eitaa logo
حدیث شریف کساء
22 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
538 ویدیو
130 فایل
همه میخوانیم حدیث کَساء داستان پنج تن به زیر عَباء حسن و حسین و علیّ أعلی رسول الله و جِبریل و زهراء چهارشنبه،هر هفته، هر کجا سه شنبه نه،إشتِب نکنیا محل نزول آیه التطهیر جلستنا فی یوم الاربعاء نظرات و پیشنهادات و...👈 @MZSH110110
مشاهده در ایتا
دانلود
، .یک روز یه مردی که خسته شده بود از کار زیاد. عصبی میشه و میگه خدایا چرا زنها بخوابن ، ما مثل خر کارکنیم ...!!😳😡 بیا خوبی کن در حق ما و من بشم زن و زنم بشه مرد...! خلاصه میگذره و یه روز مرده از خواب بیدار میشه میبینه زن شده و زنشم مرد شده!! 😳😳😳😳😳 قند تو دلش آب میشه و به زنه میگه: تو برو سرکار ،کارهای خونه بامن ...😊😊😊😊 از اون به بعد مَرده بچه میبرده مدرسه، شبا تاصب بچه داری ونخوابی ، ظرف میشسته، غذا می پخته، لباس اتو میکرده، دستشویی و حموم رو میشسته ،نمی تونسته هرجا ک دلش میخاد بره ......خلاصه.. 😐 میگه : خدایا غلط کردم میخوام همون مرد باشم، زن بودن خیلی سختره...! شب میخوابه و صبح بیدار میشه میبینه هنوز زنه ؛ میگه :خدایا من که گفتم غلط کردم چرا هنوز زن هستم...؟؟؟ ندا آمد:حرف نزن ... باید 9 ماه صبر کنی،حامله ای..حامله!! حقش بود , اخی دلم خنک شد 😂😂🤪
رفیقم میگفت : ۳۰ سال پیش خواستم برم شیراز . رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم . صندلی جلوم زن و شوهری بودند که یه بچه توپول و شیرین ۳یا ۴ ساله داشتند. اتوبوس راه افتاد. ۱۶ ساعت راه بود. طی راه ؛ بچه توپول و شیرین که صندلی جلو بود؛ هی به سمت من نگاه میکرد و میخندید. چندبار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی خندید... دست بچه یه کاکائو که نمیخوردش . تو دالی بازی ؛ یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم . بچه کمی خندید.. کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت: ببین ؛ بالاخره کاکائو را خورد. دیدم پدر و مادرش خوشحالند؛ گفتم بذار بیشتر خوشحال بشند. خلاصه ۳ تا کاکائو را کم کم از دست بچه؛ یواشکی گاز زدم و بچه هم میخندید. مدتی بعد خسته شدم. چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم ، که یهو ای واییییی.. مردم از دل پیچه.....دل و رودم اومد تو دهنم..سرگیجه داشتم.. داشتم میترکیدم. دویدم رفتم جلو و به راننده وضعیت اورژانسی خودم را گفتم. راننده با غرغر تو یه کافه وایساد. عین سوپر من پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم. برگشتم واز راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی. اتوبوس راه افتاد. هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که درددل شروع شد. طوری شده بود که صندلی جلوی خودم را گاز میگرفتم .از درد میخواستم داد بزنم‌.چه دل پیچه وحشتناکی..تموم بدنم را میکشیدند..مردم خدا.... دویدم پیش راننده و با عز والتماس وضعیتم را گفتم. . راننده اومد اعتراض کنه؛با صدای عجیبی که ازم درشد راننده زد بغل جاده و گفت: بدو داداش پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس. تشکر کردم.. از درد داشتم میمردم. دهنم خشک بود و چشام سیاهی میرفت. رفتم روی صندلی نشستم. گفتم چرا اینجوری شدم. غذای فاسد که نخورده بودم. دیدم دست بچه باز کاکائو هست. از پدر بچه پرسیدم : بچتون کاکائو خیلی میخوره؟ پدرش گفت: نه ؛ کاکائو براش بده. اومدم بپرسم پس چرا کاکائو بهش میدی؟ که مادرش گفت: حقیقت بچمون یوبست داره. روی کاکائو ، مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛ تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ؛ ولی بی فایده بوده. من بدبخت خواستم ادامه بدم که یهو درد مجددا اومد. میخاستم داد بزنم و کف اتوبوس غلط بزنم . رفتم پیش راننده؛ راننده با خشونت گفت : خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست. برو بشین. مونده بودم بین درد و خجالت. یه فکری کردم. برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم : منم یوبس هستم . میشه به من هم کاکائو بدید.. ۳ تا کاکائو مسهلی گرفتم و رفتم پیش راننده عصبی و با ترس و خنده گفتم: عزیز چرا داد میزنی ؛ نوکرتم؛ فداتم ؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همه ما دست شماست. معذرت میخام. بیا و دهنت را شیرین کن‌.. راننده هم که سیبیل کلفت و لوطی بود؛ گفت : ایول ؛ دمت گرم ؛ بامرامی ؛ آخر مردای عالمی خلاصه ؛ ۳ تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سر جام نشستم و از درد عین مار به خودم پیچیدم. ۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کردو گفت: داداش ؛ جون بچت چی به خورد من دادی؟؟ترکیدم. داستان کاکائو و بچه را براش گفتم. راننده زد بغل جاده و گفت بریم پایین. خلاصه تا شیراز هر نیم ساعت میزد کنار و میگفت: بریم رفیق.. مسافرها هم اعتراض که میکردند؛ راننده میگفت: پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و نامرد؛ تو جاده میخ ریختند؛ تند تند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره... ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده میکردند. *این را عرض کردم که بدانید برای انجام هر کاری؛مسئولش باید همدرد باشه؛ تا حس کنه طرف چی میکشه. مسئول باید مثل آحاد جامعه ماهی بیشتر از ۲الی۳ میلیون حقوق نداشته باشد ... آن وقت با خانه مستاجری،هزینه های سرسام آور زندگی... می فهمید درد مشترک یعنی چی. ای کاش شکلات مسهلی داشتیم و به هر مسئولی ۳ تا فقط۳ تا میدادیم تابگه داداش وایسا باهم بریم* 😞🤭🤪
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 روزی امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم. استاد سر کلاس آمد و میدانستیم که 10 سئوال از تاریخ کشورها خواهد داد. دکتر بنی احمد فقط 1 سئوال داد و رفت: مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟ از هر که پرسیدم نمیدانست. تقلب آزاد بود چون ممتحنی نبود اما براستی کسی نمیدانست. همه 2 ساعت نوشتیم از صفات برجسته این مادر؛ از شمشیرزنیش، از آشپزی برای سربازان، از برپا کردن خیمه ها در جنگ، از عبادتهایش و … استاد بعد 2 ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت. 14 تیر 1354 برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم. در تابلو مقابل اسامی همه با خط درشت نوشته شده بود مردود! برای اعتراض به ورقه به سالن دانشسرا رفتیم. استاد آمد گفت کسی اعتراض دارد؟ همه گفتیم آری! گفت خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟! پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟ گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده، پاسخ صحیح "نمیدانم" بود. همه 5 صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد "نمیدانم"! ملتی که همه چیز میداند ناآگاه است. بروید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید، زیرا فردا روز گرفتار نادانی خود خواهید شد… 🍃 🌺🍃
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 یک تاجر آمریكایى نزدیک یک روستاى مكزیكى ایستاده بود و دریا را تماشا می کرد. كه یک قایق كوچک ماهیگیرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود! از مكزیكى پرسید: چقدر طول كشید كه این چند تارو بگیرى؟ مكزیكى: مدت خیلى كمى ! آمریكایى: پس چرا بیشتر صبر نكردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟ مكزیكى: چون همین تعداد هم براى سیر كردن خانواده‌ام كافیه ! آمریكایى: اما بقیه وقتت رو چیكار میكنى؟ مكزیكى: تا دیروقت میخوابم! یک كم ماهیگیرى میكنم! با بچه‌هام بازى میكنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهكده میچرخم! با دوستام شروع میكنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى ! آمریكایى: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم كمكت كنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بكنى! اونوقت میتونى با پولش یک قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میكنى! اونوقت یک عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى ! مكزیكى: خب! بعدش چى؟ آمریكایى: بجاى اینكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشتریها میدى و براى خودت كار و بار درست میكنى... بعدش كارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میكنى... این دهكده كوچیک رو هم ترک میكنى و میرى مكزیكو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک.. اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم میزنى ... مكزیكى: اما آقا! اینكار چقدر طول میكشه؟ آمریكایى: پانزده تا بیست سال ! مكزیكى: اما بعدش چى آقا؟ آمریكایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب كه گیر اومد، میرى و سهام شركتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینكار میلیونها دلار برات عایدى داره ! مكزیكى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟ آمریكایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یك دهكده ساحلى كوچیك! جایى كه میتونى تا دیروقت بخوابى! یکم ماهیگیرى كنى! با بچه هات بازى كنى ! با خانواده ات خوش باشی! برى دهكده و تا دیروقت با دوستانت بگویی و بخندی!!! ماهیگیر نگاهی به تاجر کرد و گفت :خب من الانم که دارم همینکارو میکنم!!! 🍃 🌺🍃 🔹پ. ن: من مکزیک نرفته بودم😂😂
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ "ﻣﻐﺰ"ﻧﺪﺍﺭﺩ ... ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ "ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ" ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﻣﻐﺰ" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ "ﻭﺍﮐﻨﺶ" نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ.... بهترین جواب بدگویی:سکوت بهترین جواب خشم :صبر بهترین جواب درد:تحمل بهترین جواب تنهایی:تلاش بهترین جواب سختی:توکل بهترین جواب خوبی:تشکر بهترین جواب زندگی:قناعت بهترین جواب شکست:امیدواری.. برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی. 🍃 🌺🍃
داشتم امروز از خیابون رد میشدم که با این صحنه روبرو شدم... 😔 میدونید دلیلش چیه؟؟؟ اون اطراف آش نذری بود؛آش بود اما آش دوغ که به مزاج و علاقهٔ همه نمیسازه. و ظاهرا اکثرا مشکل داشتن. 🔹توجه کنید تو ایستگاه ها چی میدید😁(که اسراف نشه).
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 پسر جوانی به پیرمردی نزدیک شد، چشم در چشمش دوخت و به او گفت: من می دانم که شما خیلی خیلی آدم عاقل و موفقی هستید،دلم می خواهد راز زندگی را از زبان شما بشنوم. پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و جواب داد: من سرد و گرم زندگی را بسیار چشیده ام و به این نتیجه رسیده ام که راز زندگی در چهار کلمه خلاصه می شود؛ اولین کلمه «اندیشیدن» است، یعنی همیشه به خواسته هایت فکر کن. دومین کلمه «باور داشتن» است، یعنی وقتی همه ی آن خواسته ها را مشخص کردی، حالا خودت را باور کن. سومین کلمه «در سر داشتن رویا» است، یعنی رویای رسیدن به خواسته هایت را در سرت بپروران. چهارمین و آخرین کلمه «شهامت» است؛ یعنی وقتی که خودت را باور کردی و به ارزش وجودی خودت کاملا پی بردی،حالا نوبت به آن می رسد که با شهامت هر چه تمام تر حرکتی کنی و رویاهایت را به واقعیت تبدیل کنی. در این مسیر ممکن است چند باری با شکست مواجه شوی،اما اگر ۳ مورد اول را درست رعایت کنی در ادامه راه، قطعا درِ پیروزی به رویت باز خواهد شد. 🍃 🌺🍃
✍️عارف سخنوری، با یک قاری قرآن در مجلسی وارد شدند. قاری قرآن شروع به تعریف از اخلاق و علم دوست سخنورش کرد و همگان مشتاق شنیدن سخنان مرد سخنور بودند. وقتی وارد مسجد شدند، در جلسه، قرآن تلاوت می‌کردند. سخنور تا رسید قرآن دادند تا بخواند و یک کلمه را اشتباه خواند و مصحح بدون رودربایستی و بلند غلط او را گرفت. نوبت تلاوت به قاری رسید، قاری دو کلمه را سقط کرد و نخواند و بلند مورد ایراد واقع شد. سخنور سخنرانی کرد و مجلس تمام شد. وقتی با دوست قاری‌اش از مجلس بیرون آمدند، سؤال کرد، چرا دو کلمه را به عمد، سقط کردی و انداختی؟ طوری که کسی از تو ایراد گرفت که یک صدم تو قرآن وارد نبود؟ قاری گفت: تو استاد منی و استاد سخن، وقتی تو یک غلط خواندی من باید دو غلط می‌خواندم تا مردم باور کنند این صفحه تلاوتش دشوار بود و وجهه ظاهری تو حفظ شود تا مردم به سخنانی که از تو می‌خواستند بشنوند، تردید بر علم تو نداشته باشند. از تو می‌خواستند مطلبی یاد بگیرند اما من جز صوت خوش چیزی نداشتم به آن‌ها بدهم. سخنور دست دوست قاری‌اش را بوسید و گفت: تو استاد اخلاق منی! چون وقتی که تو قرآن می‌خواندی شیطان در دل من نفوذ کرد و آرزو می‌کردم غلط بخوانی تا آبروی من به من برگردد. چیزی که شیطان در دل من گذاشته بود، رحمان در دل تو نهاد❤️
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود؛ خدا رو چه دیدی شاید شد. یادم میاد همون سال یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره. دیگه مدرسه هم نیومد، فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می کردیم و حالمون خراب بود، گریه مون وقتی شروع شد که گفت به درک که نمی تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی تونم بازیگر بشم! آخه عشق سینما بود، معلم ریاضی مون وقتی حال ما رو دید اون تیکه کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت: خدا رو چه دیدی شاید شد. وقتی این رو گفت همه ی ما عصبی شدیم چون بیشتر شبیه یه دلداری بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره. امشب تو پیج رفیقم دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته، مثل همون روز تو مدرسه گریه ام گرفت. فکر می کنی رسیدن به آرزوت محاله؟! خدا رو چه دیدی شاید شد، هیچ وقت به خداوند نگوییدمشکل بزرگی دارم؛ کافیست به مشکلتان بگویید، خدای بزرگی دارم. صبور بودن عالی ترین نماد ایمان است و خویشتن داری عالی ترین عبادت، ناکامی به معنی آزمایش است نه شکست و نتیجه توکل و اعتماد به خداوند، آرامش است. 🍃 🌺🍃
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد، وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، با عجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت، سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود. اگر این دانشجو این موضوع را می‌دانست احتمالاً آنرا حل نمی‌کرد ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیرقابل حل است، فکر می‌کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند و سرانجام راهی برای حل مسأله یافت. ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮐﺴﯽ ﺟﺰ ﺁﻟﺒﺮﺕ ﺍﻧﻴﺸﺘﻴﻦ ﻧﺒﻮﺩ! حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما به افکار ما بر می‌گردد، همان چیزی هستیم که فکرش را می کنیم، تمام چیزی که ما هستیم از افکار ما ناشی می شود ما با افکار خود، دنیا را می سازیم.
⚜️ حکایت‌های پندآموز⚜️ ✨کلاغی که مامور خدا بود!✨ ✍️آقای شیخ حسین انصاریان می‌فرمود:یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن. سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی،نون .دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی.. گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار،توکوه گشنه بودیم همه ماست و سبزی خوردیم.خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی در اصل ناراحت بودن. وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیدیم دیگ که خالی کردن یه 🦂عقرب سیاهی ته دیگ هست!و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.اگر اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت..حالتو نگرفت، جونت رو نجات داد!خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه. امام حسن عسکری فرمودند: هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است. 🌺چقدر به خدا حسن ظن داریم؟!
#زیبا پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو  به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان. پسر جوان آهی کشید  و شرط دختر را پذیرفت… هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد. پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم. پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!