eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️با خودت تکرار کن؛☺️ امروز زیباتر ازهر روز نفس میکشم، زیباتر ازهمیشه میبینم 🥰 وبهتر ازهمیشه زندگی میکنم من احساسم را، امروزم را وخدایم را بیش از همه دوست دارم 🤍 ❄️خدایا شکر 🙏 ┏━━✨✨✨━━┓ ❄️ ❄️ ┗━━✨✨✨━━┛
سلیمان گر شوم، بر تو غلام حلقه بر گوشم بهشتا! ناز کمتر کن، که من شیدایِ شش گوشم .. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖼 📝 بیا ای صاحب عزای فاطمیه 📌ایام شهادت 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_دو پرس چلو کباب نگین دار با دوغ و نوشابه و ترشی و سالاد و مخلفات دستم رو زدم زیر چونه ام و بهش گفتم : _پسر عمه ، یه نظر می پرسیدی بد نبودا _ای بابا ! اصلا یادم رفت توام اینجایی با نگاهی که بهش کردم زد زیر خنده .. _شوخی کردم ، خوب همیشه یا میگی کباب یا جوجه ، گفتم تفاهم داشته باشیم نگین دار بخوریم که هم جوجه داره هم کباب ! از سیاستش خوشم اومد و ابروم رو دادم بالا ... _حرف حساب نداره جواب ! آخ دلم می خواست خفش کنم ! با خیال راحت نشسته بود و غذاشُ می خورد ، اصلا شک داشتم این حسام همون حسام همیشگی باشه جدیدا نه اخمو بود نه جدی ! بیشتر مهربون و خوش خنده شده بود ... حالا تاثیر اتفاقات اخیر بوده یا نه خدا می دونه ! بر عکس اون که همه غذاش رو خورد ، من فقط چند تا قاشق خوردم و دست کشیدم _ پس چرا نمی خوری؟ _سیر شدم -تو که ترشی دوست داری ، خوب با ترشی بخور اشتهات باز میشه _من ترشی مادرجونُ دوست دارم _عجب ! این مادرجونم شماها رو بد عادت کرده ها _کاریه که از دستش بر میاد _الهام یه سوالی ازت بپرسم .. راستشو میگی ؟ _خوب بپرس ، چرا باید دروغ بگم! _نگفتم دروغ میگی ، خواستم که حقیقتش رو بگی _باشه _تو چرا چادری شدی اونم یکدفعه ای ؟ حالا که می دونستم چادری که سرمِ سفارش خودش بوده بیشتر ذوق می کردم از چادری شدنم ! _خوب بهر حال تو زندگیِ هر آدمی ممکنه یه سری شرایط کنار هم قرار بگیره که باعث بشه یه تحولاتی به وجود بیاد _شرایط درونی یا بیرونی ؟ _هر دو تاش ! اما خوب بیشتر درونیه ، می دونی تو هر چقدرم که عوامل بیرونی داشته باشی بازم تا وقتی که خودت نخوای و درونی نباشه هیچ تلاشی برای عوض شدنت نمی کنی دستش رو گذاشت روی نرده های چوبی کنار تخت و پرسید : ادامه دارد .....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🎞🌿•°❤️ حرف های رهبرمون با آقا ❤️ من جان ناقابلی دارم ...😔💔 💜─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅💙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
1_735618868.mp3
7.59M
💔 مادرم تکیہ‌گاه‌ِمنه... چادرش سرپناهِ‌منه... :) 🖤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ما هر ڪدوممون سپاه حیدریم...! (‌س‌) •●⊰⊱●• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
28.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنهاترین امام...🥺💔 ای مداحان ای منبریون ای علماء شما را چه شده ؟! چرا حرفي از امام زمان نمي‌زنید؟ ای شیعیانِ امام زمان ارواحنافداه… ما را چه شده؟! مگر ندای مظلومیّت امام زمان ارواحنافداه به گوشمان نمی‌رسد چرا اجابت نمی‌کنیم؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 _وای مستانه ی ما رو ببین ... خوبی عمه ؟ همانطور که کنار ایوان ایستاده بودم ، سرم را با آن گونه های ملتهب پایین گرفتم : ـ بله ممنون . خانم جان غر زد : ـ چرا اینقدر دیر کردین ، صاحب مهمونی باید خودش زدتر از مهموناش برسه . ـ ترافیک بود مادر ... چکار کنیم . عمه این را که گفت و بعد بلند صدا زد : ـ آصف غذاها رو بیار . و رسما مهمانی از همان لحظه آغاز شد . همه سمت ایوان خانم جان آمدند و روی حصیر نشستند . فاصله ی من تا مهیار تنها یک متر بود و به خوبی می توانستم نگاهش کنم اما نگاهم را به استکان های کمر باریک خانم جان دوختم که پدر گفت : ـ حالا ما گرفتار بودیم ، شما چرا یه سر از ما نمی زدید ؟ عمه باز مهیار را بهانه کرد : ـ به جان شما داداش ، مهیار گیر پایان نامه اش بود ، برترین پایان نامه ی سال 70 شده بچه ام . خانم جان با ذوق گفت : ـ ای به قربان پسر گلم ... دیگه باید واسش دست بالا بزنید . و همین حرف خانم جان یکدفعه سکوت سنگینی حاکم کرد . آنقدر سنگین که هر کسی سرگرم چیزی شد . من سرگرم بازی با استکان چایی ام . پدر تسبیح شاه مقصودش را از جیبش در آورد و مادر گیر داده بود به بافت های تار و پود حصیر . عمه نگاهش در حیاط می چرخید و آقا آصف چایش را سر می کشید . مهیار هم خجالت زده ساکت بود که خانم جان باز این سکوت را شکست : ـ مهیار ... برو پسرم ، برو از ته باغ از همون درخته که همیشه سیب سرخ داره ، یه سبد واسه ما سیب بچین ببینم مرد شدی یا نه . مهیار بی چون و چرا برخاست . نگاه همه حتی من به سمت مهیار رفت که خانم جان ادامه داد : ـ تو هم بلند شو برو کمکش . یک لحظه نگاه خانم جان را روی خودم دیدم و از تعجب بلند پرسیدم : ـ من !! خانم جان با عصبانیتی الکی گفت : ـ نه ... پس من با این کمر پردردم ... بلند شو گفتم ... یه سبد از آشپزخونه بردار برو کمک مهیار . از همان لحظه قلبم پر تپش شد . ناچار دستور خانم جان را اطاعت کردم و سبدی برداشتم و همراهش رفتم . او جلوتر می رفت و من پشت سرش . ته حیاط خانم جان ، جایی بود که بین درختان بهار نارنج و سیب ، دیگر ردی یا صدایی از ایوان خانه و کسانی که روی ایوان نشسته اند باقی نمی ماند . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
『🥀』 آمَن يُجيبُ‌المُشتاق إذادعاهُ‌ويُعجَّل‌اللقاء :) ز پشت‌دربشنو نالہ‌هاے‌فاطمہ‌را بہ‌سوزسینہِ آن‌مادرِشهیده‌بیا💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حق داشت اگر تابوت بر شانہ هایش سنگینے میڪرد.. آخر علے(ع) تمام آرزوهایش را شبانہ بر دوش میڪشد😞💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌✨🕌 از خدا ميخوام 🙏 تو زندگيت فقط يكبار تو دو راهي بمونی اونم تو 🕌 بين الحرمين 🕌 كه ندوني جلو حسين(ع)💚 زانو بزنی🙏 يا عباس(ع)💚 ✨🙏 ✨🙏 ┏━━✨✨✨━━┓