیادم دور نیست _تا هر جا به راهت میخوره ببرم باقیش رو دربست میگیرم _باشه . کمربندتو ببند بریم ایییش ! همین محافظه کاریها رو همیشه میکرد که همه میگفتن حسام آقاست حسام فلانه دیگه ! _چرا ساناز نیومد ؟ مگه تولد دوست مشترکتون نیست ؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم : _نه دوست مشترکمون نیست . تقریبا همکارمه _همکار !؟ پس زندایی چرا گفت تولد دوسته صمیمیته ؟ حس کردم میخواد مچ بگیره بخاطر همین با لحنی که نشون بدم خوشم نمیاد گفتم : _مگه نمیشه آدم با همکارش دوست صمیمی هم باشه ؟ نیشخندی که زد رفت رو اعصابم _چرا اتفاقا میشه ! ولی این صمیمیتها زیاد موندگار نیست _حالا هر چی . دیگه چیزی نگفت . حس کردم تیکه ای که برای همکار انداخت برمیگشت به روزی که منو تو ماشین پارسا دیده بود ! بعد دو ماه حالا داشت به روم میاورد و من چقدر پررو بودم که تازه با لحن طلبکارانه جوابش رو دادم ! والا _خوب رسیدیم . باید تو همین کوچه باشه به آدرس نگاه کردم درست بود کوچه شقایق . _آره حتما همینجاست ... جلوی پلاک 53 ترمز کرد . یه آپارتمان نوساز و بزرگ بود . _مرسی خیلی لطف کردی وقتتم گرفته شد _خواهش میکنم . خواستی برگردی زنگ بزن میام دنبالت _نه بابا ! آژانس میگیرم ممنون _هر طور راحتی _فعلا خداحافظ _خدانگهدار پیاده شدم و در رو بستم میخواستم برم که صدام کرد _الهام ؟ _بله ؟ _مواظب خودت باش ‌
. . در سوریہ ایمان بہ دوستانے کہ مداحے میکردند میگہ برایم روضہ حضرت ابوالفضل بخونید و بهشون میگہ برایم دعا کُنید♥️ اگر قرار هست بشم یا بہ روش آقا ابوالفضل یا بہ روش سرورمون آقا امام‌حسین یا بہ روش خانم فاطمہ‌زهرا ایمان بہ سـہ³روش شهید شد:↓ دستے کہ عبارت یا رقیه روےاش نوشتہ شده بود مثل آقا ابوالفضل قسمتے از گردنش مثل سرورمون امام‌حسین🌙 و قسمت اصلے جراحت ایمان پهلو و شکم بود مثل خانم فاطمہ‌زهرا کہ بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجہ مےشوند یڪ قسمت از بدنش جا مانده کہ آن را همان جا در سوریہ تپہ العیس دفن میڪنند یعنے یـک¹ قسمت از وجود مَن در خاڪ سوریہ جا ماند🙃🥀 پآیآن. . . || 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
• • انت يالقلب فِے بَیتے شايفك الأُمّ لِأولادِے😌 تو قلبِ خونہ‌ی منے♥️ تو رو مادر بچہ‌هام مے بینم :)) 👓- 💍- • • || 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️ عَزیزا🙏❤️ ما را در دل قلعه ی محكم ایمانت پناهمان ده 🙏 و بذر شادی و اميد و عشق را❣ در مزرعه قلبمان بكار و رشد بده تا به تعالی و كمال دست يابيم ✨🙏 ✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏 آرزوها پیله هایی دردل هستند♥️ که باامید،چون پروانه🦋 به سوی خدا اوج می‌گیرند🍃 ✨امیدوارم پروانه آرزوهاتون بر زیباترین گلهای اجابت بنشیند🌺🍃 شب خوش✨🙏 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ ❣️ 🌾 سلام به ٺـ✨ـو اےگل 🌼نرگـس! سلام به ٺــو ڪہ در خاردار گناهانماݩ 🚫اسيرے. 🌾ما را ! ڪہ حتي بہ اندازه‌ۍ دادڹ گلے 🌸از مياݩ سيـم خاردارها تلاش نکرده ايم.چہ برسـد بہ براےرهايۍ شما از زنداڹ غيبــت. 🌸🍃
. . مطمئن باش کہ خداوند را عاشقانہ دوسٺ دارد💙 چون در هر روز برایٺ موهبتے دارد‌• و هَر صبح آفتاب را بہ تو هدیـہ میکُند..😌🍃 . . || 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_حتما دنده عقب گرفت و رفت . عجیب بود جمله آخرش ولی مهم نبود ! زنگ پنجم رو زدم . خود ستاره جواب داد و در رو باز کرد توی آسانسور جلوی موهام رو با دست مرتب کردم و روسریم رو درست کردم . خدا کنه زیادی شلوغ نباشه که معذب بشم ! گرچه قرار بود زودتر برگردم ولی توی یه جمع غریبه نیم ساعتم کلی وقته ! زنگ واحدشون رو زدم و منتظر وایستادم . چه سر و صدایی هم میومد خوبه عروسی نیست . از دیدن ایمان پشت در تعجب کردم این اینجا چیکار میکنه مگه مهمونا نیومدن هنوز !؟ _سلام الهام خانوم _سلام خوب هستین ؟ -عالی . شما خوبی ؟ _خیلی ممنون _خیلی خوش اومدی بفرمایید داخل _مرسی فکر کردم شاید هنوز دوستای ستاره نیومدن که شوهرش اینجاست ! از یه راهرو گذشتیم و رسیدیم به سالن پذیرایی که تقریبا بزرگ بود ... از دیدن صحنه رو به رو دهنم باز موند ! تا حالا فکر میکردم منظور ستاره از دوستای نزدیک فقط دوستای دخترشه ولی با دیدن اشکان که اولین کسی بود که چشمم بهش افتاد تقریبا رو به موت شدم ! هیچ وقت پام رو توی مهمونیهای نذاشته بودم که اینجوری مختلط باشه اونم با این وضع ! حتی نمیتونستم قدم از قدم بردارم انگار وسط سالن خشکم زده بود _وای سلام عزیزم خوش اومدی از دیدن ستاره با اون سر و وضع که انگار همین الان از ژورنال اومده بیرون حالم بد شد ... البته بیشتر بخاطر اینکه لباسش اصلا مناسب یه جمع مختلط نبود ! به زور باهاش حال و احوال کردم و تولدش رو تبریک گفتم . دستمو که گرفت یهو گفت : -الهی بمیرم چرا انقدر یخ کردی ؟ خوبی ؟ _خوبم چیزی نیست _ پس بیا بریم با دوستام آشنات کنم با نگاهی که به جمع کردم فهمیدم تقریبا هیچ کس حواسش به ما نیست ... یا وسط داشتن میرقصیدن یا دو سه نفره حرف میزدن و بلند میخندیدن ! _حالاوقت زیاده اگه اجازه بدی فعلا ترجیح میدم یه جایی بشینم _هر جور دوست داری الی جونم . پس از خودت پذیرایی کن من اصلا دوست ندارم مهمونام غریبی کنن باشه ؟ _حتما عزیزم ببخشیدی گفت و رفت پیش یه دختره که اون طرف تر وایستاده بود ...
_حتما دنده عقب گرفت و رفت . عجیب بود جمله آخرش ولی مهم نبود ! زنگ پنجم رو زدم . خود ستاره جواب داد و در رو باز کرد توی آسانسور جلوی موهام رو با دست مرتب کردم و روسریم رو درست کردم . خدا کنه زیادی شلوغ نباشه که معذب بشم ! گرچه قرار بود زودتر برگردم ولی توی یه جمع غریبه نیم ساعتم کلی وقته ! زنگ واحدشون رو زدم و منتظر وایستادم . چه سر و صدایی هم میومد خوبه عروسی نیست . از دیدن ایمان پشت در تعجب کردم این اینجا چیکار میکنه مگه مهمونا نیومدن هنوز !؟ _سلام الهام خانوم _سلام خوب هستین ؟ -عالی . شما خوبی ؟ _خیلی ممنون _خیلی خوش اومدی بفرمایید داخل _مرسی فکر کردم شاید هنوز دوستای ستاره نیومدن که شوهرش اینجاست ! از یه راهرو گذشتیم و رسیدیم به سالن پذیرایی که تقریبا بزرگ بود ... از دیدن صحنه رو به رو دهنم باز موند ! تا حالا فکر میکردم منظور ستاره از دوستای نزدیک فقط دوستای دخترشه ولی با دیدن اشکان که اولین کسی بود که چشمم بهش افتاد تقریبا رو به موت شدم ! هیچ وقت پام رو توی مهمونیهای نذاشته بودم که اینجوری مختلط باشه اونم با این وضع ! حتی نمیتونستم قدم از قدم بردارم انگار وسط سالن خشکم زده بود _وای سلام عزیزم خوش اومدی از دیدن ستاره با اون سر و وضع که انگار همین الان از ژورنال اومده بیرون حالم بد شد ... البته بیشتر بخاطر اینکه لباسش اصلا مناسب یه جمع مختلط نبود ! به زور باهاش حال و احوال کردم و تولدش رو تبریک گفتم . دستمو که گرفت یهو گفت : -الهی بمیرم چرا انقدر یخ کردی ؟ خوبی ؟ _خوبم چیزی نیست _ پس بیا بریم با دوستام آشنات کنم با نگاهی که به جمع کردم فهمیدم تقریبا هیچ کس حواسش به ما نیست ... یا وسط داشتن میرقصیدن یا دو سه نفره حرف میزدن و بلند میخندیدن ! _حالاوقت زیاده اگه اجازه بدی فعلا ترجیح میدم یه جایی بشینم _هر جور دوست داری الی جونم . پس از خودت پذیرایی کن من اصلا دوست ندارم مهمونام غریبی کنن باشه ؟ _حتما عزیزم ببخشیدی گفت و رفت پیش یه دختره که اون طرف تر وایستاده بود ...
‹🧡͜͡🦊͜͡🍊› خوشبخت؛ کسۍ است کھ بہ یکۍ از این دو چیز دسترســے دارد . ؛ یا کتاب هاے خوب یا دوستانــے کهـ اهلِ کتاب باشند🌿' ! #کتاب - #جنابِ‌ویکتورهوگو🎨 °•💖 🌼🍃🌼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خودم رو روی مبل خالی که نزدیکم بود پرت کردم . نمیتونستم از دست بی عقلی که کرده بودم ناراحت نباشم ! چرا نفهمیده بودم ستاره هیچ وقت یه مهمونیه ساده نمیگیره ! _عصرتون بخیر نمیدونم چرا این اشکان چندشم اینجا بود ! دستش رو آورد جلو ...برام مهم نبود در موردم چی فکر میکنه ولی حتی جوابشو ندادم ! دست خودم نبود حالم ازش بهم میخورد فکر میکردم با توجه به رفتار بدم الان میره ولی با یه لبخند سه متری نشست روی مبل کناری و اصلا به روی خودشم نیاورد ! _فکر نمیکردم شما رو اینجا ببینم ! تو دلم گفتم آره واقعا خودمم فکر نمیکردم همچین غلطی بکنم یه روزی ! _پس چرا با پارسا هماهنگ نکردین و جدا جدا اومدین ؟ یکی نیست بگه تو فضولی ! این چی گفت ؟ گفت هماهنگ نکردین .... جدا اومدین ؟ مگه پارسا هم اومده ! با تعجب برگشتم سمتش و گفتم : _پارسا !؟ با نگاه به صورتم زد زیر خنده و گفت : _ببین این پارسا چه جادویی بلده که دخترای زیبا رو اینجوری طلسم میکنه ! یعنی طلسم حرف نزدنتون باید با اسم پارسا میشکست ؟ وای خدا اینو از رو زمین بردار اصلا اعصابشو ندارم ! حداقل از روی این مبل کنار من برشدار .... فکر کردم دستم انداخته با بدخلقی گفتم : _شما چرا انقدر با پارسا لج هستین ؟ ابروش رو داد بالا و گفت : _فکر نمیکنم شنیدنش برای شما خیلی جالب باشه ! البته چون احتمالا از ظرفیتتون خارجه ... _و اگه خازج از تحملم نباشه ؟ _خوب من اصولا آدم محافظه کاری هستم ... ترجیح میدم مستقیما خودم رو داخل این ماجراهای پیچیده نکنم ... به حد کافی هم سرم شلوغ هست . ولی اگر شما بخواین حرفهای زیادی در مورد پارسا هست که براتون حتما مهمه ! از توی جیب کتش کارتی درآورد و گرفت سمتم _این کارت شرکتمه ... شماره همراه و شرکت هست هر وقت خواستین من در خدمتم . شاید اگر حرف اون روز پارسا توی ماشین یادم نمیموند هیچ وقت کارت رو نمیگرفتم ولی هنوز بخاطر داشتم که با نفرت گفت : من و اشکان یه تصفیه حساب قدیمی داریم ! با تردید دستم رو بردم جلو و لبخند اشکان رو نادیده گرفتم ... بدون حرف گذاشتمش توی جیب مانتوم . _فکر کنم به همین زودیها باهام تماس میگیرین عجب رویی داشتا ! برگشتم جوابش رو بدم که دیدم خیلی جدیه چهرش و خیره شده به جایی _میدونین الهام خانوم اگه من جای پارسا بودم نمیذاشتم عشقم اینجا تنها بشینه و خودم جای دیگه سرم گرم باشه ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇶 الهـٰی! اَتُحـرِقُ بالنـّار عَینی وَ قد بَکَت الحُسین؟! خُدایا آیا چشمی را کـه بر حُسین ع گریه کرده در آتش میسوزانی؟ . | حبٰیبیْ‌حُسیـن | . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. باران که شُـدے مپرس، اين خانه‌ی کيست.. سقف حرم و مسجد و ميخانه يکيست... پاییز زیباتون ، پر خیر و برکت :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ساعتم‌تنظیم‌میگردد‌به‌وقت‌کربلا... هم‌قدیماهم‌جدیدا دوستت‌دارم‌حُـسین♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در کنار آدم هایی باش که نور می آورند و جادو میکنند.آنها که با جادوی کلام و گفتار و نگرش و منش ویژه‌ی خودشان ، تو و جهان را متحول میکنند و قواعد بازی های مرسوم زندگی را بر هم میزنند.کسانی که ماجراهای زیبایی را برایت روایت میکنند،تو را به چالش می کشند، و بزرگترت میکنند.کسانی که به تو اجازه نمیدهند خودت را دست کم بگیری و سقف ارزشت را کوتاه ، و افق زندگیت را محدود بپنداری.این جادوگران با قلب های تپنده و پرشور ، قبیله ی اصلی تو هستند ، و باید کنارشان بمانی. 🌷شبتون بهشت عزیزان مهربان🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ سختی مسیر با تو آسان بشود روزی کویرِ خشک باران بشود ای منجی عالم به خداوند قسم با آمدنت جهان گلستان بشود 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
.. به جز |حسین| هرآنکس رفیق شد با من مـرا زمین زد و یڪ عـمر نـردبانم ڪـرد 🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
از کنایه ای که توی صداش بود ترسیدم ... رد نگاهش رو گرفتم و از چیزی که دیدم کپ کردم !.... اون طرف سالن که تقریبا تاریک بود پارسا با یه تیپی فشن تر از همیشه نشسته بود و داشت با یه دختر که از اینجا صورتش معلوم نمیشد حرف میزد و بلند بلند میخندید ... فاصلشون انقدر کم بود که میتونستم بگم چسبیدن بهم ! پارسا که شیراز بود ! مگه میشه .... اینجا .... کنار یه دختر دیگه ... اونم اینجوری! باورم نمیشد. _شرط میبندم هنوز نمیدونه تو اینجایی به اشکان نگاه کردم . یه لحظه حس کردم از پارسا خیلی ساده تره ... حالم خیلی خراب بود . هنوز ده دقیقه هم از ورودم نگذشته بود که اینهمه ضد حال خورده بودم گوشیم رو درآوردم و بی توجه به اشکان به پارسا پیام دادم کجایی ؟ میخواستم ببینم از قصد بهم نگفته که نمیاد یا ناگهانی اومده و دعوتش کردن دیدمش که گوشیش رو نگاه کرد و شروع کرد به جواب دادن . با اسی که فرستاد مطمئن شدم نمیدونه ستاره منو دعوت کرده و الان اینجام چون نوشته بود _ میخواستی کجا باشم قشنگم . فعلا سرم شلوغه آخر شب تماس میگیرم . فدات بای معلومه که سرت شلوغه ! نمیتونستم بشینم و ببینم انقدر راحت سعی داره سرم کلاه بذاره ! بلند شدم برم پیشش که باز ستاره مثل اجل معلق جلوم ظاهر شد _وای خدا مرگم بده ! تو که هنوز با مانتویی .... اصلا یادم رفت بهت بگم کجا لباستو عوض کنی عزیزم . بیا بریم اتاقم رو نشونت بدم همینم مونده بود ! اینو چجوری بپیچونم ؟ _مرسی پیدا میکنم خودم تو به مهمونات برس خیالت راحت من غریبی نمیکنم _مطمئن باشم الی جون ؟ _آره گلم نگاهی به اشکان کرد چشمکی زد و رفت پیش ایمان ....نفس عمیقی کشیدم و اومدم که برم اما با صدای اشکان دوباره وایستادم _الهام خانوم ... منتظر نگاهش کردم که یعنی بنال ! _متاسفم اما باید بگم پارسا نصفه عمرشو تو این مهمونیا گذرونده ! اون از دیدن تو اینجا ضربه نمیخوره ... حواست به خودت باشه ! اون لحظه واقعا نمیتونستم خیلی روی حرفاش تمرکز کنم ! دوباره راه افتادم .... هر چی بهشون نزدیکتر میشدم حالم بدتر میشد ... صدای خنده های دختره خیلی آشنا بود ... اگه چاره داشت خودش رو پرت میکرد بغل پارسا ! ندیده بودم پارسا اینجوری از ته دل بخنده و این شکلی سیگار بکشه و تو این مهمونیها باشه ! تقریبا یه هاله از دود جلوی صورتش رو گرفته بود ! برای خودم متاسف بودم ... حتی نفهمید من نزدیکش وایستادم ! برق زنجیری که به گردنش بود و حالا با توجه به اینکه نصف دکمه های پیراهنش باز بود به راحتی خودنمایی میکرد چشممو زد ! ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
گُـفتم به خود یا که خبر از ما ندارے یا کـه خـیال دیدن ما را ندارے حالا که با سر آمدی فهمیده‌ام که هر شب تو می‌خواهی بیایی، پا ندارے... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
زندگی جنبش جاری شدن است از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. مِثل خرمالو‌های رسیده حیاطِ مادربزرگ مِثل عطرِ دارچینِ چای‌‌های عصرانه مِثل بارانِ پاییز مِثل عود مِثل انارِ دانه‌دانه با گلپر مِثل موسیقی خش‌خشِ برگ‌ها مِثل نوشتنِ آخرین خطِ مشق‌های دوران کودکی مِثل عید مِثل آب ‌بازی چیز‌های خوب ساده اند و تنها شنیدنِ اِسمشان کافیست تا خوب شود حالِ دلت...! نبودِشان زندگی را متوقف نمیکند امّا زندگانی را تَلخ خواهد کرد...! دُرست مِثل تو...! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از حدیث عشق
هیچ کس نخواهد فهمید در زندگی هر آدمی؛ یک نفر هست که دوست داشتنی ترین، پنهان دنیاست… 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️❤️❤️
[ 💙] . ➕دسـت مـن گـیر که دسـت از دو وا دارم... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•