eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
آن روز اولین روز کاری بود که هم اول هفته بود و هم مریضی به بهداری مراجعه نکرد و هم به خاطر ورود خانم جان ، دکتر پور مهر به من که هیچ، حتی به خودش هم استراحت داد. می خواستم برای شام غذا درست کنم که آقا پیمان پیشنهاد درست کردن سیب زمینی آتشین داد. شبای پاییزی روستا کمی سرد و خنک بود و نشستن دور آتشی که آقا پیمان به پا کرده بود میچسبید. پیت حلبی بزرگی کنار پله‌های بهداری گذاشت و درونش را با چوب های خشک شکسته ی شاخه درختان روستا، پر کرد. آتش به پا شد. انگار این اولین باری نبود که پیمان و حامد، در شبهای سرد روستا، آتشی درست می‌کردند. پیت حلبی سیاه شده از دود آتش و چوب های سوخته ی کنج اتاقک انباری بهداری، نشان می‌داد که سالیان سال هم چنین آتشی برپا شده بود، که رخ سیاه شده اش هم خودش شاهدی بر این مطلب بود . کتری آتشی را روی پیت حلبی گذاشتند تا چای آتشی درست کنند و خانم جان چنان با لذت به این آتش خیره شده بود که از دیدن ذوق و شوق نشسته در نگاهش، من هم ذوق زده شدم. پتوی نازکی روی شانه های خانم جان انداختم و کنارش نشستم. _سرما نخوری خانم جان. خانم جان با لبخند به آتش خیره بود که جواب داد: _ نه حالم از همیشه بهتره... دو ماهه که اینقدر سرحال نبودم. دوماه! دقیقاً از روزی که مادر و پدرم را با آن تصادف وحشتناک از دست داده بودم. کنار خانم جان به تلاش آقا پیمان که سعی داشت آتش را حفظ کند خیره شدم. دکتر هم روی صندلی کوچکی کنار آتش نشست و رو به آقا پیمان گفت: _ چایی هم دستت رو میبوسه پیمان جان. _چشم دکتر بداخلاق روستا. خانم جان سرش چرخید سمت دکتر و بی مقدمه پرسید : _حالا خودت بهم بگو پسرم چرا تا به حال ازدواج نکردی؟ انگار دکتر شوکه شد! چند ثانیه فقط به خانم جان نگاه کرد و بعد لبخندی نمایشی به لب آورد. شاید هم لبخندی گمراه‌کننده، برای فرار از پاسخ دادن به سوال خانم جان. دکتر رو به سمت پیمان باز دستور داد: _ اونجوری نه... آخرش این بیچاره رو سرنگون می کنی. دیگر دستش حتی برای من هم رو شده بود که نمی‌خواهد جواب خانم جان را بدهد و همان موقع خانم جان باز پرسید: _ میخوای حالا که خیلی دوست داری توی این روستا بمونی،یکی از همین دخترای روستا رو برات بگیریم؟ و دکتر باز طرفه رفت و در ازای جواب خانم جان بلند رو به پیمان گفت : _ پیمان چه کار می کنی؟!... میشه هرچی شاخه ی خشکه نریزی توی آتیش؟ خانم جان که تازه فهمید دکتر قرار نیست جوابش را بدهد، شاخه ی خشکی که قرار بود در آتش انداخته شود را از روی زمین برداشت و با آن ضربه به روی پای دکتر زد. _با تو ام پسر جان... چرا جوابمو نمیدی؟ از این حرکت خانم جان، صدای خنده ام برخاست. خانم جان خیلی زودتر از آنچه فکرش را می‌کردم با دکتر و رفیقش دوست شده بود، آنقدر که خودش را به حتم خانوم بزرگ آن دو می دید. صدای خنده هایم نگاه دکتر را به سمتم کشاند. از دیدن خنده ام او هم برای اولین بار در مقابلم لبخند زد و بی رودربایستی گفت: _ عجب خانم بزرگی دارید خانم تاجدار... خدا نکنه که سر لج بیفته. از شنیدن این کلام دکتر، بلند بلند خندیدم و خانم جان باز ضربه‌ای به پای دکتر زد: _ ببین پسرم... من با کسی شوخی ندارم اگه خانواده اینجا نیستند بهم بگو من خودم برات میرم خواستگاری .
شب پردﻩرا پَس مےزند وتمامِﺩاشته های فراموﺵشده را عیاﻥمےڪند: خدا… احساس… وجدان… الهے رحمےڪﻥ تابااحساﺱِآرامش ووجدانےراحت بخوابیم آمین 🌟شبتون بخیر🌟 یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرزوهایت را صدا بزن خوشبختی نزدیک است مهربانی را بہ قلبت بسپار شادی را بہ خانہ ات دعوت کن و قلبت رو جــایـگــاه عشق و محبت قرار بده دوستی‌هاتو با صداقت رنگ بزن و زیبا زندگی کن 🌹آدینه‌تـون گـلبــارون عزیزان🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+این دیپلماسی غیرت نداره؟ -شعور داره، نمیتونه ببینه با یه حرکت کودکانه چهره کشور تو مجامع بین الملل لطمه ببینه +این چهره وقتی لطمه میبینه که یه مست انگلیسی به ناموست بی حرمتی کنه و تو با بنز تشریفات بیای ازش دلجویی کنی! -به خاطر منافع ملیه! +به خاطر منافع ملی جلوی غارت داخلی‌ها رو بگیرین دیالوگی از فیلم "دیدن این فیلم جُرم است" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔰 : ❈ هرجا حدیثی، آیه‌ای، دعایی بھ دلت خورد، بایست؛ ↫ مبادا یک وقت بگذری و بروی، صبر کن؛ ❈ رزقِ‌معنوی خیلی مخفی‌تر از رزق مادی است؛ ↫ یک نفر از دری، دیواری می‌گوید ↫ ودر حقیقت خداست؛ ↫ کھ با زبان دیگران با شما حرف می‌زند...! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃 درصفـ‌مستان، شدۍیک‌عمرشیدا‌اۍشھید 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
انگار خانم جان کمر همتش را بسته بود که هر طور شده برای دکتر آستین بالا بزند. دکتر مجبور شد جواب خانم جان را بدهد بالاخره. _چشم خانم بزرگ... به خدا قسم هر وقت ازدواج داشتم، حتما اولین نفر به شما خواهم گفت که برام برید خواستگاری. و همان حرف دکتر، خانم جان را آرام کرد. در آن هوای سرد پاییزی، سیب زمینی هایی که آتشی بود، خیلی مزه میداد. گرچه شام ساده ای بود، اما آنقدر خوشمزه بود که حتی خانم بزرگم از آن تعریف کرد. _این سیب زمینی ها خیلی خوشمزه شدند. آقا پیمان در حالی که با انبر مخصوصش از درون آتش، یک سیب زمینی دیگر برمی داشت گفت : _نوش جانتون خانم بزرگ... یکی دیگه میخواید؟ _نه مادر... من فشارم میره بالا دست شما درد نکنه... من پیرزن را امشب سرحال کردید با این چای آتیشی و سیب‌زمینی ذغالی. و دکتر هم همپای پیمان جواب داد : _ نوش جانتون خانم بزرگ. خانم جان برخاست و در حالی که دستش را به زانو می‌گرفت تا کمرش را صاف کند گفت: _ من برم بخوابم خسته شدم . خانم جان سمت اتاق من رفت و من در حالی که تکه کوچکی از سیب زمینی ذغالی که میان دستم مانده بود را به دهان می گذاشتم از دکتر و آقا پیمان تشکر کردم . _دستتون درد نکنه... واقعا شام سبک و عالی بود. خندیدند هردو. اما جواب دادند : _ عالی که نبود. _نه اتفاقاً عالی بود... دور از همه تشریفات این روزها، سادگی این غذاها بیشتر به آدم می چسبه. لحظه ای نگاه دکتر سمتم آمد. که بی مقدمه پرسید : _چرا در مورد فوت پدر و مادرتون با من حرفی نزدید؟ _فکر می‌کردم به کارم مربوط نمیشه... درست همانطور که شما در مورد حضور تون در جبهه و اینکه شیمیایی شدید، حرفی به من نزدید. نگاه دکتر سمت پیمان رفت. او هم با گوش هایی تیز به هر دوی ما نگاهی انداخت . نگاه دکتر اما توبیخانه سمت پیمان حواله شد. انگار واضح بود آقا پیمان قبلا چیزهایی به من گفته است. و همان لحظه پیمان فوری جواب داد : _ بالاخره می فهمید... حالا من زودتر بهش گفتم. نگاه دکتر هنوز روی صورت پیمان بود. در حالی که دستانم را از تکه های پوست سیب زمینی های زغالی که به سر انگشتانم چسبیده بود، می‌تکاندم و به هم میزدم تا خورده های پوست سیب زمینی از روی آن فرو بریزد گفتم : _جناب دکتر پور مهر... خیلی سخت می گیرید. _ من سخت نمیگیرم... ولی دوست ندارم کسی از گذشته ی من باخبر بشه. نمی‌دانم چرا با شنیدن این حرفش چشمانم بی اختیار جذب صورتش شد که زیر انوار نارنجی رنگ آتش ، روشن شده بود . به نظرم اخلاص بالای او بود که وادارش می کرد کاری را که برای رضای خدا انجام داده، برای همیشه بین او و خدایش باقی بماند. خانم جان که با اصرار من به روستا آمد، با هم نشینی و صحبت با دکتر و پیمان، ماندگار شد. آنقدر که عروسی ستاره، همان دختری که من و دکتر را به مراسم عروسی اش دعوت کرده بود، هم سر رسید. ستاره دختر آقا جعفر، برای ما هم کارت دعوت فرستاد و همه با هم به آن عروسی دعوت شدیم. این اولین تجربه دیدن یک عروسی در یک روستا بود. خانم جان هم از این دعوت استقبال کرد. همراه خانم جان و دکتر و آقا پیمان به عروسی ستاره که در باغ گردوی آقا جعفر برگزار شده بود، رفتیم و عجب عروسی بود!
🔰 آملی : ✬ استغفار یا برای دفع است یا برای رفع ، ✩ ما یک بهداشت داریم یک درمان. ↫ بهداشت برای این است که کسی مریض نشود ↫ و درمان برای این است که اگر کسی مریض شد سلامت خود را بازیابد. ✬ استغفار اولیای الهی این است که استغفار می کنند تا بیماری به طرف آنها نرود ✩ و استغفار ما درمانی است ؛ طلب مغفرت می کنیم تا مشکل ما حل شود. 📖 جلسه درس اخلاق 95/09/11 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✪ این حکایت را باید سر لوحه ی زندگیمان قرار دهیم: ✫ ‏به ملانصرالدین گفتند آش بردن ↫ گفت : به من چه؟! ✫ گفتند آخه خونه شما بردن، ↫ گفت : به شما چه؟؟ ✪ یاد بگیریم در زندگی و کار دیگران تجسس نکنیم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔆 ✬ ما به نگاه اسلام افتخار می‌کنیم؛ ✩ و در مقابل نگاه غرب به زن ✩ و سبک زندگی، ↫ سراپا اعتراض هستیم. 💻 سایت مقام معظم رهبری 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
1.81M
🌸 الهی رجب بگذشت و ما از خود نگذشتیم تو از ما بگذر... فقط یک روز از ماه پر برکت رجب باقی مانده است... 🔸وداع با ماه رجب🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•