خونِحاجقاسمڪلیدِ
فتحقدسخواهدبودواین
ڪلیدازآنجنسڪلیدها
نیستڪہنچرخد ... !
خواهیددید♡(:"
-حاجحسینیکتا🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️
خدایا🙏
برای دلی که رو به سوی تو دارد؛
خودت چاره سازی کن💕✨
که توئی مُسَبِّبَ الْاَسْبابِ🙏
به قدرتت ایمان دارم
اگر تو بخواهی هر محالی ممکن است
اجابت دعایم به دست توست 🙏
و امیدم تنها خودت
مرا اجابت کن🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
-------------------
#السلام_ایها_غریب
❣ #سلام_امام_زمانم
❣ #سلام_پدر_مهربانم
❣ #سلام_عزیزبهتر_ازجانم
🌾 #گل_نرگس نظرے کن که
🌼جھــ🌍ـان بیتاب است!
🌱روز و شب چشـ👁ـم همہ
🌸 #منتظر ارباب است..
🌾 #مھدےفاطمہ
🌼پس کی بہ جھان می تابی⁉️
🌱نور زیبای #تو یک جلوه اے
🌸از محراب است💫
#اللّٰھم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ🌸🍃
سلام به شما سربازان امام زمان و رهپویان شهدا
زندگیتان_شهدایی🌸
14.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
العجل قرارِدلِ بی قـرارم🥺
منکـه غیرازشمـاکسی روندارم💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
نحن ابناء الحیدر - https: eitaa.com Rahasho.mp3
707.9K
🔰راهکاری عمومی برای ترک گناه
🔻مخصوصا کنترل چشم 👀
🎙حسام الدین جلالی
#ترک_گناه #کنترلنگاه #راهکار
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت186
_چشم
جفتمون بلند شدیم ، تو دلم گفتم خدا رو شکر حسام غریبه نیست مدل خونه هامونم یکیه تراسُ بلده !
اصلا از این قرتی بازی ها خوشم نمیاد که عروس حکم راهنما رو پیدا می کنه !
هوای آزاد چقدر خوب بودا ! بدون تعارف نشستم روی صندلیی که همیشه اونجا بود
حسام گفت :
_چه تعارفی !
جوابی ندادم ، خیلی سوال داشتم ازش اما انگار حالا که کنارم بود زبونم کار نمی کرد
وقتی دید چیزی نمیگم دوباره خودش ادامه داد :
_دختردایی ما رو فرستادن با هم حرف بزنیما ! وقت تنگه اون طرف الان تایمر گرفتن دستشون
نیشخندی زدم و به طعنه گفتم :
_چه حرفی پسر عمه !؟ یه خواستگاری سوری که دیگه نیازی به تفاهم و توافق نداره ، مهم آبروی حاجیه که ما باید جمعش کنیم !
حسام با تعجب بهم نگاه کرد ..
_ این چه حرفیه ؟ چرا سوری ؟
دلم خیلی پر بود ، بلند شدم و با لحن نیشدارم گفتم :
_ چرا !؟ هر کی ندونه من و تو که می دونیم مجلس امشب فقط یه مسخره بازیه متنفرم از اینکه بشم عروسک دست این و اون حتی اگر عروسک گردونش بابای تو باشه که به اندازه پدرم براش احترام قائل بودم و هستم
_چقدر تند میری ، کی گفته مراسم امشب مسخره بازیه ؟
تو واقعا فکر می کنی که حاج کاظم همینجوری رو هوا فقط از ترس یه مزاحم میاد با سرنوشت دو تا جوان که یکیش پسر خودشه بازی کنه ؟
_هه ، فعلا که دقیقا داره همین کار رو میکنه !
_داری اشتباه می کنی ، تو هیچی نمی دونی
_میشه بگی تا بدونم ؟ اصلا چیزیم هست که ندونم ؟
_دیشب با بابام حرف زدم ، گفت می دونه که بین من و تو چیزی نیست چون خیالش از هر دومون راحته ، که اگر نبود اجازه نمی داد تو یه خونه زندگی کنیم
_پس چرا به اینجا رسوندش اگر اون چرت و پرتها رو باور نکرده بود ؟
_گفت ازدواج ما مصلحته ، خیره ، کی از تو بهتر
دلم می خواست سوال اصلی رو ازش بپرسم ولی شرم مانع می شد ، دوست داشتم بگم تو چی ؟ اصلاخودت راضی هستی یا نه !
وقتی سکوتم رو دید تکیه داد به دیوار و گفت :
_خیلی حرف ها هست که باید بزنم و بشنوی اما نه اینجا ، الان واقعا جاش نیست
#الهام
#پارت187
فقط یه چیزی میگم و تمام ...
منتظر بودم که ادامه بده اما چیزی نگفت ، نگاهش کردم .... شاید اگر یکم نور اونجا بیشتر بود می تونستم حرف دلش رو از چشمش بخونم
_ من کاری نمی کنم که دلم راضی بهش نیست ، الانم اینجام چون عقل و دلم اینجاست ... اینو یادت باشه !
حرفش قشنگ بود ، حداقل توی اون شرایط ! پر از خوشی شدم ...
لب باز کردم تا جوابش رو بدم که یه چیزی از بالا افتاد کنار پام ... از ترس جیغ خفیفی کشیدم و رفتم عقب
حسام اومد و برداشتش .... گیره سر بود ! صدای سوت باعث شد بریم کنار نرده ها و بالا رو نگاه کنیم
از دیدن ساناز و سپیده که تا کمر خم شده بودند و داشتند برامون دست تکون می دادند زدیم زیر خنده
ساناز با ذوق گفت :
_جون من نشونه گیری رو حال کردین !؟
حسام گفت :
_آخه این حرکته دختر دایی ها !؟
سانی که نیشش تا بنا گوشش باز مونده بود گفت :
_پس نه حرف های عاشقانه شما رو بالکن اونم تو خونه ایی که اینهمه بچه مجرد توشه حرکته ! نه سپیده ؟
_آره والا ، خجالتم خوب چیزیه
از حسام خجالت کشیدم با حرص و خنده به سانی گفتم :
_اردک فضول تپل ، از کجا فهمیدی ما اینجاییم ؟
_زرشــــک !
گوشیش رو آورد بالا و تو هوا تکون داد
_احسان جان لطف کردند ما رو در جریان مباحث مهم خواستگاری قرار دادند ،
الانم پیامی فرستادند با این مضمون که به این دو تا کفتر عاشق بگو بال بزنند بیان تو خونه چون 5 دقیقه دیر کنند
حاج کاظم میاد بالشون رو می چینه از ما گفتن بود !
بهش اشاره کردم و گفتم :
_فعلا که یکی باید بال شما رو بچینه خطر سقوط هست !!
هر چی من و حسام آروم حرف می زدیم اون دو تا بلند بلند می خندیدند و جیغ جیغ می کردند جوری که بعد از چند
دقیقه مادرجون با تعجب اومد پیشمون و گفت :
_بلا به دور ! مادر وحی بهتون می رسه اینجوری سرتون چسبیده به آسمون ؟
من دیگه نتونستم خودم رو از دیدن صورت پر از بهت مادرجون کنترل کنم و ترکیدم از خنده
دستم رو گذاشتم روی دهنم و نشستم زمین .... مادرجون زد به صورتش و گفت :
_خیر نبینند ، چشمتون زدند ، حسام این بچه الان که خوب بود
حسام با خنده گفت :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
|•خدا؎من🤲🙂•|
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واے اگࢪ خامنہ اۍ حڪم جہادم دهد 😎✌️🏻
#برادرانہ
#بسیجی
#چریڪی
••┈••✾ ✾••┈••
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
14.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
العجل قرارِدلِ بی قـرارم🥺
منکـه غیرازشمـاکسی روندارم💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبلا هم گفتیم و بازم میگیم....✌
ما را از تهدید نترسانید....✊
...
کپی:اللهمعجللولیکالفرج🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیـــــــᏪــــو
اولیـن فاطمه هستی کـه حَـ🕌ـرم دارشُـدی
بی سبـب نیست شمـاجِلوه اَسـرارشُـدی
#ڪریمہاهلبیٺ💚
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت188
_الانم خوبه ، بیاید اینجا تا شما هم این مرسلین وحی رو ببینید
دستش رو گرفت و برد سمت نرده ها ، سانی و سپیده که نمی دونستند پایین چه خبره هم چنان جیغ جیغ می کردند و آویزون بودند
اما همین که چشمشون افتاد به مادرجون از ترس شایدم خجالت جیغی کشیدن و سه سوته غیب شدند !
مادرجون نگاهمون کرد و با خنده گفت :
_الهی که همیشه همینجوری خوش باشین ، ولی پس فردا که رفتین سر زندگی می فهمین که مسخره بازی اونم شب خواستگاری به جای زدن حرفای مهم مهم یعنی چی ... از ما گفتن بود
خیلی شب خوبی بود ، مخصوصا از وقتی که رفتیم روی تراس !
قرار شد که تا هفته دیگه فکرامون رو بکنیم و در صورت رضایت همه جانبه مادرجون یه وقت تعیین کنه برای مراسم بله برون .
وقتی داشتم می خوابیدم مدام چهره حسام و حرف آخرش می اومد تو ذهنم .... و با هر بار یادآوری کلی خوشحال می شدم .
درسته که همه چیز خوب بود ، حسام بهم اطمینان اولیه رو داد ، اما من هنوز یه کار نا تموم داشتم که باید همین
روزها تا دیر نشده انجامش می دادم
بلاخره تصمیم رو گرفتم ، عزممُ جزم کردم و راه افتادم .
می دونستم که این وقت روز بابا و عمو یا بانک رفتند یا انبار یا اینکه رفتند بازار و حاج کاظم تنها توی دفتره
باید حتما می دیدمش ، به حسام نگفتم که می خوام برم بنکداری و حرف دلم رو بزنم چون می دونستم که مانعم میشه
بخاطر همین خیلی بی سر و صدا رفتم و بعد از اینکه مطمئن شدم حاجی خودش تنهاست در زدم و رفتم توی دفتر
شاید بیشتر از همیشه ازش می ترسیدم و خجالت می کشیدم ، ولی مرگ یه بار شیونم یه بار
با دیدنم اونم بی خبر تعجب کرد ، سلام کردم ، منتظر بودم ببینم چجوری برخورد می کنه ...
بلند شد و اومد نزدیکم ، خیلی خوشرو گفت :
_علیک سلام ، شما کجا اینجا کجا ؟
سرم رو انداختم پایین
_حرف داشتم باهاتون
_خوش اومدی ، بشین تا بگم حسین چای بیاره
به احترامش نشستم و گفتم :
_دستتون درد نکنه ، خیلی وقتتون رو نمی گیرم فقط اومدم اگر اجازه بدید یه چیزایی رو بگم بهتون
همونجوری که می نشست پرسید :
_حسام کجاست ؟
#الهام
#پارت189
_خبر نداره که من اومدم اینجا
_خیلی خوب آقاجون ، بسم الله .. می شنوم
با دست گوشه های چادرم رو جمع کردم و با تته پته گفتم :
_راستش .. راستش می دونم که شما ... خوب
فهمید که نمی تونم رک بگم ، تکیه زد به صندلی و مهربون گفت :
_راحت باش دخترم ، حرفی رو که بخاطرش اومدی اینجا بدون مقدمه بزن ، منم مثل پدرتم
صدام رو صاف کردم و با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم
_حاج آقا ، من و حسام از بچگی تو یه خونه بزرگ شدیم زیر سایه شما و مادرجون که بزرگمون بوده و هستین
همیشه حرفتون برای همه حکم سند رو داشته ، همه می دونند که شما روی مسائل اعتقادی حساس هستید
نمی دونم چجوری بگم که فکر نکنید اختیار زبونم دست خودم نیست !
به خدا حسام هیچ خطایی نکرده ، اون با تربیت شما بزرگ شده ، همیشه حتی بیشتر از احسان بهش اعتماد داشتم
اون عکس ها درست بود اما باور کنید یه سو تفاهم بوده که ...
نذاشت ادامه بدم ، داشت به تسبیحش نگاه می کرد
_قبل از تو ، حسام همه چیز رو برام توضیح داد وگرنه تکلیفش غیر از این بود
دخترم حتی اگر اون نامه و اون عکس به دست من نمی رسید باز هم در خونه شما رو می زدم برای پسرم می دونی چرا ؟
اگر تا حالا یک درصد شک داشتم امروز برام قطع به یقین شد که کارم درست بوده ، وقتی که خدا مهر دو نفر رو به دل هم بندازه
هیچ دستی نمی تونه با هیچ چاقوی برنده ای این مهر رو از هم جدا کنه
حتی اگر اون طناب بریده بشه ، وقتی که خدا و تقدیر دست به دست داده باشند که اون دو نفر قسمت هم بشوند
مطمئن باش طناب گره می خوره و بیشتر از قبل بهم نزدیک می شوند
من رشته محبت تو پاره می کنم
شاید گره خورد به تو نزدیک تر شوم !
اونی که خواست به اسم آبروی من شما رو بد نام کنه و از هم جدا کنه تا به خواسته شومش برسه به حول قوه خدا
شد عدویی که بی خبر سبب خیر شد
شاید اگر موش نمیدواند این وسط ، من از راز دل پسرم بی خبر می موندم و خدایی نا کرده می شد اونی که نباید
بشه !
من انقدرام گیج و گنگ نیستم که همه چی رو زود باور کنم و فقط بخاطر حفظ آبروی خودم با زندگی شما دو تا بازی
کنم
خیالت راحت باشه که می دونم تو و حسام کاری نکردید و همیشه پی آبروداری بودید
ادامه دارد .....
🍃🌼
خدایا
تو تمامِ دلخوشیِ منی
زمانی که اندوهگین میشوم...
-🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#فرصت_عالی👇 برای مومنین
محتوای#رایگان و #غیرحضوری
صدور #مدرک_معتبر_پایان_دوره
با حمایت #پشتیبانان_زبده
بدون محدودیت سنی و جغرافیایی
ثبت نام خواهران با ارسال کلمه "معروف" به:
بله
ble.ir/vajeb123
سروش
sapp.ir/vajeb123
ایتا
eitaa.com/vajeb123
روبیکا
https://rubika.ir/vajeb123
گپ
Gap.im/vajeb123
ثبت نام برادران با ارسال کلمه "معروف" به:
Eitaa.com/aseman_2020
📆 طول دوره مقدماتی: ۲۵ روز
✅ آشنایی با مرکز: b2n.ir/Moarefi
💎دانلود اپلیکیشن رایگان آموزش مجازی:
👉 b2n.ir/vajeb1
قرارگاه امربهمعروف و نهیازمنکر
#سپاه_محمدرسولالله(ص)
#السلام_ایها_الغریب 💕
از دلبرِ ما نشان که دارد
درخانه مَهی نهان که دارد؟ ....♡
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
Γ♥️↯ツ
حُـسینرا
رهــانکنید؛
هرچقدرهمکھ
گناهکارباشید (:🖐🏼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
17.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوجوان دهه هشتادی😎
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت190
دخترم اگر جواب بله رو به حسامم دادی میشی دختر نداشتم ،
وقتی مهرت به دل پسرم نشسته میشی تخم چشم من و مادرش
یه عمر اگر پای بچه ها بشینی و به دین خودت تربیتشون کنی شاید بتونی افسار عقلشون رو به دست بگیری
اما دلُ نه ! من هیچ وقت نگفتم که پسرم حق عاشق شدن نداره مگه دل نداره !
منتها حرفم اینه که وقتی عاشق شدی مرد عمل باش ، برو جلو و زندگیت رو با عشق بنا کن
عشقی که رو هوا باشه خونه خراب میکنه آدم رو
منم تو و خانواده ات رو امروز و دیروز نیست که می شناسم ، بابات حکم برادرم رو داره می دونم که این بهتون ها به بچه های ما نمی چسبه
برو آقاجون .... برو و به آینده ات فکر کن نه به این شک و دو دلی ها ، تردید به دل مومن راه نداره .. دلت که صاف شد خدا خودش راه میذاره پیش پات
هیچ وقت نمی دونستم که حاج کاظم با اون همه ابهت و اون گره اخم همیشگیه رو پیشونی که از بچگی ازش فراری بودیم انقدر قشنگ حرف می زنه و این همه مهربونه
حالا مطمئن بودم که حسام چرا انقدر خوبه ! چون پدری داشته که الگوی تمام قدش بوده تو تمام این سالها
نفهمیدم که چجوری از پای صحبت هاش دل کنم و با کلی شرمندگی از قضاوت بچگانه ام ازش عذر خواستم ، تشکر کردم و اومدم بیرون
اما هنوزم لبخند مهربون و پدرانه اش تو ذهنم بود ....
حسام گفته بود که باهاش حرف زده ، اما نگفت چیزایی رو به پدرش گفته که شاید اول باید به خود من می گفت
شاید اگر از حرف دلش با خبر بودم و می دونستم به قول حاجی مهرم به دلش افتاده اینجوری نمی اومدم جلو !
رفتم که حرف بزنم ... اما فقط شنیدم !
اما چه خوب شد که اومدم وشنیدم ... آروم شدم .
انقدر که به یمن شنیدن این همه خبرای خوش ، خودم رو یه بستنی سنتی مهمون کردم
بستنی که طعمش جدای از زعفرونی بودن مزه عشقم می داد !!!!
به حسام نگفتم که رفتم پیش حاجی ، دلم نمی خواست بدونه که چه چیزای جدیدی فهمیدم ...
منتظر بودم تا خودش بیاد جلو و مردونه بگه که اونم عاشقم شده
البته با توجه به اخالقش که کلی تودار بود بعید می دونستم !
تازه رسیده بودم خونه ، بوی خوب پیاز داغ تو یه روز بارونی قشنگ خستگیم رو از بین برد ، چادرم رو درآوردم و رفتم تو آشپزخونه
_سلام مامانی خسته نباشی
_علیک سلام ، تو خسته نباشی عزیزم
#بیـــــــᏪــــو
جان ❤️دادن در راـہ ۅصاݪ بـہ امام زمان، بِـہ از نفس ڪشیدنِ بدۅن اۅست... :)
#آجرڪ_اݪݪه_یاصاحب_اݪزمان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
20.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای لشکر صاحب الزمان آماده باش ✌️🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگــرانـــہ💡
•|تقوا
•|یعنے←با گناهـ→
•|مثل↶
#کرونا برخورد ڪنے✨:)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چہکسیگُفتہڪہگُمنـامۍ
مادَࢪجـانَم ؟!؟
تـو میان دل ما
"دارُالزَّهرا" داری
......♥️🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانہ
شیطونـهڪنارِ
گوشتزمزمهمیڪنه:
تاجوونےاززندگیـتلذتببر❗️
هرجورڪهمیشهخوشبگذرون😰
اماتوحواسـتباشه،
نڪنهخوشگذرونیتبه
قیمتِشڪسـتنِدلامامزمانمونباشه...💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام سلااااام...
یه خبر خوب داریم😍😍
آن اشالله از فردا یه رمان آنلاین از خانم #مرضیهیگانه میخوایم توکانال براتون بزاریم...
یه رمان خیلییییییی خاص و هیجان انگیز...
عاشقانه و پرپیچ و تاب😍🙈
♻️منتظر باشید و دوستانتون رو برای خواندن این رمان عالی دعوت کنید👌
#الهام
#پارت191
_وای چه بوی خوبی میاد چی درست می کنی ؟
_آش رشته ، دیدم هوا سرده گفتم یه آش گرم درست کنم بخوریم
_آخ من عاشق این برنامه ریزی هاتم ! برم لباس هامو عوض کنم بیام
_وایسا حالا که مانتو تنته بیا این کاسه آش رو ببر برای مادرجون
_می خوای زنگ بزنم بگم بیاد بالا ؟
_بهش زنگ زدم گفت پاش درد می کنه نمیاد ، اگر نمی بری خودم برم ؟
_معلومه که می برم !
کاسه رو گذاشتم توی سینی و رفتم پایین ، چند دقیقه پشت در موندم تا مادرجون بلاخره درُ باز کرد
با دیدنم خندید و گفت :
_سلام عروس خانوم
_سلام ، خوبین ؟ چرا نیومدین بالا با ما نهار بخورید ؟
_دوباره پا درد اومده سراغم الانم تا برسم به در مردم و زنده شدم
_وا دور از جون ، ماشاالله شما که زود باز کردید
_بله چون ترسیدم پاشنه درُ از جا بکنی
خندیدم و سینی رو گرفتم طرفش
_بفرمایید
_شما بفرمایید ، خوش موقع اومدی مادر بیا تو که کارت دارم
_برم نهار بخورم بیام ؟
همونجوری که داشت می رفت تو گفت :
_امان از این شکم که آدمو از همه چیز میندازه ، برو ولی شاید تا اون موقع پشیمون بشم خود دانی
می دونست نقطه ضعفم چیه ! سریع کفش هام رو کندم و رفتم تو ....
آش رو گذاشتم روی میز آشپزخونه و رفتم تو اتاق مادرجون
نشسته بود وسط اتاق و یه چمدون بزرگ که خیلیم قدیمی بود و همه هزار بار دیده بودنش رو باز کرده بود
با ذوق نشستم و گفتم :
_آخ جون من عاشق چیزای قدیمیم
_می دونم ، ماشاالله جوان های امروزی عاشق همه چی هستند !
در چمدون که باز شد ۴ چشمی رفتم توش ببینم چه خبره ... کلی پارچه ی قشنگ توش بود ، یکیش رو که مثل
حریر بود برداشتم و گفتم :
_وای این چه خوشگله
_دوستش داری ؟
چنان بلند بله گفتم که خودمم خنده ام گرفت ، پارچه رو از دستم گرفت و گفت :
_ایشالا حسام بعدا برات بخره ، اینو گذاشتم برای بچه ام ساناز
_اِ یعنی سانازُ بیشتر از من دوست دارین ؟
#الهام
#پارت192
_اگه تو همیشه انقدر عجول نباشی من قول میدم که بیشتر دوستت داشته باشم
بیا عزیزم ، این برای تواه ، بده به خیاط تا برات هر مدلی دوست داری در بیاره
با دیدن پارچه ای که گرفته بود طرفم لبخند زدم
_این همون سوغاتی نیست که برای زن حسام از کربلا آورده بودید برای روز عقدش!؟
_همونه ، یادته چه جیغ جیغی می کردی ؟ یادته گفتم من به گواهی دلم گوش میدم ؟ وقتی چشمم خورد به این
دیدم فقط به تو میاد
با تعجب گفتم :
_ولی شما گفتین برای زن حسامِ نه من !؟
_خوب تو قراره زن حسام بشی عروسکم
خجالت کشیدم ، با گوشه مقنعه ام بازی کردم و گفتم :
_هنوز که چیزی معلوم نیست مادر جون
_دیگه چی باید معلوم باشه ؟
دستش رو گذاشت روی پام و گفت :
_ من بعد از یه عمر از چشم بچه هام می فهمم تو دلشون چی می گذره
حتما نباید زبونت کار کنه تا یه عالم خبردار بشوند ! وقتی کسی رو بشناسی از تو چشم هاش می تونی بفهمی تو
قلبش چی می گذره
ببینم تو با من که مادربزرگتم تعارف داری ؟
_این چه حرفیه مادرجون ؟
_قدیمی ها می گفتند اونی رو که تو امروز تو آینه می بینی ما تو خشت خام دیدیم .
شک نداشته باش عزیز من ،هر دختری که باشه دو دله حقم داره چون پای یه عمر زندگی در میونِ !
اما وقتی حسام پا پیش بذاره یعنی همه جوره تا آخر باهاته ، من می شناسمش ، بزرگش کردم
مطمئن باش اگر بله رو بدی خوشبختت می کنه
دلم رو زدم به دریا و گفتم :
_ولی اگر حسام دلش جای دیگه باشه چی ؟
_اون مردی نیست که دلش یه جا باشه و قول و قرارش جای دیگه !
حسام دلش خیلی وقته پیش تو جا مونده ، همون وقتی که به جای سوغاتی کربال برای خودش ، چادر تو رو سفارش
داد !
_چی !؟
_گوش کن مادر ... می شنوی چه صدای قشنگی میاد ؟
_بله صدای بارونه
حسین جان....💔
زِ یادٺ یا #حسیـن بیرق بدوشم
غـم تو بردہ از من عـقل و هوشـم
دعـا ڪن زنده باشم تا ز #عشقٺ
ڪه سـے و هفت روز دگر #مشکے بپوشم
#لبيڪ_يا_حسين_ع🌸🍃
#السلام_علیڪ_یا_اباعبدالله_ع