eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم نگاه دکتر سمت من آمد. هنوز هم نگاهش جدی بود که گفتم : _ اگه کاری دارید، من حاضرم. با همان جدیت، در مقابل نگاه خانم جان امر کرد : _چایی بیارید لطفاً. از شنیدن این جمله متعجب شدم و باز پرسیدم : _چایی؟! _ بله... کابینت بالای ظرفشویی هم یک کم کشمش داره، برای خانم بزرگ بیارید. انتظار هر امری را داشتم جز این! متعجب سمت در رفتم. خانم جان هم که انگار برای مهمانی آمده بود، چنان لم دادم به پشتی صندلی و گفت : _ زحمت نکشید دکتر... خوب از مستانه ی ما راضی هستید؟ که لحظه ای فکر کردم شاید خانم بزرگ دکتر پورمهر مقابل میز دکتر نشسته!! نزدیکی‌در رسیده بودم که با این پرسش خانم جان، نیم تنه ام چرخید به عقب. _خانم جان! دکتر بی پروا جواب داد: _پرستار خوبیه... البته اگر از کم‌کاری هایش چشم پوشی کنم. بی اختیار حرصم گرفت و نگاهم تا سمت دکتر پیشرفت. لبخند کنایه داری به لب آورد که طاقت نیاوردم و گفتم : _جناب دکتر چند لحظه تشریف بیارید. و منتظر آمدن دکتر نشدم و سمت آبدارخانه پیش رفتم. دکتر اما پشت سرم آمد. دو دستش را در جیب مستطیل شکل روپوش سفیدش فرو برده بود که مقابلم ایستاد و پرسید : _کاری داشتی؟ چند نفس عمیق کشیدم که خونسرد باشم ولی نشد چشم گشودم و با عصبانیتی که تا آن روز، بروز نداده بودم گفتم : _من کم کاری دارم؟! اخمی کرد که انگار منظور حرفم را نمیفهمد. _اگر از کم کاری های من چشم پوشی کنید پرستار خوبی هستم؟! وقتی جواب درست و حسابی به من نداد و همچنان مثل مجسمه ها با همان لبخند کنایه دار خیره ام شده بود، حرص ی تر شدم. داغ کردم انگار. یک لحظه حس کردم یک سطل آب جوش روی سرم ریخته شد. خواست از آبدارخانه بیرون برود که عصبی تر صدایم را بلند کردم : _دکتر پور مهر. ایستاد و سرش به عقب برگشت که من بعد از مکثی که با افکار و زبانم درگیر بودم برای گفتن یا نگفتن بالاخره گفتم : _ من دیدم شما دوستتون آمده چند روزی پیش شما بمونه، کلید اتاقم رو بهشون دادم... وقتی داشتم میرفتم،. اتاقم رو مثل دسته ی گل، مرتب و منظم کرده بودم اما حالا.... نفسی کشیدم آرام‌تر ادامه دادم : _شما که کم‌کاری منو خوب می‌بینید... پس بهتره کم‌کاری خودتون رو هم ببینید... کسی مثل شما که اینقدر روی نظم و انضباط حساسه، نباید واسه دو شب خوابیدن توی اون اتاق، اتاق منو تبدیل به آشغالدونی کنه. چرخید کامل سمت من. چند ثانیه فقط نگاهم کرد. عصبی شده بود اما سکوت کرد و بعد از مکثی از اتاق بیرون رفت با رفتن او، آتش گرفتم از عصبانیت و مشتی روی سنگ روی کابینت زدم و با حرص زیر لب گفتم : _فقط بلده دستور بده. کمی طول کشید تا دو لیوان چای بریزم و آن ظرف کشمش سفارش شده را همراه چای روی سینی گذاشتم و به اتاق برگشتم. پشت در اتاق که رسیدم صدای خانم جان مرا مجبور به توقف کرد . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم عزیز! انقلاب اسلامی رو به حساب این آدم‌های دزد و بدردنخور نذارید! ❤️🇮🇷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
1.19M
🔳 مرثیه و روضه 🏴 🌾 السلام علیک الْمُعَذَّبِ فِی قَعْرِ السُّجُونِ 🌾▪️مرثیه امام موسی بن جعفر سلام الله علیه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽حیدر حیدر فاتح خیبر حیدر...✨❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا در این شبهای سرد زمستان✨ دلهایمان را با نور ایمانت گرم کن...❄️ خدایا خانه دوستانم مملو از مهر...✨ چراغ خونه هاشون روشن... ❄️ زندگیشون پر برکت بگردان✨ شبتون آروم ❄️ 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🌸در این روز زیبا 💞امیدوارم نگاه پرمهرخدا 🍂🌸همراه لحظه‌هاتون 💕سلامتی ونیکبختی 🌸گوارای وجـودتـون 💞بارش برکت ونعمت 🍂🌸جاری در زندگیتون 🌸آخر هفته‌تون گلبارون 😍♥️ سلام صبحتون بخیر باشه ♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 وقتی میخواین رای بگیرین...!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لطفا تکرار نکنیم❌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃 - تقدیم‌بہ‌پاسدارانِ‌غیورِ‌میھنم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
25.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🍃 آخ خدا میشه این قرار قسمت اهالی کانال بشه... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم _آره پسرم... توی یه تصادف، پسرم و عروسم با هم از دنیا رفتن... مستانه هم چند ساعتی بین آهن پاره های ماشین گیر کرده بود، ۱۰ جلسه فیزیوتراپی رفته تا سرپا شده... توروخدا مراقبش باشید... میترسم باز اونقدر روی پا باشه که باز پاهاش بی حس بشه. در زدم و وارد اتاق شدم. سینی چای را روی میز مقابل خانم جان گذاشتم و برگشتم سمت در که صدای دکتر را شنیدم : _کجا؟ این کجا را طوری گفت که بدم نمی آمد جلوی خانم جان هم بهش یادآوری کنم که چه بلایی سر اتاق من آورده. در حالی که دستم به دستگیره در بود گفتم : _گفتم که دکتر... باید برم اتاقم رو مرتب کنم. و دیگر هیچ حرفی نزد. شاید ترسید جلوی روی خانم جان، آبرویش را ببرم. در حالی که سمت اتاقم میرفتم از حرصم زیر لب غر میزدم. حقیقت تمیز کردن یک اتاق ۱۲ متری، یک ساعت طول کشید. پتو ها را جمع کردم. آن بلوز و شلوار خانگی مردانه را با اکراه تا زدم و گوشه ی اتاق گذاشتم. ظرف های نشسته را شستم و ناهار، همان خورشت قورمه سبزی که خانم جان از روز قبل آماده کرده بود را گرم کردم. وسایل را هم با دقت و نظم جابجا کردم. گلدان‌های شمعدانی را به اتاق دکتر بودم و در کمال تعجب دیدم که هنوز خانم جان دارد با دکتر درد و دل می کند که با ورود من به اتاق چند لحظه ای سکوت کرد و من گلدان ها را کنار پنجره اتاق، پشت سر دکتر گذاشتم. همان موقع خانم جان گفت : _این گل ها هم از گلهای خونه خودمه.... مستانه خیلی دوست داشت چند تا واسه بهداری بیارم... البته الان میبینم حق هم داشت، اتاق یه دکتری مثل شما، نباید اینقدر خشک و خالی باشه! نگاهم سمت خانم جان رفته بود و انگار قصد خروج از اتاق دکتر را هم نداشت. _خانم جان میگم تشریف نمیارید اتاق منو ببینین؟ من این را گفتم و به جای خانم جان، نگاه دکتر سمتم چرخید : _مشکلی نیست... من که امروزم مریض ندارم، خوشحال میشم از هم صحبتی با خانم بزرگ. اما خانم جان از جا برخاست : _مستانه راست میگه... برم ببینم این بچه کجا روز رو شب می کنه. _اتاقم ته حیاطه... شما برید منم الان میام. خانم جان از اتاق بیرون رفت که از دکتر فاصله گرفتم و با جدیتی که فکر می‌کردم در عوض ریخت و پاش اتاقم لازم است که در رفتارم ظاهر شود گفتم : _ تشریف بیارید اتاق من، خانم جان غذا آورده به من هم گرفته از شما بخواهم که ناهار با ما باشید. نفس عمیقی کشید. بلند و خونسرد جواب داد : _ممنون من تنها نیستم... پیمان دوستم هم با منه . _مشکلی نیست با آقای رستگار هم آشنایی دارم... ایشان هم تشریف میارن. و همان موقع بود که آقای رستگار حلال زاده از راه رسید و در آستانه ی در اتاق ظاهر شد. _سلام... به به خانم پرستار خوب هستید؟ _سلام... ممنون... همین الان ذکر خیر شما بود. این حرف را من گفتم و دکتر بی‌مقدمه ادامه ی حرفم را گرفت : _ بله ذکر خیر بی‌نظمی و ریخت و پاش های شما . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•