eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
چند شبى بود كه نيمه هاى شب از خواب بيدار میشدم ، ولى حال اين را كه پاشم و نماز شب بخوانم نداشتم . در واقع توفيق نداشتم. كوهستانى بودن منطقه ، و اين كه روى زمين برف نشسته بود و فاصله ى زياد آب با ما، سرما و ترس هم در نخواندن نماز شب من مؤثر بود. يك روز يكى از رزمنده هاى خيلى با حال را ديدم و قضيه محروم شدن از را به او گفتم . اون گفت «تو بايد دو كار اساسى انجام بدهى تا بتوانى نماز شب خوان بشى اول اين كه رادر به جا بیارى و دوم اين كه از خدا بخواى.» 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بهشت اينجاست ! همين حوالىِ آرامشى كه خودم ساخته ام ! همين زير سايه خدايى كه هر لحظه گرمىِ دستانش را ميان روزمرگى هايم حس ميكنم . بهشت اينجاست ! دقيقا همين نقطه اى كه يادِ خدا در مغزم جولان ميدهد و درمانِ تمام دردهايم مى شود مرسی که هستی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
😍😍 🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوایِ خودت را که داشته باشی هر روز بهترین روزِ هفته است و فصل ها ، زیباترین... فقط کافیست حالِ دلت خوب باشد! عصربخیر✋☘ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو نمیدانستی اما دل من در یکی از چهارخانه های پیرهنت خانه داشت...! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رهـبر ‌اِنقلـاب: ان شاءالله کہ خُداوندِ متعاݪ🌱 همہ‌ے جوان‌ هاےِ نامُتاهل را بہ زودےِ زود از نعمـت تاهلِ ‌خوشبخت‌ کننده برخوردار ڪند🤩💙 😂 『 』 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿🍁 خـــداوندا تـو را ستـایـش می‌کنم زیرا وقتی در تنگنـا بودم و تـو را طلبیدم فریـاد برآوردم و از تـو کمک خواستم تـو بہ دادم رسیـدی 🍁🌿 پـروردگارا بہ زندگی‌ام برکت ببخش و ذهنم را روشـن کن از من انسانی بساز ڪه خودت می‌خواهی تا کاری را انجام دهم ڪه تـو می‌خواهی 💫شبتون مهتابی💫 ‌─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷تو یک بار زندگی می‌کنی 🌸حق نداری غصه بخوری 🌷حق نداری نخندی 🌸حق نداری نرقصی 🌷حق نداری نگردی 🌸حق نداری بترسی 🌷حق نداری اشتباه نکنی 🌸روزتون مملو از شادی بــفرمــایــیــد صبــحــانه😋🍳
: هرڪس در ترویج زن و مرد مؤمنے بکوشد تا خدا آنها را با یکدیگر جمع کُند بہ هر گامے کہ بردارد یا کلمہ‌اے کہ در این راه بگوید ثواب یڪ‌ سال عبادت براےِ او نوشتہ مےشود😌💜 ابواب‌-مقدمات-‌النکاح📚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بادانش ، خودتان‌ را مجهّز کنید من توصیہ ‌میکنم‌↓ بہ‌ همه‌ےِ ‌شُما جوانان ‌عزیز کہ ‌درس‌خواندن ‌را جدے بگیرید🍃💙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نمیدونم چقدر گذشت که ساناز آروم کنار گوشم گفت : _ الهام بسه رسیدیم ... مامانت سکته میکنه این شکلی ببینت که ... بیا اشکاتو پاک کن قربونت برم با دستمالی که بهم داد بیخودی سعی کردم جلوی چشمه اشکم رو بگیرم ولی بی فایده بود ! همه وجودم می لرزید با کمک ساناز از ماشین پیاده شدم ... حسام بوقی زد و رفت ما هم رفتیم تو ... همه وزنم روی ساناز بیچاره بود ... داشتیم از کنار خونه مادرجون رد میشدیم که یهو وایستادم _چی شد الهام ؟ یکم دیگه مونده ها بیا ... چونه ام میلرزید _میخوام ... برم پیش ...مادرجون _چی ؟ آخه ... با نگاهی که بهش کردم دیگه چیزی نگفت و زنگ زد ... وقتی در باز شد و چشمم به صورت مهربون مادرجون افتاد یه آرامش وصف نشدنی یه حس خوب امنیت ریخت تو دلم .. واقعا نمیدونم چرا تصمیم گرفتم برم اونجا اونم با حال خرابم ... از سواالی پشت هم مادر جون و جوابای بی سر و ته ساناز فقط یه پچ پچ میشنیدم انگار ... همین که رفتیم تو اتاق خواب و چشمم افتاد به تخت قدیمی مادرجون انگار رسیدم به آخرین نقطه زمین .. افتادم رو تخت و بخاطر تاثیر داروهای آرام بخشی که تزریق کرده بودن تقریبا بیهوش شدم ! نمی دونم چند ساعت بود چند روز بود ولی همش خواب مداوم بود و کابوس پارسا و اشکان ... گاهی می فهمیدم چند نفر بالای سرم حرف میزنن ...صدای مامان و بابا و احسان رو می شنیدم ... ولی حس باز کردن چشمهام و حرف زدن رو نداشتم ... شایدم می ترسیدم بیدار بشم و تحمل نگاه های پر از سرزنش دیگران رو نداشته باشم ! شایدم می خواستم فرار کنم از واقعیتی که از پا درآورده بودم داشتم خواب می دیدم یا کابوس ... یه دختر بچه دنبال من می دوید و پارسا رو صدا میزد ... انقدر جیغ کشید که صداش اعصابم رو داغون کرد ... دستام رو گذاشتم روی گوشم و با داد گفتم بســه ! چشمهام رو باز کردم ... با ترس به اطرافم نگاه کردم . صدای مادرجون گوشم رو پر کرد : _چیزی نیست دخترم خواب دیدی ... بیا این آبو بخور گلوت تازه بشه . دستشو گذاشت زیر سرم و لیوان رو آورد جلوی دهنم ... یکم که خوردم بهتر شدم با لبخند مهربونش نگاهم کرد و همونجوری که روی سرم دست میکشید گفت : _علیک سلام ! فکر کردم چقدر دوستش دارم و دلم براش تنگ شده بود ... منم لبخند زدم _سلام