eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم با این حرف پدر ، مادر چشم گشود و نگاهم کرد . بعد پتو را روی سرش کشید و من از اتاق خارج شدم . آهسته از پله ها پایین رفتم . خانه در سکوت فرو رفته بود و همه گویی خواب بودند . سمت حیاط رفتم که سایه ای در تاریکی حیاط ، کنار حوض کوچک حیاط دیده شد . مهیار بود . لبه ی حوض نشسته بود و متفکرانه در سکوت حیاط غرق شده بود . در آرامش محض خانه ی خانم جان بود که شیطنتم گل کرد . دلم می خواست همان مستانه ی شیطان گذشته ها می شدم که شدم . پاورچین پاورچین سمتش رفتم و درست نزدیکی او که رسیدم جفت پا مقابلش پریدم . لحظه ای شانه هایش تکان خورد و چشمانش متعجب شد ولی خیلی زود لبخند زد : ـ مستانه ! دستانم را پشت کمرم پنهان کردم و گفتم : ـ چرا نخوابیدی ؟ ـ خودت چرا نخوابیدی ؟ آهی سر دادم و گفتم : ـ خوابم نمی برد ... پدر عصبی بود ... همین منو نگران میکنه ... می ترسم ... نگفته گفت : ـ نترس ... چیزی نمیشه تا خانم جان توی تیم ماست ، بردیم . از حرفش خنده ی بی صدایی سر دادم و گفتم : ـ ولی من دلشوره ی بدی دارم مهیار .... انگار این حس مشترک بود که او هم همراه با آهی که کشید گفت : ـ درکت می کنم . دستش را سمتم دراز کرد که مجبور شدم پنجه هایم را کف دستش بگذارم . مرا آهسته سمت خودش کشید . با نگاهش پرواز کردم تا عمق چشمانش : ـ بهت قول میدم بهترین زندگی رو برات بسازم . حتی با آن جملات صادقانه هم آرام نشدم . و این حس التهاب گونه هایم بود که داشت هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و مرا دگرگون تر میکرد. نمی دانم چرا اصلا خود آشوب بودم . مگر نه اینکه همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده بود . مگر چه طوفانی در راه بود که من داشتم پس لرزه هایش را حس می کردم ؟ در فکر بودم و او حالم را درک میکرد . دستانم را کشید تا کنارش بنشینم . لبه ی حوض نشستم و او در حالیکه با دستش موهایم را دوباره زیر روسری ام جا میزد گفت : ـ نبینم اينقدر دلواپسی تو رو ... چت شده مستانه ؟ ... مگه از نامزدی مون خوشحال نیستی ؟ به شوخی در حالیکه نقابی از جدیت به چهره می کشیدم گفتم : ـ نه .. من نمی خواستم اینجوری نامزد کنیم . ابروهایش از تعجب بالا رفت : ـ چه جوری دقیقا ؟ ـ همین جوری دیگه هول هولی ... یهویی . برخلاف تصورم لبخند زد و گفت : ـ آره حق با توئه ... یهویی شد ولی بهت قول میدم عقدمون دیگه یهویی نباشه ... رسمی ، مجلسی ... خوبه ؟ 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨الهی هر شب به آسمان نگاه مےڪنم ❄️و می ‌اندیشم در این آرامش شب ✨چہ بسیار دلها ڪہ غمگینند ❄️خدایا تو آرام دلشان باش ✨و شب خود و دوستانم را ❄️با یادت بخیرڪن شبتون بخیر😴 یا علی ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پنجشنبه است 🌹یادی كنیم ✨از مسافرانی که روزی 🌹در کنارمان بودند و اكنون ✨فقط یاد و خاطرشان 🌹در دلمان باقیست ✨با دعای خیر 🌹روحشان را شاد کنیم
🌸 دل شکست و تنها خریدارش خدا بود.💗 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
روضه | راز ادب عباس(س) - @Panahian_mp3.mp3
1.4M
روضه ، راز ادب عباس 🥀السلام علیک یا ام البنین پیشنهاد دانلود📲 🖤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق قسمت ۲۰۹ جالبیش این بود که من مرخصی گرفتم اما خود حسام نتونست و به همون مرخصی ساعتی راضی شد آخرش ! قرار بود ساعت ۱۱ به بعد بیاد دنبالم ... با خیال راحت تا ۱۰ خوابیدم ، رفتم یه دوش گرفتم و با یه دنیا وسواس بلاخره آماده شدم درسته که کلی مانتو و روسری عوض کردم تا آخر سر یکی رو انتخاب کردم ، اما واقعا برام مهم نبود چون می دونستم که حسام به شخصیت آدم ها بیشتر اهمیت میده تا ظاهرشون ! حاضر شدم و نشستم روی مبل تو سالن ، مامان که می دونست صبحانه نخوردم یه لقمه درست کرد و داد دستم _این چیه ؟ _صبحانه که نخوردی ، یکم الویه از دیشب بود برات درست کردم تا حسام نیومده بخور _نمی خورم مامان ... سیرم _چی خوردی که سیری _هیچی _پس بخور حرف نزن ! نمیذارم بری ها احسان که کلاس نداشت و تازه از خواب بیدار شده بود ، با یه خمیازه 3 متری اومد و نشست کنارم _به به تو چرا خونه ای ؟ مگه سرکار نرفتی ؟ به جای من مامان از تو آشپزخونه جواب داد _نه می خواد با حسام بره بیرون _بیرون چه خبره ؟ _خبره سلامتی ! خوب می خواهند دور بزنند هنوز خواب بودا ، پاش رو انداخت روی پاش و با لحن قلدری گفت : _خوشم باشه ، پس چرا از من اجازه نگرفتند ؟ بهش گفتم : _تو چیکاره ای مگه ؟ _خان داداش تو _خان بودنت تو حلقم ! بذار سنت قانونی بشه بعد اجازه صادر کن _عزیزم از الان یادت باشه که جلوی شوهرت ، منو که برادرتم محترم بدار تا حالا انقدر دقیق فکر نکرده بودم که حسام شوهرمه ! از این حرفش خوشم اومد ، صدای زنگ که بلند شد منم پریدم جلوی آینه احسان آیفون رو جواب داد _جونم .... بیا بالا ... نه هنوز ... آره بیا _کی بود ؟ _الان میفهمی از توی جا کفشی ، پوتین های نیم بوتم رو که یکم پاشنه اش بلند بود برداشتم با شنیدن صدای حسام برگشتم سمتش ادامه دارد ..... ‌❣ @Mattla_eshgh
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻چرا مأیوس میشیم؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگر مرا أم البنین نخوانید ‌‌… من أم بی بنینم💔 🖤 ┈┈•••✾•🏴🍂🏴•✾•••┈┈ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥️ شهید پور جعفری میگفت: روزی در منطقه ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه🌺 همین که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما!🌺 حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دیدبزنه که این بار گلوله ای نشست🌺 کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت.🌺 بعد از شناسایی داخل خانه ای شدیم برای تجدید وضو احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست، به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند!🥀 بعداز این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم اما حیف...🌺 🕊 🕊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خوشبختی یعنی در خاطر کسی ماندگاری که لحظه های نبودنت را با تمام … دنیا معامله نمیکند... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•