eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
‌° ° شنیدم مصرعی شیوا که شیرین بود مضمونش منم مجنون آن لیلی که صد لیلاست مجنونش‌ :)♥️ ° ° || 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. . | یا من إذا تضایقت الأمور فتح لها باباً لم تذهب الیه الأوهام💙 |🦋 ای کسی که هنگامی که کارها به بن‌بست می‌رسد تو راهی را میگشایی که هیچ وهمی به آن نمی‌رسد :)🍃 . . ♥️🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_ _ ‏آرامش یعنی؛ از تمام احوالاتت خبر داره... _ _ 💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از شرکت به خانه برگشتم. قطعا مادر و باران توقع دیدن مرا نداشتند. در خانه که توسط باران باز شد از خوشحالی جیغ کشید. _بهنام! وارد حیاط شدم که دستانش را دور گردنم آویخت و گریست. _حالا چرا گریه می کنی؟ _چند شبه خونه نیومدی دلم برات تنگ شده بود. از من فاصله گرفت که گفتم : _مامان حالش خوبه؟ _خوبه خدا رو شکر..... چی شد؟ سمت خانه حرکت کردم که گفتم : _چی چی شد؟ _کارت دیگه.... گفتی کار پیدا کردی که.... گفتی شبا نمیای خونه. _آها.... خب خدا رو شکر فعلا دوباره شبا میام خونه. ایستاد و با نگرانی نگاهم کرد. _بهنام!.... کار دومت رو از دست دادی؟!.... حالا پول 100 میلیونی که بهم دادی رو چکارش می کنی؟! _نگران نباش... درستش می کنم به امید خدا.... _ان شاء الله.... وارد خانه شدم که صدای مادر را از اتاق بلند شنیدم. _باران!... صدای بهنام رو شنیدم... درسته؟ _درسته مادر.... ورودی پذیرایی ایستادم که مادر با لبخند جلوی رویم ظاهر شد. _قربونت برم الهی... شاخ شمشاد منو ببین... ماشاالله ماشاالله.... چه کت و شلوار شیک و قشنگی مادر!.... الهی تو رو توی کت و شلوار دامادی ببینم. _سلام مامان گل خودم... بهتری؟ _الهی شکر.... تو که گفتی شبا نمیای خونه! _فعلا میام.... تا بیینم بعدش چی میشه. کاور کت و شلوارهایم را به باران دادم و گفتم : _اینا رو واسم جابه جا کن... خیلی خسته ام. _چی هست اینا؟! _کت و شلواره.... اون پاکت دسته دارم کفشه. _وای مامان ببین چند دست کت و شلوار و چند جفت کفش!.... پولدار شدی ها! _هنوز نشدم ولی می شم ان شاء الله. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
قرار بـود شھید بشھ؛ یہ جواب تلخ بھ مادرش داد ! اسمش رفت آخر لیست . . .💔 . . . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ وَ مَالی لَا اَبکی چرا من بر احوال خودم اشک نمیریزم . [ ] 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⟨👑🌸⟩ ‹وَمَاتَسْقُطُ‌مِنْ‌وَرَقَةٍإِلَّايَعْلَمُهَا› ••همین‌که‌بی‌اجازت‌یک‌برگ‌اززمین‌نمیوفته دلم‌بهت‌گرمه‌خدا‌جون❤️‍🩹 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🍃 °🦋 °🍃 السّلامُ علی ملاذ الأمنیات.. - سلام بر تو ای پشت و پناه آرزوها♥️ - •🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کم‌یمضی‌فراق‌بلالقاء ولکن‌أین‌لقاء‌بلافراق‌؟ چقدر‌فراق‌بدونِ‌وصآ‌ل‌گذشت ولی‌کجاست‌وصآل‌بدونِ‌فراق؟💔 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ انگار تمام دقایق مرا با کار پُر کرده بودند! روز بعد باید اول با عمو تماس می گرفتم و در مورد یک وام صحبت می کردم. برای همان یک تماس ساده از اتاق خودم بیرون زدم تا مقابل چشمان رامش نباشم. _الو سلام.... _سلام.... _ببخشید اگه بد موقع زنگ زدم.... بهنام هستم... فرهمند. _آها شناختم.... _راستش من یه بدهی دارم که خیلی براش این در و اون در زدم اما جور نشد... خواستم ببینم می تونم یه وام از شما بگیرم؟ مکثی کرد که دلم را لرزاند. _خوبه که زنگ زدی.... من سرم شلوغه یادم رفت در مورد حقوقت با هم حرف بزنیم.... اما در مورد وام.... نه.... ما اینجا صندوق قرض‌الحسنه نداریم که به کسی وام بدیم اما می تونم حقوقت دو یا سه ماهت رو پیش پیش بهت بدم تا کارت راه بیافته.... البته اینم فقط و فقط برای خودته وگرنه من برای هر کسی از این دست و دلبازی ها ندارم. _ممنون شما لطف دارید به بنده. _اونم به خاطر خودته که همون اول کاری جُربزه ی خوبی از خودت نشون دادی. _واقعا ازتون ممنونم جناب فرداد. _امروز یه چک برات میارم که مطمئن باشی تا لااقل سه ماه می خوامت.... البته به کار خودت بستگی داره... اگه مثل همین الان کار کنی.... تو شرکتم موندگار میشی.... من هواتو دارم چون یه جوری زحماتت رو واسه خاطر رامش و سفارش کوکب و صد البته زرنگی خودت، جبران کنم.... پس حواست باشه نااميدم نکنی. _خیالتون راحت.... چشم حتما ان شاء الله. تماس را او قطع کرد و من نفس راحتی بابت بدهی ام به آوا کشیدم. اما نبايد فراموش می کردم که من هم قصدم انتقام بود. انتقامی که شاید به خاطر حمایت های آن روزهای عمو، فکرش کمی در ذهنم کمرنگ شده بود اما جزئی از اهدافم بود قطعا. به اتاق برگشتم که تا در را بی هوا گشودم رامش را پای کشوی میزم دیدم. دنبال چیزی می گشت که با باز شدن در اتاق، بد غافلگیر شد! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
به یک تنهایی! در ابَدیّت ، احتیاج است... . ”خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا” نسا| ۵۷ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👸عروسیم نزدیک بود و میخواستم ظرفای خاص که تو خونه ی هرکسی نباشه بگیرم برای جهیزیه ام اما خب پولشو نداشتم😔 تا بااین کانال آشناشدم😳 که هم ظرفاشون خاص و دستسازه😍 هم خرید قسطی دارن هرچندماهه که من بتونم و با هر میزان قسط ماهانه کع شرایطشو دارم😍 https://eitaa.com/joinchat/3960012825Ccd65c34ddf تمام سرویس پذیرایی و غذاخوریمو از اینجا سفارش دادم اینم یه نمونشه👆 😜هرکی میاد خونمون میپرسه ازکجا گرفتیشون انقد خاص و زیبا هستن😃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما صبحت بخیر☀🌷 🌼از امروز به چیزایی که نداریم فکر نکنیم 🌺بجاش به چیزایی که داریم فکر کنیم 🌸ما یه عالمه امید داریم، 🌼بهتره به امید فکر کنیم 🌺آدم به امید زنده‌اس 🌸ما قلبی مهربان درون سینه‌مون داریم 🌼چه هدیه‌ای از این بهتر ‌‌‌‌‌‌‌‌
•°~🪴✨ قسم‌به‌حضرت‌ِ‌سُبحان دوشنبه‌هاقلبـ♥️ــــم دخیلِ‌نام‌حَسَـــــنْ‌شد همین‌‌مࢪاکافیست..!(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سکوت ، بهتر است از حرف های تکراری ، برای گوش های ناشنوا ، و دل های دنیا دیده..! . . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهم خیره اش ماند و او فوری دست و پایی که گم کرده بود را جمع و جور کرد و گفت : _دنبال لیست فروش محصولات شرکت بودم. با جدیت نگاهش کردم. _تو کشوی میز من؟! _آره دیگه.... پس کجا؟ _لیست محصولات شرکت رو که خودم بهت دادم.... همین چند روز پیش. نگاه گیجش را به من دوخت چند ثانیه. _آها.... آره... وای راست می گی.... یادم نبود. قدم به داخل اتاقم برداشتم و گفتم: _میگم می خوای یه بار حسابی همه ی کشوهای میزم رو بگردی بلکه خیالت راحت بشه؟ رسیدم به مقابلش کنار میز. سر پنجه هایش هنوز روی میزم بود که نگاهش به سمت میز رفت و برگشت سمت چشمانم. _کنایه می زنی؟ _نه... جدی گفتم... اصلا بفرما.... بعد مقابل نگاهش کشوی اول را باز کردم. _ببین.... این کشو توش ایناست. و بعد در حالیکه ریخت و پاش های توی کشو را نشانش می دادم ادامه دادم. _می خوای دقیق تر بگردی؟.... کیفم هم هست. خم شدم از پایین پای میزم کیفم را بلند کردم و روی میز گذاشتم. _ببین شاید چیزی به دردت خورد. عصبی نگاهش را از من چرخاند. _خودتو لوس نکن.... گفتم که حواسم نبود دنبال لیست محصولات شرکت بودم... همین. _من چرا باید خودمو لوس کنم؟!.... این شمایی که مدام خودتو لوس می کنی.... نمی دونم نقشه ات چیه ولی می دونم دنبال یه آتو از منی. نگاهش این بار سمت من آمد. _ببین اینکه شرکتم رو ازت پس می گیرم که درش شکی نیست ولی اتفاقا تو هم خودتو داری لوس می کنی.... کاش برای من لوس می کردی خودتو..... اون جوری هواتو داشتم ولی واسه پدرم بدجوری داری دلبری می کنی. از حرفش خندیدم. _ببین کلا من لوس کردن بلد نیستم... اینی هم که تو میگی اسمش لوس کردن نیست... اسمش درست کار کردنه... چیزی که چند ساله تو این شرکت ازش خبری نبوده.... اما شما خانم فرداد.... بنده خیلی خیلی دارم باهات راه میام.... خیلی کوتاه اومدم... خیلی چشم پوشی کردم اما ممکنه همین روزا سختگیر بشم ها... حواستون هست؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما صبحت بخیر☀🌷 🌼از امروز به چیزایی که نداریم فکر نکنیم 🌺بجاش به چیزایی که داریم فکر کنیم 🌸ما یه عالمه امید داریم، 🌼بهتره به امید فکر کنیم 🌺آدم به امید زنده‌اس 🌸ما قلبی مهربان درون سینه‌مون داریم 🌼چه هدیه‌ای از این بهتر ‌‌‌‌‌‌‌‌
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _خیلی بی مزه ای واقعا! و بعد میز را دور زد و نشست پشت میز خودش. همان میز جلوی کاناپه مقابل میز من. دیگر حرفی نشد. هم او سکوت کرده بود و هم من.... تا اینکه در اتاق باز شد و عمو بی در زدن وارد. _سلام جناب فرداد. _سلام... کاری همین حوالی برام پیش اومد، اومدم تا اون چکی که گفتم رو بهت بدم. دست درون جیبش کرد و چکی سمتم گرفت. لحظه ای چشمانم از دیدن رقم چک هنگ کرد! چقدر بود!؟ _ببخشید این.... این چقدره؟! _مگه سواد نداری خودت.... _چرا ولی این مقدار برای حقوق بنده یه کم زیاد نیست!... اونم برای دو ماه! با جدیت جوابم را داد: _من واسه کار خوب، خوب هم پول میدم.... در ضمن برای سه ماهه نه دوماه.... اون کارتی هم که بهت داده بودم دستت باشه رو هنوز داری؟ _بله بله... صبر کنید الان براتون میارم. _نه... لازم نیست... اون دستت باشه حقوقت رو به همون می زنم..... _یه مبلغی توش داره اون چطور برگردونم به شما. _باشه دستت... اونم زیاد نیست... فکر کن یه پاداش جزئی برات گذاشتم.... می دونی که من می خوام یه سفر کاری برام بری با این شاگردت. با دست به دختر خودش اشاره کرد که بیشتر لج رامش را در بیاورد. _یه قرداد کاری می خوام با یه شرکت کره ای برام ببندی که بتونیم هم محصولات آرایشی و بهداشتی مون رو باهم بفروش برسونیم هم یه بازار فروش خوب برای محصولاتمون پیدا کنیم. _سفر کاری به کره!..... من باید برم؟! _بله دیگه... مگه مدیر شرکت شما نیستی! از همان لحظه دلشوره گرفتم. من کجا و قرارداد کاری با شرکت کره ای کجا؟! رامش هم که ضعفم را فهمید فوری به تمسخر گفت : _آره مورد خوبیه... اینو بفرستید که کل شرکتتون رو به باد بده. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
خودَت را زندگی کن خودت باش . اگر خودت نباشی ، اگر نقش بازی کنی ، اگر در وهم و خیال غرق باشی ، فردا جز خودِ ساختگی ات باقی نمی ماند ! و در آن فردا ، بازنده خواهی بود . ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایا..؛ وقتی‌ڪه‌به‌خاڪم‌می‌سپارند به‌یادم‌باش...♥️!' 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اِلهی کَیفَ أسکُنُ فی النّار و رَجایی عَفوُک؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ جواب کنایه ی رامش را خود عمو داد: _شرکت یه بار توسط یه آدم بی لیاقت به باد رفته.... الان تازه دوباره داره سر پا میشه. می دانستم همین حمایت و جواب عمو چطور باعث خصومت رامش با من خواهد شد. اما کاری از دستم بر نمی آمد. عمو جزئیات سفر را نگفت و من هم گیج و منگ مانده بودم. بعد از رفتن عمو، باز کنایه های رامش شروع شد. برگه ای برداشت و آمد بالای سر من. _بگیرش. _این چیه؟ _این برگه ی خالیه مگه نمی بینی؟ _دارم می بینم می پرسم واسه چی داری میدی به من! _می خوام برام بنویسی.... هر چی می خوای.... پول.... شغل.... ماشین... چی می خوای؟ هنوز مفهوم کلامش را نگرفته بودم که کف دو دستش را روی میزم کوبید. _بگو از جونم چی می خوای تا بذاری و بری و شرت کم بشه..... من به چه زبونی بگم غلط کردم پای تو رو به زندگیم باز کردم تا بی خیال این شرکت بشی. سرم درد می کرد این حرفهای رامش هم داشت دیوانه ام می کرد. کلافه سرم را از او برگرداندم که ادامه داد : _چک می گیری مبلغ بالا بالا.... یه کارت عابربانک می گیری به عنوان پاداش.... سفر خارجی می خوای بری..... لعنتی بگو چی بهت بدم گورتو گم کنی کلا از زندگی من و پدرم بری بیرون. برخاستم از اتاق بیرون بروم که مقابلم ایستاد. نگاهش نکردم اما او بدجوری زل زده بود در چشمانم. _برو کنار می خوام برم بیرون. _نمی رم.... باید تکلیفم رو بدونم... کی از شَرت خلاص می شم؟ واقعا داشت اعصابم را بهم می ریخت این دختر ناز نازی و ناز پرورده! _بهت می گم برو کنار.... چنان با کف دست مرا هل داد که دوباره افتادم روی صندلی ام. توقع همچین حرکتی از او نداشتم و نمی دانم چرا با اینکارش، دیوانه شدم رسما. برخاستم و با حرص و عصبانیت مقابلش قد کشیدم و توی صورتش با جدیت گفتم: _یه بار دیگه دستت بهم بخوره دستت رو چنان می پیچونم که تا شونه بره تو گچ..... شیرفهم شدی یا نه؟ و کارساز شد انگار . ترسید. صورتش رنگ باخت. نگاهش را با ترس از من گرفت و بغض کرد. هم از میزم و هم از من فاصله گرفت و فوری با گریه از اتاق بیرون رفت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 درود بر شما صبح زیباتون در پناه خدا ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌼به نام خداوند بخشنده مهربـان 🌸به نام او که رحمان و رحیم است 🌼به احسـان عـادت و خُلقِ کـرم است 🌸سلام صبح زیـباتون بـخیـر 🌼دلتون سرشار از عشق و صمیمیت
به‌قول‌آقـٰآۍبھجت که‌میگن شمآبرآخوآبت‌که‌کوتآهه جآیِ‌نرم‌تهیه‌میکنۍ امآبرآخرتت‌هیچ‌کـٰآرۍنمیکنی!!! :) 🚶🤞🏿! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سی سال در فراق پدر گریه کرد و گفت بازار شام جای عزیزان ما نبود...😭💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
| 🌿| ماتشنہ‌عشقیم...! وشنیدیم‌کہ‌گفتند↓ رفعِ‌عطشِ‌عشق فقط‌نامِ‌حسین‹علیه السلام›اسټ...!♥ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ پشیمان شدم. تند رفته بودم اما دیگر دیر شده بود. آنقدر دیر که دیگر رامش را تا آخر ساعت کاری شرکت ندیدم. ناچار وسايلم را جمع و جور کردم و کیفم را برداشتم و از شرکت بیرون زدم. حتی بیرون شرکت هم خبری از او نبود. راه افتادم سمت ماشین خودم کوچه ی پشتی شرکت که سر کوچه که رسیدم، رامش را دیدم. دور ماشینم می چرخید و بلند بلند با موبایلش حرف می زد. گاهی حتی می گریست! آرام وارد کوچه شدم و پشت دیوار یکی از خانه ها ایستادم. جایی که صدای عصبانی اش را خوب می شنیدم. _دلم می خواد با دستای خودم خفه اش کنم این کثافتو.... پسره ی وحشی.... آوا خسته ام.... به خدا دیگه تحمل هیچی رو ندارم..... شیطونه میگه این دفعه یه جوری بزنم خودمو بکشم که هیچ کی نتونه کمکم کنه.... لگد محکمی به در ماشین زد و بلند گریست. _دلم می خواد جلوی چشمای بابام و این پسره بمیرم.... بلکه تا آخر عمرشون لحظه ی جون دادنم جلوی چشمشون باشه. آهسته از کنار دیوار سرکی کشیدم که نشست لبه ی جدول و باز گریست. _دلم از این دنیا و آدماش گرفته.... هیچ کی حال منو نمی فهمه..... بگو چکار کنم آوا؟... اون از سپهر که حتی نذاشت لااقل چند ماه از فرارمون بگذره بعد نامزد کنه.... اینم از این پسره که نیومده دل بابام رو برده و همه چی رو صاحب شده... من چرا اینقدر بدبختم آوا؟! چند دقیقه ای به حرفهای آوا از پشت خط موبایلش گوش داد و باز زبان کرد: _بسه بابا این پسره اگه رام شدنی بود که تو و دوستای هفت خطت رامش کرده بودی. صحبت هایش زیادی طولانی شده بود. ناچار از پشت دیوار کنار آمدم و سمت ماشین حرکت کردم. چند قدم مانده به ماشین مرا دید و از روی جدول برخاست. آهسته در گوشی موبایلش چیزی گفت که به او رسیدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما صبحت بخیر☀🌷 🌼از امروز به چیزایی که نداریم فکر نکنیم 🌺بجاش به چیزایی که داریم فکر کنیم 🌸ما یه عالمه امید داریم، 🌼بهتره به امید فکر کنیم 🌺آدم به امید زنده‌اس 🌸ما قلبی مهربان درون سینه‌مون داریم 🌼چه هدیه‌ای از این بهتر ‌‌‌‌‌‌‌‌
💌 می‌گفت: چادر یادگار حضرت زهرا است.. ایمان یک زن وقتی کامل می‌شود که حجاب را کامل رعایت کند.. 🤍🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•