10.mp3
4.72M
💫☀️یک مسأله شرعی به همراه
شرح دعای #روز_دهم ماه مبارک رمضان
حضرت آیت الله #مجتهدی(ره)☀️💫
🔴 #پیشنهادوییییییژه😍
☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت225
مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را درآورد و به دخترش داد. زیر مانتواش تاپ تنش بود.
"لابد آرش رو مثل پسرخودش می دونه دیگه."
بعد از این که نشست رو به کیارش پرسید:
–مژگان می گفت می خواهید برید بیرون...
کیارش بی حوصله جواب داد:
–نه دیگه نمیریم...همینجا خوبه،
فریدون، برادرمژگان گفت:
–آره بابا ملت میرن بیرون کنار ساحل، اینجا هست دیگه، (بادستش به بیرون ساختمان اشاره کرد.)
کیارش نگاه عاقل اندر سفیهی به فریدون انداخت.
بلند شدم و برای ریختن چایی به آشپزخانه رفتم، آرش هم امد کنارم ایستادو گفت:
ریختی بده من می برم.
–آرش از مژگان بپرس صافی کجاست، پیداش نمی کنم.
بعد از رفتن آرش کشوها را باز کردم وزیر و بمشان راگشتم ولی خبری نبود.
مژگان امد داخل وپرسید:
–پیداکردی؟
–نه.
–توی کشوهاروگشتی؟
–آره نبود.
–ای بابایی، گفت و خودش هم شروع کرد یکی یکی در کابینتها را باز کردن.
من هم آب چکان و جاقاشقی را گشتم.
آخر سر همهی قاشقها را بیرون ریختم و دیدم صافی بین قاشقهاست.
–پیداش کردم.
مژگان بادیدن صافی در دستم گفت:
–حتما مامان شسته اونجا گذاشته.
بعد از این که آرش چایی را برد، مژگان دوباره امد به آشپزخانه وپرسید:
–میوه حاضره؟
در دلم گفتم:
"الان این چه سوالیه، مگه قراره من حاضرکنم، حالا یه لطفی کردم چایی ریختم، هوابرت داشتا. حیف که آرش گفته هواتو داشته باشم."
زورکی لبخندی زدم وهمانطور که نایلون میوه ها را روی سینک میگذاشتم گفتم:
–آخ، آخ، نه، تا تو میوه هارو بشوری من یه ظرف میوه پیدا کنم، بعد بیام خشکشون کنیم.
–وا راحیل جان، جای ظرفهارو من می دونم، مثل این که اینجا خونهی...
–مژگان جان تو به کارت برس، من کلا تخصصم پیدا کردن اشیاءگمشدس، اینجام که قربونش برم یه چیزی می خوای باید یه ساعت دنبالش بگردی، تو خودتم یادت نیست؟ صبح گفتی یه ساعت دنبال شکر پاش گشتی.
نایلون میوهها را درون سینک خالی کرد.
–آخه ما خیلی دیر به دیر میاییم اینجا یادم میره توی کدوم کابینت گذاشتم.
بالاخره ظرف میوه را پیداکردم وگفتم:
–آره خب، آدم یادش میره.
ظرف میوه را شستم و خشک کردم. او هم میوه ها را شست. دستمالی هم به دست او دادم.
–دوتایی خشک کنیم زودتر تموم میشه.
چیدن میوه ها که تمام شد اشاره ایی به شکمش کرد وگفت:
–من که بااین وضع نمی تونم جامیوه ایی روبلند کنم تو میبری؟
–میگم آرش ببره، چون منم باچادرسختمه.
–وای راحیل کلافه نمیشی باچادر؟ احساس می کنم جلوی دست وپات روگرفته.
صورتم را جمع کردم و گفتم:
–کلافه که نه، ولی خب آره آدم رو محدود میکنه دیگه.
–خب چه کاریه؟ یه دامن بلند و بلوز گشاد بپوش راحت.
–آره اونم میشه. ولی چادر رو دوست دارم هم به خاطر این که یه نشونس، هم این که احساس امنیت بیشتری بهم میده.
پوزخندی زد و گفت:
–نشونه؟ نشونهی اینه که به همهی مردها توهین میکنی؟. به نظرم این حرفت یعنی این که مردها همه دزد و هرزه هستن و توام آسمون باز شده از اون بالا پایین افتادی. خیلی متکبرانه حرف میزنیا.
–چرا اینجوری برداشت کردی؟ این که آسمون باز شده و همهی خانمها افتادن پایین که توش شک نکن.
بعدشم مگه تو جواهراتت رو میزاری تو گاو صندوق یا وقتی از خونه بیرون میری در خونتون رو قفل میکنی یعنی داری به بقیه توهین میکنی؟ یعنی با این کارت دیگران رو دزد و راهزن فرض کردی؟ حتی کسایی که به چیزی اعتقاد ندارن میدونن که یک سری حریمها رو باید رعایت کرد تا بعضی اتفاقها پیش نیاد. مثلا همون دزدی که خودت گفتی.
–شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–برم بگم آرش بیاد میوه رو ببره.
ظهر که شد من و آرش بیرون رفتیم که بساط زغال و جوجه را آماده کنیم. صدای خندهی فریدون و مادرش تا توی حیاط میآمد.
–میگم خوبه اینقدر روحیه دارن ها،،، بچش میخواد بره زندون اینقدر شاده؟
آرش همانطور که زغالها را داخل باربی کیو میریخت گفت:
کیارش می گفت بابای مژگان اعتراض زده به رای دادگاه، می خواد با پول پسرش رو تبرئه کنه.
حتی اگه اون کار هم نشه، بابای فریدون آشنا داره که از مرز ردش کنن اون ور.
–آرش چطوری حکم رو تغییر میدن؟
پوزخندی زدوگفت:
–باپول.
با پول همه کار میشه کرد راحیل، همه کار...بابای مژگانم که وضعش خوبه، کلی هم آشنا همه جاداره. به نظرمن اگه حکم فریدون اعدامم بود اینا با پول ماست مالیش می کردن.
اصلا چرا این کارو کنند احتمالا میرن با پول دهن دختره رو می بندن.
خلاصه هر کاری می کنند که پسر شاخ شمشادشون راست راست بچرخه.
باشنیدن صدای پای کسی هر دو برگشتیم.
فریدون بودکه به طرفمان میآمد. نگاهی به من انداخت و دندانهایش را نشانم داد و گفت:
–خانم شماچرا؟ این کارها مردونس، شما خودتون رواذیت نکنید من اینجا کمک آقا آرش هستم شما بفرمایید.
"چه زبونی داره، حتما با همین زبونش اون دختره رو بیچاره کرده."
نگاهی به آرش برای کسب تکلیف انداختم که گفت:
–برو داخل عزیزم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
رز 💙:
سواد نمیخواهد
بنویس "دوستـت دارم"
مثلِ شاگردِ ڪلاسِ اول،
پشتِ سَرت بیانتها
تڪرار میکنم... :
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
رز 💙:
عشـــق
همین صدای آرامیست
که تـو «شــب ها» قبل از خـواب
در گوشـم زمزمـه میکنـی...
🌸🍃
@eshghe_halal
و من همان بنده کوچک و ضعیف توام در تلاطم رودخانه ای دهشتناک و خروشانی به نام دنیا
که در صندوقچه ای قدیمی اما محکم
ایمان دارد که تو روزی نجاتش خواهی داد، حتی به دست دشمنانش .
و این همان اعجاز داستان های کودکی ام است که مادرم در گوشم زمزمه کرده .
ایمان دارم، تو اگر بخواهی تمام ناممکن های دنیا، در پیشگاهت سرتعظیم فرود میآورند.
و من ترجیح میدهم از سرزمین ناامیدی دور شوم از تاریکی ها، نشدن ها، نمیتوانم ها..
و قدم به حکومت تو بگذارم
جایی که آتش، گلستان
و رودخانه ای برای طفلی کوچک از گاهواره خوشتر میشود
حکومت تو همان جاست
که چاقویی نمیبرد...
و غلامی عزیز مصر میشود و از چاه به ماه میرسد.
#یا_منتهی_الرجایا
ای انتهای امیدواری 💗🌿
🍃🌺خوب میدانم که هر کاستی و کمی و نقص از من است و تو هیچ گاه برایم بد نخواستی و نمیخواهی
با تو هر زشتی، زیبا میشود.
و هر ناممکن، ممکن است.
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🥀🍃🥀
🍃🥀
⚜️هوالعشق⚜️ 🥀
#رمان_عاشقانه_مذهبی_آنلاین 😍
#محافظ_عاشق_من 🥀
⭕️بدون اینکه مثل اون #پلیس_های_زن دستمو بگیره بکشه🤛 منتظر شد باهاش هم قدم بشم
💢تفاوت لباسش با بقیه پلیس های زن و اون زیرکی خاصش در مقابل بچه هایی که اعمال شیطان پرستی مهمونی رو انکار میکردن من را حسابی به وحشت انداخت شاید همین ترس😨 باعث رفتار پرخاشگرانه ام شد،بهش گفتم :
ــ هی تو کلاغ سیاه ؟! می خوای ببری منو ارشاد کنی ؟ یا ببری زندان ؟ من نه مشروب 🍷خوردم نه خون خواری کردم نه با شیطون پرستا 👿 گشتم 😏 البته خوشحال نشو من خدای شما هم قبول ندارم❌ من فقط فکرمیکردم یه پارتی معمولیه❗️
سربازی 👮♂️جلو آمد بهش احترام گذاشت و گفت : سروان ؟ جناب سرهنگ گفتن؛ برید اتاقشون این خانوم هم برن بازداشتگاه ...
😍ماجرای #خانم_پلیسی که #عاشق میشه🥀
📕#محافظ_عاشق_من ♥️
💥📚💠 رمانکده مذهبی تقدیم میکند👇
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ♥️
----•~•°•✒️🥀🗞🥀🖋•°•~•----
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🥀🍃🥀 🍃🥀 ⚜️هوالعشق⚜️ 🥀 #رما
📚💠کانال رمانکده مذهبی 💠📚
📣 میخوای بدونی چرا 👌حاج قاسم سلیمانی محبوب دل همه بود⁉️
چرا سردار دلها ❤️نام گرفت⁉️👇🏻👇🏻👇🏻
📖 #رمان "تنها درمیان داعش"
هر روز 2 #رمان_مختلف متنی
و یک رمان #صوتی
و کلی رمان جذاب آرشیوی
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
عشـــاق اگر طالب دلدار شوند..
با دادن جــان فدایے یار شوند..
در لشگر عشق ڪار برعڪس همه است
عشاق چو ســـردهند ســردار شوند
#اللهم_الرزقنا_شهادت
مثل آن چایی که میچسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم با دل های تنها بیشتر!
#حامد_عسکری
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁