به خود گفتم: از عمر رفته چه ماند؟
دلِ خسته لرزید و گفتا: دریغ
به دل گفتم از عشق چیزیت هست؟
بگفتا که: هست آری امّا دریغ
بلی از من و عمرِ ناپایدار
نمانده است برجای الّا دریغ
شب و روزها و مه و سالها
گذشتند و ماندند بر جا دریغ
گذشتند هر روز و شب با فسوس
رسیدند هر سال و مه با دریغ
رسیدند و گفتم: فسوسا فسوس
گذشتند و گفتم: دریغا دریغ
#مظاهر_مصفا
#حدیث_دل🦋