eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگي هيچگاه به بن بست نميرسد خدا که باشدهرمعجزه اي ممکن است خدایا🙏 معجزات خوبت را برای تمام عزیزانم سرازیر بفرما شبتون بخیر 🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 تشنگان عشق را با مُشٺ آبے جان بده ڪربلا دورسٺ، مارا با سرابے جان بده زندگے یعنے سلام ساده‌اے سمٺ شما ایها الارباب مارا باجوابے جان بده💔
ما‌بچه‌انقلابی‌ها‌یاد‌گࢪفتیم، دنیا‌جای‌آࢪزو‌کࢪدن‌نیست! جای‌به‌دست‌آوࢪدنه! 🌿🚶🏿‍♂️ 🍃 _ _ _ _ _ _ _ _ _ °•🌿|ʝօɨռ⇩ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حالا فقط بخاطر اینکه می دونسته اگر مخالفت کنه آبروی من میره می خواد مردونگی کنه و پا پیش بذاره ... این فکری بود که مثل خوره افتاده به جونم و داشت ذره ذره ابم می کرد اما خوب گوش شنوایی نداشتم که بگم ! کتی خیلی اصرار کرد تا بگم چی شده و اونروز کجا رفتم ولی با یه سری حرف های الکی سر و تهش رو هم آوردم و تقریبا مطمئنش کردم چیز خاصی نبوده از وقتی عمه مامان رو خبردار کرد برای قرار شب جمعه ، مامان رو پا بند نبود و از اون بدتر بابا بود ! خوب برای اونها چی بهتر از این که دختره یکی یدونشون رو بدهند به حســـام ! حسامی که همه شیفته اخلاق و منش و متانتش بودن مامان که همینجوریم حسام از دهنش نمیفتاد دیگه ول کن ماجرا نبود ، احسان خوشحال بود ولی وقت و بی وقت با چشم های کنجکاوش خیره می شد بهم انگار فقط اون فهمیده بود که اومدن خانواده عمه انقدرام باعث تعجبم یا خوشحالیم نشده فکر کنم خیلی سعی کرد تا به یه نتیجه ای برسه ولی بلاخره کم آورد و اون شب بعد از شام مستقیم اومد تو اتاقم تا از خودم بپرسه رو تخت نشسته بودم و کتاب حافظ دستم بود ، دو دل بودم که فال بگیرم یا نه ، می ترسیدم که فالم خوب نباشه و دل چرکین تر از قبل بشم با اومدن ناگهانی احسان کتاب رو گذاشتم روی میز کنار دستم و گفتم : _بلد نیستی در بزنی ؟ نشست پیشم .. _نه بابا ، آدم تو خونه باباش کلا به هیچ دری نمی زنه _چه جالب ! _نمی دونستی ؟ _اصلا _خاک تو سرت ، خوب یه بار می پرسیدی بهت می گفتم ! _یکم مودب باش احسان _ادبت تو حلقم آبجی بزرگه _مشکلی پیش اومده بعد از عمری یاد آبجی بزرگه افتادی ؟ _نه ... یعنی آره _خوب ؟ _جون تو چند روزه یه سوالی افتاده تو مخم هی می چرخه میگه جواب جواب ! منم گشتم ولی نبود جوابش _مطمئنی راستشو میگی ؟ _چطور ؟
_مگه تو مخم داری ؟ _گفتی چند وقته یه کتک کاری حسابی نکردیم؟ خندم گرفت ، داشت آستیناشو میزد بالا ، اینجور وقتها عقلش نمی رسید شوخی چیه جدی چیه ! راستکی میزد سریع گفتم : _خشونت چرا داداشم ! سوالتو بپرس خودم جواب میدم بهش _الان میگم _منتظرم صداش رو صاف کرد و یهو جدی شد _الهام ، یه چیزی می پرسم جون احسان که می دونم چقدر دوستش داری راستشو بگو _باشه ، ولی دفعه آخرت بود که قسمم دادی می دونی که خوشم نمیاد _الهام ! چرا چند روزه یه جوری شدی ؟ از وقتی که عمه به مامان گفته میاد برای خواستگاری بر عکس همه که خوشحال شدن تو یجور دیگه شدی ، نگو نه که خرفتم اگر نفهمم آبجیم کی خوشه کی ناخوش ! البته درسته تو خیلی وقته منو احمق فرض کردی و کلی پیچوندیم ولی من هیچ وقت بیخیال آبجیم نشدم حتی اون موقع که اومدی گفتی همکارت مرده و خودت شدی عین مرده ها ! رفتم دفتر تبلیغاتیه تحقیق ، خواستم ببینم چه خبره ... کی مرده ؟ اصلا فکر نمی کردم احسان همچین کاری کرده باشه ، به سختی آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم : _تو چیکار کردی ؟ _کر که نیستی یه بار گفتم ! رفتم اما بسته بود ، دو روز پشت هم رفتم و خوردم به در بسته خواستم که بازم برم اما خوب هم کلاس داشتم هم که یهو زدیم رفتیم شمال منم که حواس پرت دیگه کلا یادم رفت می خواستم چیکار کنم و آمار بگیرم ! زد زیر خنده ، دلم می خواست کله اش رو بکنم از حرص ، اینم داداشه من دارم آخه !؟ _خوب ؟ _خوب و آب هویج ، به جون تو دیگه حوصله آمار گیری ندارم ، تازه انقدر تو این آمارگیریها خوردم به در بسته و بن بست که دیگه اصلاحسش نیست پس مثل بچه آدم خودت بگو چی به چیه ؟ _پاشو برو بیرون می خوام بخوابم ... هیچ خبری نیست که بگم خیالت راحت _آخه جوجه منو دور نزن اونم بی راهنما ! من خودم ختمه بچه ها پایین شهرم _حالاچرا پایین شهر؟! _هان ؟ همینجوری که آتیشش پر بشه _خدایا ، به چی متوسل بشم که این خنگ ُ شفا بدی ؟ اومد نزدیک و جوری که حرصمو در بیاره گفت : _به همونی که انقدر قشنگ دعاتُ مستجاب کرد و حسام رو خر کرد بیاد اینجا ! ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شنیدنی نامه رزمنده مدافع حرم به امام رضا(ع) از زبان حجه اللاسلام سید حسین آقامیری ‌ رزمنده ای که حتی یک بار هم حرم امام رضا(ع) نرفته بود اما امام رضا نامه شهادت این رزمنده را امضا کرد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماً امتحان‌ خواهید شد... حتماً 💥 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
15.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👤 آیت الله حائری شیرازی 💥خداوند شمشیر امام زمان را آماده کرده 💖 قاسم سلیمانی، شمشیر اسلام بود که در کوره آتش و زیر پُتکِ جنگ هشت ساله ایجاد شده بود. 🇸🇦الان هم عربستان متوجه نیست که با بمباران چند ساله، در حال تبدیل کردن یمن به شمشیری کم نظیر برای امام زمان است. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° رفــیق عارفــم از من نـزد مادرت زهــرا یادي بکن ...(:❤️🍃 کدام یک از افعال نیکت پروازت شد ... هق هق گریه ات به وقت یا کنترل نگاهت تو آنچنان زیستی که همه را مسحور خود ساختی و قلب ها را فتح‌کردی ... آری آنچنان حق را شناختی که اینگونه خرید تورا ... خوشابحالت بگو از برای این دل ندیده ..شیرینی آن لحظه ای که‌مادرت‌ به تو‌لبخند زد چگونه طعمی داشت ... از سفر عشقت بگو ... رفیق عارفم ... از من نزد مادرت زهرا یادی بکن سلام مرا به مادر برسان ... کاش من هم, همسفر تو میشدم. شهید در ۲۷ بهمن سال ۱۳۶۴, در حالی که ۱۹ سال از کشتی عمرشان‌ میگذشت , به فیض نائل امدند. وی یکی از شاگردان خاص بودند. پنج صلوات هدیه به روح مطهر بزرگوار. ✍به قلم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
با دست زدم به شونه اش و گفتم : _گمشو ، بی ادب !دلشم بخواد _جون الی بگو ، عجیب گیره این مهره مار شدم ، اگر داری رد کن بیاد پولشو حساب می کنم چقدر خوب می شد اگر می تونستم بهش بگم چی شده ! آهی کشیدم و گفتم : _مهره مار نمی خواد ، یکی اون بالا نشسته که هر چی رو بدونه صلاحه جوری برات جور می کنه که خودتم نمی فهمی چی بود و چی شد! _کی اون بالاست ؟ حسام ؟ چشم غره ای بهش رفتم که خندش گرفت و گفت : _شوخی کردم ، حالا یه کلمه فقط بگو ... تو راضی نیستی از این مصلحتی که به قول خودت خدا انداحته سر راهت ؟ به جون خودم اگر بدونم خاطر حسامو نمی خوای عمرا نمی ذارم به هیچ قیمتی پاشو بذاره اینجا ، حتی با اینکه می دونم از تو سره و داره خودشو بدبخت می کنه _من خیلی وقته به خدا توکل کردم ، خودش می دونه چی خیره ، من و تو چیکاره ایم ؟ _ایول ! پس حله ، تو اگر از یه سوزن خوشت نیاد چشم همه رو در میاری .. حالا دیگه ازدواج جای خود داره فقط یه چیزی بگم و برم ، خوب فکر کن الی ، درسته حسام همه جوره آقاست ولی توام چیزی کم نداری ، فردا که رفتی سر زندگیت نیای شاخ بشی بگی احسان این دست بزن نداره ، نمازش اول وقت می خونه ، به زن های مردم چشم نداره ، رو حرف من حرف نمی زنه و این چیزا منم خسته شدم از یکنواختیه زندگیم ! گفته باشم با کتاب کوبیدم تو سرش و با خنده گفتم : _از تو بهتر نبود بیاد باهام مشورت کنه ؟ پاشو برو بیرون احســـان _اگه بود که من نمی اومدم ، به به با حافظ می کوبی تو مخ من ؟ حالایه فال بگیر ببینیم چی میاد واست نمی خواستم فال بگیرم ولی انقدر گفت که مجبور شدم حافظ رو قسم بدم و با نیتی که ته دلم بود و ازش خبر داشت بلاخره یه صفحه رو باز کنم در نمــــازم خــــم ابـــروی تـــو بـــا یاد آمـــد حالتــــی رفــت کــه محراب بــه فریاد آمـــد از من اکنون طمع صبر و دل و هـوش مـــدار کان تحمـل که تـــو دیدی همــه بر باد آمـــد باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند مــوســـم عاشقـــی و کــار بــه بنیــاد آمـــد ‌
بــوی بهـــبود ز اوضــاع جهـــــان میشنــوم شــادی آورد گــل و بــاد صبـــــــا شــاد آمـد ای عـــروس هنـــــر از بخـــت شکایت منمـا حجلــه حسـن بیــــارای کــــه دامـــــاد آمــد دلفریبــــان نباتـــی همــه زیـــــور بســـتنـــد دلبــر ماست که بـــا حســـــن خــداداد آمــد زیــــر بـــارند درختــــــان که تـــعلق دارنـــــد ای خوشــــا ســــــرو که از بار غم آزاد آمــد مطــرب از گفتــه حافـظ غزلی نــــغز بخوان تا بگویــم کــه ز عهـــــد طربــــم یـــاد آمـــد عاشق شدی ، دل تو پاک است صبر و تحمل داشته باش اوضاع رو به راه خواهد شد ، دلت را قوی کن و به خدا توکل کن ، شادی به تو نزدیک است . احسان کتاب رو از دستم کشید و گفت : _ای نمیری الهام با این فالت ، یعنی دم حافظ گرم که اینجوری دستتُ رو کرد ! وایسا صفحه اشو حفظ کنم بدم حسام بخونه تا اینو گفت حمله کردم سمتش ... اوضاعی بود هی اون کتابُ می کشید هی من جیغ می زدم و می کوبیدم رو سر و صورتش آخرشم گرفتم و گفتم : _یعنی هوار تو سرت با این غیرتت احسان ! _برو بابا دوره غیرت و تعصب به سر اومد . میگم الهام چه فال باحالی بود بیا یکیم واسه من بگیر _عمرا _تو رو خدا دلم سوخت ... گفتم نیت کنه تا بگیرم . به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد بر چینم یهو ساکت شدم ، احسان که به به و چه چه می کرد گفت : _هوی ؟ چی شد پس؟ جیغ زدم و گفتم :
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام حاجی... صدامو داری؟ حاجی اینجا بعد نبودنت هوا خیلی پسه... به دیوونگیمون میخندن... حرفاشون تیر میشه به وجودمون... حاجی هنوزداریم از رفقات شهید میدیم... اما خودیا وایسادن عقب چشماشونو بستن و با سوت و کف دشمنو تشویق میکنن... حاجی اینجا غیرت ملی گم شده پشت چنتا لایک و فالور و پولای جیب پر کن... اینجا یه عده حقوق میگیرن که به دشمن میدون جنگ و سلاح و نیرو بدن... اینجا حملات دشمن، کشته که نه، افکار زخمی میده... اینجا با تیر که نه، با یه مشت حرفای باطل و پوچ ذهنمونو نشونه گرفتن... حاجی از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون... یه نفوذی داریم بینمون... بهش میگن "نَفس"... داره خیلیامونو شکست میده... داره دونه دونه سلاحامونو ازمون میگیره تا زمینمون بزنه... میگن شما مرد میدون بودی... میگن خیلی خوب با این نفوذی میجنگیدی... خلاصه ی کلام اینکه دست راستت رو سر ما حاجی... مددی برسون که برخلاف اللهم الرزقنا شهادت روی لبامون، خیلی گرفتار خوشی دنیامون شدیم... "نَفسمون" داره "نَفَسمون" رو میبره... 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدای خوبم، در این شب زیبا به حق مهربانی‌ات به حق بزرگی وجلالت غم وغصه راازدل دوستان وعزیزانم دورکن لبشون روخندون دردهاشون رودرمون ودلشون روشادکن شبتون آروم ودرپناه خدا
حسین ‌اربابمـ{✋🏻}°• در آرزوےِ حریمِ ٺو چشمِ ٺَر دارم ٺو را زجانِ خود ارباب♡ دوست ٺر دارݥ مَرا عجیب گرفتار ڪربݪاٰڪردی بگو چگونہ ز عشقِ ٺو دسٺ بردارم 🌷
غفلتِ‌ شیعه‌ ،همیشه‌ مصیبت‌ ساز است، یڪ بار امامے را به مے‌فرستد...🖤 وبار دیگر امامے را هزار سال به ...💔 😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‍ ‍ 🌷 شهید 🌷 اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند... به خانواده شهدا سر بزنید ؛ زندگی نامه شهدا را بخوانید ؛ سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_احســـــان !!!! تمامه فالت پره اسم دختره !! با ذوق گفت : _جون من ؟؟؟ فالو ولش اسم ها رو بگو ببینم حافظ چند تاشو درست حدس زده _مژگان ،افسون ، شیرین ، نسیم ، ساقی ،حدیث ، آرزو انگشتاش رو آورد بالا و با تعجب زد تو سرش ! _یا خدا ... من اصلا آمادگیشو ندارم الهام ، باور کن ساقی و حدیث خیلی جدیده ، حافظا دیگه در این حد ؟! درسته که احسان خیلی اذیتم کرد و آخرشم با زور پرتش کردم بیرون اما باعث شد حال خوبی داشته باشم پتو رو کشیدم روم و می خواستم بخوابم که پیامک رسید ، احسان بود شماره فال زده بود و نوشته بود باج می گیرم شماره فال لو ندم به داماد !!!! هر چی مامان گیر داد که پنجشنبه نرم سرکار قبول نکردم ، دوست نداشتم بشینم تو خونه و تا شب هزار جور فکر و خیال بیاد تو سرم که حسام داره فداکاری می کنه و پا پیش میذاره و این چیزها . ترجیح دادم برم کتابخونه و مثل هر روز به کارم برسم ... کتایون انگار بو برده بود یه خبرایی هست ولی به قول خودش می ترسید بیاد جلو و نیشش بزنم واقعا اعصابم پوکیده بود ! همه جوره کم آورده بودم ، مدام مثل آدم های گنگ به یه جا خیره می شدم و می رفتم توی فکر فکر اینکه امشب چی میشه و حاجی چی می خواد بگه ؟ یعنی حسام انقدر راحت سکوت می کنه و از نسترن می گذره ؟ اصلا نسترن رو دوست داره یا منو !؟ از کجا بفهمم ؟ حالا به فرض اینکه منو دوست داشته باشه ، نمی تونم قبول کنم که بخاطر یه سوتفاهم بشم زن حسام ! وقتی برای سواالی بی شمار ذهنم جوابی پیدا نمی کردم می رسیدم به مرز دیوونگی ! تنها چیزی که دلم رو یکم آروم می کرد فالی بود که اون شب گرفتم ، دست خودم نبود انقدر کم آورده بودم و تو تاریکی دست و پا زده بودم که همین یه کور سوی امیدم برام حکم روشنایی رو داشت ! وقتی رفتم خونه و دیدم مامان داره با خوشحالی کار می کنه و افتاده به جون زندگی ترجیح دادم برم پیش سانی ، حداقل اون از داغ دلم با خبر بود می تونستم یکم خودمو خالی کنم ! دو تایی دراز کشیده بودیم رو زمین ، ساناز گفت : _الی ، واقعا هیچ حسی نداری ؟ چشمم به لوستر جدید اتاقش بود ، جواب دادم : _منظورت از حس چیه ؟ _یعنی بلاخره خوشحالی یا ناراحت ؟
_باورت میشه اگر بگم هیچ کدوم؟ _معلومه که نه ، باورم نمیشه چون خیر سرت آدمی ، دل داری ! _می دونی چیه سانی ؟ به تو یکی نمی تونم دروغ بگم .. از اینکه به حسام فکر کنم خوشم میاد حالا هر چی می خوای اسمش رو بذار ، نمی گم یهو عاشقش شدم یا خیلی دوستش دارم ولی خوب ... _خوب چی ؟ دوستش داری دیگه نفس عمیقی کشیدم و دستم رو گذاشتم زیر سرم _شاید اگر قضیه نسترن نبود و اون انگشتری که بهم نشون داد ، می تونستم الان خیلی خوشحالم باشم اما تردید و دو دلی خیلی بده ، مخصوصا که حسام با این اخلاق گندش چیزی رو لو نمیده که آدم تکلیفش دستش بیاد _آخه چرا حرف مفت می زنی ؟ یه انگشتر دلیل نمیشه که این کارا رو کنی _تو جای من نیستی نمی فهمی _حالا بلاخره امشب یه چیزایی معلوم میشه غصه نخور ، این وسط چیزی که خیلی مشکوکه اون مزاحمست هر کی بوده به هدفش رسیده و پا پس کشیده ، واقعا هیچ حدسی نمی تونی بزنی؟ _شایدم وقتی حسام گوشیم رو گرفته یه زنگی اس ام اس چیزی زده که اون کوتاه اومده خبر ندارم ! ولی مطمئنم اشکان یا پارسا نیستند چون اون ها هیچی از حاج کاظم و اعتقاداتش و این چیزا نمی دونستن _آره خوب اینم حرفیه .. نگاه کن امروز چه زود ساعت می گذره ها ! داره 5 میشه بلند شو برو پایین مثل بچه آدم یه دوش بگیر یه لباس خوشگل انتخاب کن و آماده شو برای شب ... آخه عزیزم ممکنه حسام با دیدن ریخت منحوست پشیمون بشه و د برو که رفتیم _نمی دونم چجوری باید جلوی حاج کاظم سرمو بگیرم بالا ! _بابا ببند دهنتو دیگه ! حالم بهم خورد انقدر تکراری حرف زدی _یادته گفتی عمه چجوری از نسترن تعریف می کرد ؟ _آخه خنگ ! خوب معلومه که عمه مریم از خداشه تو عروسش بشی نه دختر خواهر شوهرش ..خدایا اینو خفه کن اصلا از خیر خواستگاریم گذشتیم والا _راستی تو میای پایین ؟ _والا فکر کنم امشب چون صحبت های اولیه استُ این چیزا قرار نیست ما باشیم _وای اینجوری که بده ، نمیشه حالا تو بیای ؟ _آخه نیست عمه رو تا حالا ندیدی ، یا مثال دفعه اوله می خوان بیان خونتون بخاطر اینه که ناز داری ! _ایندفعه فرق داره آیکیو ! واقعا دلم می خواست سانازم باشه اما خوب رو حرف بزرگتر ها که نمی شد حرف زد !!
🍃امروز ڪسی‌ڪه محــ🌸ــجبه است و به چادر مشکی خود افتـــخار میڪند 🍃دارای شجاعت و هنر و مهارتِ انسان زیستن است. 🍃درود خدا و سلام شهــ🌷ـداء بر بانوهایی ڪه پرچـ🇮🇷ـم فاطمی را بالا میبرن... اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج 🙏🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖼✨ ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━~~~~~~~~┓ -- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
41.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🎶حکم جهاد 🎤 👌 ••✾◆✾••🖤••✾◆✾•• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نشاط عمیقـ ـ ـ مثـلِ؛..🌱 ''ترڪ یڪ گناھ'' براے...🖇 لبخندمھدۍفاطمھ . .🙂💖 🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بر خلاف همیشه اصلا حوصله نداشتم زیاد به خودم برسم ،البته شاید از استرس زیاد ! یه دوش سرسری گرفتم و آماده شدم ... چادری رو که مامان برام گذاشته بود سرم کردم رنگش ملیح بود با اینکه از نظر خودم قیافه ام داغون بود اما مامان و احسان و بابا کلی با دیدنم ذوق کردن و تحویلم گرفتن ! بیچاره ها ستاد روحیه دهی راه انداخته بودند ... طبق قرارمون سر ساعت اومدند ، مادرجون هم مثل همیشه هم قدم حسام بود ، ایندفعه انگار بر خلاف قبلنا که حسودیم می شد یه حس خوبی داشتم عمه و مادرجون با ذوق بغلم کردند و کلی قربون صدقه ام رفتند ، حاج کاظم با لبخند حالم رو پرسید و من با یک دنیا شرم از گناه نکرده جوابش رو دادم ! حسام مثل همیشه خوش تیپ و اتو کشیده والبته با چهره خندون اومد تو ، دیدن قیافه اش که اصلا ناراحت نبود یه جورایی قوت قلبم شد یه لحظه خیلی کوتاه نگاهم کرد و یه دنیا آرامش رو تو همون چند ثانیه بهم بخشید .... توی سالن پذیرایی نشستیم ، مادرجون یکم از قدیم ها و ازدواج های فامیلی و رسم و رسوم گفت تا بلاخره بحث رو کشوند به زمان حالا و ازدواج احتمالی من و حسام زیاد خودم رو درگیر گوش کردن صحبت ها نکردم چون حواسم پرت بود مدام به این فکر می کردم که شاید اگر اون روز اون مزاحم ازمون عکس نمی گرفت و نمی فرستاد برای حاجی ، الان مراسم خواستگاری خونه عمه حسام برگذار می شد نه اینجا ! دیگه خودم رو که نمی تونستم گول بزنم ! از این اتفاق خیلی خوشحال بودم ، اینکه شاید باعث شده تا حتی یک درصد حسام به من فکر کنه با حس جدیدی که داشتم می تونستم به راحتی جواب سوال ساناز رو بدم ، اگر فکر می کردم که حسام با کسی غیر از من سر سفره عقد بشینه حتما دق می کردم ! با شنیدن صدای صلوات مثل آدم های گیج سرم رو آوردم بالا و به چهره هایی که همه تقریبا خوشحال بودند نگاه کردم ، انگار حسام فهمید اینجا نبودم سری تکون داد و خندید .... صدای ساناز تو گوشم زنگ می خورد حسام یه جایی باخته ، اون دوستت داره دیوونه ، از خداشه که اینجوری همه چیز جور شد و می خواد بیاد جلو ! شاید من بودم که کور شده بودم ! واقعا حسام خوشحال بود ، نمیشه غم داشت و ناراضی بود و این همه پنهانش کرد ! صدای عمه مریم نگاهم رو از حسام جدا کرد _پس حالا که همه راضین ، با اجازه مادرجون و حاجی و داداش این دو تا یه چند دقیقه ای با هم صحبت کنند بلاخره درسته که با هم بزرگ شدند اما خوب الان دیگه قضیه فرق می کنه ! حاج کاظم به نشونه موافقت سرش رو تکون داد ، بابا گفت : _الهام جان بابا هوا خوبه برید روی همین تراس
خونِ‌حاج‌قاسم‌ڪلیدِ فتح‌قدس‌خواهدبودواین ڪلیدازآن‌جنس‌ڪلیدها نیست‌ڪہ‌نچرخد ... ! خواهیددید♡(:" -حاج‌حسین‌یکتا🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️ خدایا🙏 برای دلی که رو به سوی تو دارد؛ خودت چاره سازی کن💕✨ که توئی مُسَبِّبَ الْاَسْبابِ🙏 به قدرتت ایمان دارم اگر تو بخواهی هر محالی ممکن است اجابت دعایم به دست توست 🙏 و امیدم تنها خودت مرا اجابت کن🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 -------------------
🌾 نظرے کن که 🌼جھــ🌍ـان بیتاب است! 🌱روز و شب چشـ👁ـم همہ 🌸 ارباب است.. 🌾 🌼پس کی بہ جھان می تابی⁉️ 🌱نور زیبای یک جلوه اے 🌸از محراب است💫 🌸🍃 سلام به شما سربازان امام زمان و رهپویان شهدا زندگیتان_شهدایی🌸
14.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
العجل قرارِدلِ بی قـرارم🥺 منکـه غیرازشمـاکسی روندارم💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•