eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
••• و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر شهــر بـی یــار مگـر ارزش دیــدن دارد؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم چشمانم روی دستانم خشک شده بود . روی ایوان خانم جان رو به حیاط نشسته بودم . پای راستم درد می کرد و انگار رگ سیاتیک آن بدجوری گرفته بود اما نه قصد تکان خوردن داشتم نه ناله . نگاهم همچنان در چشم خاطرات ته حیاط بود که مهیار کنارم نشست . هیچ حوصله اش را نداشتم . سرم را از او برگرداندم که آهسته گفت : ـ مستانه جان ... خدا بیامرزه دایی و زن دایی رو ... انگار اجل دنبالش کرده بود ، ... هرچی اون شب بهش گفتیم نرو گوش نکرد که نکرد . شاید این حرف ها را زد تا مرا آرام کند ولی نمی دانم چرا در آن لحظه ، با آن غم بزرگی که مثل تیغه ی تیز جراحي ، جراحت عمیقی روی قلبم کشیده بود ، از شنیدن حرف های مهیار عصبی شدم : ـ حالا اومدی اینا رو بگی که چی ؟ جا خورد . انتظار عصبانیتم را نداشت : ـ من فقط .. فقط خواستم ... صدایم بلند تر شد : ـ نخواه ... تو هیچی نخواه ... برو مهیار ... بودنت کلی خاطره ی بد یادم میاره ... برو . با صدای بلند من ، که نمی دانم به درجه ی فریاد رسیده بود یا نه ، خانم جان هم سمت ایوان آمد . اشاره چشم و ابرویش را متوجه شدم که مهیار را رد کرد و خودش کنارم نشست . پیراهن بلند مشکی قدیمی داشت که سال به سال ، فقط در محرم و صفر می پوشید و حالا برای اولین بار ، در طول عمرش ، برای عذای پسرش و عروسش پوشیده بود . آه غلیظی که کشید مرا آتش زد : ـ مستانه ! جوابی ندادم . اشک در چشمانم می جوشید که ادامه داد : ـ بیچاره مهیار چه گناهی کرده که باهاش اینجوری حرف میزنی ؟ انگار هیچ کس نمی خواست درک کند که من چه حالی دارم . حکم ماهی را داشتم که از تنگ آب بیرون پریده و طلب آب میکند ... اما صدای فریادش ، به گوش هیچ کس نمی رسد و تنها نمای باز و بسته شدن لبانش را همه می بینند . بی اختیار جیغ کشیدم : ـ چه گناهی ؟ گناه من دارم ... منی که پدر و مادرم رو سر یه دعوای بیخودی از دست دادم ... می فهمی اینو خانم جون . با همان فریاد ، عمه افروز و آقا آصف هم به ایوان آمدند . عمه ، خانم جان را بلند کرد و برد و آقا آصف هم دنبالشان رفت . همه مرا تنها گذاشتند . خودم هم نمی دانستم چه حال غریبی دارم . دلم می خواست به هر چیز کوچکی بهانه بگیرم . حتی به رنگ دلگیر غروب خورشید . یا رنگ آبی کاشی های حوضچه ... به هر چیزی که یا دلتنگم می کرد یا خاطره ها را برایم زنده . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کالایی استراتژیک که توانسته یک تنه جلوی براندازی و ایجاد ایران آزاد را بگیرد... ـ 😎🤣✌️🏻💣 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
﴿ و گام هایماݩ را استوار ساز و ما را بر گروھ ڪافراݩ پیروز گرداݩ. ﴾ 💚🌿 🌱 | سورھ بقره آیه ۲۵۰ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
" به وطن نشانگر ایمان است " - پیامبر رحمت (ص) ♥️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل پیچک 🌱 پارت ۳۴ سر سفره شام ، با آن که سکوت سنگینی بینمان قسمت شده بود ، اما هیچ کس جرأت شکستن حرمت این سکوت را نداشت . اما طاقت ماندنش هم سخت بود . ناچار خانم جان به بهانه پیاله ی ماست گفت : _بالاخره چی شد آصف جان ؟! ... اگه ماست نمیخوری ، بده به من مادر جان . آقا آصف کمی جا خورد . لحظه نگاهش سمت پیاله ی ماستی رفت که حتی شاید ، خودش هم نمی دانست چرا نزدیکه دستش آمده ؟! لبخند بی‌حالی زد و گفت : _بفرمایید خانم جان . و من با آنکه سرم پایین بود سمت بشقاب خودم ، و هیچ میلی به خوردن آن دمپختک ساده خانم جان نداشتم ، اما دیدم که چطور خانم جان با سر به من اشاره کرد و آقا آصف بی مقدمه گفت: _ افروز وسایل رو ببند باید برگردیم . سرخانم جان سمت مهیار چرخید و انگار با اشاره‌ای به مهیار موجب صحبت مهیار شد : _ اجازه بدید من یه هفته اونجا بمونم . دایره های نگاهم روی همان بشقابی بود که دست نخورده باقی مانده بود . علت این حرف مهیار را می دانستم . چون تنها یک هفته از مدت صیغه محرمیت ما باقی مانده بود . عمه و اقا آصف سکوت کردند ، اما خانم جان با صراحت گفت: _ آره ... باید بمونه ، من دست تنهام . و بعد متوجه حرکت دستش شدم که چگونه به من اشاره کرد . خودم را کمی به زحمت ، از سفره ، عقب کشیدم و گفتم : _ممنون . خانم جان با نگاهی از سر تا پایم را برانداز کرد : _چیزی نخوردی مستانه . _میل ندارم . _فردا اولین جلسه فیزیوتراپیته دختر ... لااقل یه چیزی بخور جون داشته باشی . حوصله بحث کردن با خانم جان را نداشتم. خودم را به زحمت سرپا کردم که به اتاقم برگردم که مهیار هم برخاست . قطعاً نیتش کمک به من بود اما بی دلیل با عصبانیت گفتم : _سمت من نیا . شوکه شد و نگاه همه را هم شوکه کرد . در حالی که دست من به دیوار بود و سنگینی وزنم روی شانه دیوار ، سمت در اتاقم رفتم . این بی حسی پاهایم ، با آنکه صدمه ای ندیده بود و تنها زخمی شده بود ، برایم عجیب و دردناک بود . به زحمت تا اتاق طبقه دوم پیش رفتم . اتاقی که انگار هنوز خاطره آن شبی که در خانه خانم جان ماندیم را برایم زنده می کرد . در اتاق را بستم و همان کنار در نشستم . نگاهم به تصویری از پدر بود که جلوی رویم زنده شده بود به غباری از خاکستر خاطرات . نفهمیدم چرا باز بغض گلویم شکست و دلم به اندازه یک عالم ورم کرد از غصه . نبود پدر و مادرم سخت بود . سخت تر از هر سختی و من حتی حوصله من ام نمیکشید که فکر کنم که حالا با نبود آنها چه تصمیمی خواهد گرفت ؟ دلم می خواست تا سالگردشآن حرفی نزنم تا حرفی نشنوم و خاطره‌ای از آن شب سیاه زنده نشود ، اما نمی شد . شاید انتظار زیادی داشتم. فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شدم ، با همان دو پای بی حسم ، خودم را کشیدم سمت پنجره و اولین چیزی که توجهم را جلب کرد ، نبود ماشین آقا آصف بود . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💌 | خوشی‌های دنیا با آسیب همراه است 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در ذهنِ اجاق، عطرِ چایی زیباست☕️ در جشنِ پرندگان، رهایی زیباست🕊 در باورِ گُل🌹، نسیم و من می گویم💁‍♀ هر صبح که پلک میگشایی زیباست😍♥️ سلام صبح بخیر 😍
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_جنگ‌علیه‌ایران‌یعني‌جنگ‌علیه‌محور‌مقاومت "سیدحسن‌نصرالله" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم را احتمالا ندیده‌اید! صدها کیلومتر دورتر از خانه! چند قدمی خونخوارترین مخلوقات خدا! آرامشی چنین میانه میدانم آرزوست!... برشی از عملیات نبل و الزهرا، پیکر شهید سعید علیزاده(کمیل) در حال انتقال به عقب است... کسی که دست شهید را گرفته، شهید نوید صفری است... کسی که صورتش را می‌بوسد ،شهید رضا عادلی است... فیلم را شهید عارف کایدخورده گرفته... شهید حبیب رحیمی منش هم در فیلم هست! شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سخنان حضرت آقا درمورد شهیدان باکری و سلیمانی: «در بین شهدا بعضی از آن‌ها بودند.🌹🍀 در واقع می‌توان گفت آن‌ها بودند. اعتقاد ما این است که سیدالشهدای لشکر عاشورا بود....🌹🍀 و هم سیدالشهدای مقاومت است. سیدالشهدا شدن این عزیزان هم به‌خاطر فرماندهی‌شان نبود. 🌹🍀 از زمانی که جنگ هشت سال دفاع مقدس شروع شد، شهید آقا مهدی باکری از یک خمپاره زدن در جنگ شروع کرد.🌹🍀 اما آقا مهدی در بین رزمندگان صاحب سبک و صاحب ادبیات بود... باکری فرد نبود، بلکه ادبیات بود.🌹🍀 با تمام رفتار، گفتار، حرکات، سکنات و برخوردهایش همواره شهید تربیت می‌کرد. و این دقیقاً در حاج قاسم هم بود....»🌹🍀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•