eitaa logo
حافظ خوانی و ادبیات
1.2هزار دنبال‌کننده
610 عکس
288 ویدیو
4 فایل
اشعار حافظ و آشنایی با شعر کهن و معاصر با صوتهای متنوع راه ارتباطی و تبادل فقط با کانالهای ادبی @adab_doost
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایت۲۰باب۳گلستان.mp3
زمان: حجم: 758.6K
حکایت شمارهٔ ۲۰   سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت   گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود. یکی از پادشاهان گفتش: همی‌نمایند که مال بی کران داری و ما را مهمی هست، اگر به برخی از آن دستگیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود و شکر گفته. گفت: ای خداوند روی زمین! لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدایی آلوده کردن که جو جو به گدایی فراهم آورده‌ام. گفت: غم نیست که به کافر می‌دهم اَلخبیثاتُ لِلخبیثین. شنیدم که سر از فرمان ملک باز زد و حجت آوردن گرفت و شوخ چشمی کردن. بفرمود تا مضمون خطاب از او به زجر و توبیخ مستخلص کردند. به لطافت چو بر نیاید کار سر به بی حرمتی کشد ناچار هر که بر خویشتن نبخشاید گر نبخشد کسی بر او شاید   @hafez_adabiyat
سعدی غزل ۲۴.mp3
زمان: حجم: 1.37M
غزل ۲۴     وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها تا خار غم عشقت آویخته در دامن کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها آن را که چنین دردی از پای دراندازد باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید چون عشق حرم باشد سهل است بیابان‌ها هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها   @hafez_adabiyat
حکایت۳باب سوم گلستان (1).mp3
زمان: حجم: 702.8K
حکایت شمارهٔ ۳   باب سوم در فضیلت قناعت   درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می‌سوخت و رقعه بر خرقه همی‌دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی‌گفت: به نان خشک قناعت کنیم و جامه دلق که بار محنت خود به که بار منت خلق کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حال تو چنان که هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. گفت: خاموش! که در گرسنگی مردن به که حاجت پیش کسی بردن. هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نوشت حقا که با عقوبت دوزخ برابر است رفتن به پایمردی همسایه در بهشت   @hafez_adabiyat
سعدی غزل ۳۱.mp3
زمان: حجم: 953K
غزل ۳۱   چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت بلای غمزه نامهربان خونخوارت چه خون که در دل یاران مهربان انداخت ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم که روزگار حدیث تو در میان انداخت نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت به چشم‌های تو کان چشم کز تو برگیرند دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت همین حکایت روزی به دوستان برسد که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت @hafez_adabiyat
سعدی غزل ۱۰۱.mp3
زمان: حجم: 1.62M
غزل ۱۰۱   ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست با ما مگو به جز سخن دل نشان دوست حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود یا از دهان آن که شنید از دهان دوست ای یار آشنا علم کاروان کجاست تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار ما سر فدای پای رسالت رسان دوست دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید رحمت کند مگر دل نامهربان دوست گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست گر آستین دوست بیفتد به دست من چندان که زنده‌ام سر من و آستان دوست بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در الا شهید عشق به تیر از کمان دوست بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست @hafez_adabiyat
حکایت شمارهٔ ۱۳   باب اول در سیرت پادشاهان   یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همی‌گفت ما را به جهان خوش تر از این یک دم نیست کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست درویشی به سرما برون خفته بود و گفت ای آنکه به اقبال تو در عالم نیست گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست ملک را خوش آمد صرّه ای هزار دینار از روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش گفت دامن از کجا آرم که جامه ندارم ملک را بر حال ضعیف او رقّت زیادت شد و خلعتی بر آن مزید کرد و پیشش فرستاد. درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و باز آمد قرار بر کف آزادگان نگیرد مال نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال در حالتی که ملک را پروای او نبود حال بگفتند به هم بر آمد و روی از او در هم کشید و از اینجا گفته‌اند اصحاب فطنت و خبرت که از حِدّت و سَورت پادشاهان بر حذر باید بودن که غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکند. حرامش بود نعمت پادشاه که هنگام فرصت ندارد نگاه مجال سخن تا نبینی ز پیش به بیهوده گفتن مبر قدر خویش گفت این گدای شوخ مبذّر را که چندان نعمت به چندین مدّت برانداخت برانید که خزانه بیت المال لقمه مساکین است نه طعمه اخوان الشیاطین ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد زود بینی کش به شب روغن نباشد در چراغ یکی از وزرای ناصح گفت ای خداوند مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف به تفاریق مجری دارند تا در نفقه اسراف نکنند امّا آنچه فرمودی از زجر و منع مناسب حال ارباب همت نیست یکی را به لطف امیدوار گردانیدن و باز به نومیدی خسته کردن به روی خود در طماع باز نتوان کرد چو باز شد به درشتی فراز نتوان کرد کس نبیند که تشنگان حجاز به سر آب شور گرد آیند هر کجا چشمه ای بود شیرین مردم و مرغ و مور گرد آیند @hafez_adabiyat
حکایت۲۶باب۱_گلستان.mp3
زمان: حجم: 1.05M
حکایت شمارهٔ ۲۶   باب اول در سیرت پادشاهان   ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح، صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت ماری تو که هر که را ببینی بزنی یا بوم که هر کجا نشینی بکنی زورت ار پیش می‌رود با ما با خداوند غیب دان نرود زورمندی مکن بر اهل زمین تا دعایی بر آسمان نرود حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت در هم کشید و بر او التفات نکرد. تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت و از بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند. اتفاقاً همان شخص بر او بگذشت و دیدش که با یاران همی‌گفت ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد. گفت از دود دل درویشان. حذر کن ز دود درونهای ریش که ریش درون عاقبت سر کند به هم بر مکن تا توانی دلی که آهی جهانی به هم بر کند بر تاج کیخسرو نبشته بود: چه سالهای فراوان و عمر‌های دراز که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت چنان که دست به دست آمده‌ست ملک به ما به دستهای دگر همچنین بخواهد رفت @hafez_adabiyat
حکایت۲۳باب ۱_گلستان.mp3
زمان: حجم: 926.1K
حکایت شمارهٔ ۲۳   باب اول در سیرت پادشاهان   یکی از بندگان عمرو لیث گریخته بود. کسان در عقبش برفتند و باز آوردند. وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت: هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست اما به موجب آن که پرورده نعمت این خاندانم، نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی. اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آنگه به قصاص او بفرمای خون مرا ریختن تا به حق کشته باشی. ملک را خنده گرفت. وزیر را گفت: چه مصلحت می‌بینی؟ گفت: ای خداوند جهان! از بهر خدای این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکند. گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته‌اند: چو کردی با کلوخ انداز پیکار سر خود را به نادانی شکستی چو تیر انداختی بر روی دشمن چنین دان کاندر آماجش نشستی   @hafez_adabiyat
حکایت شمارهٔ ۲۷   سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان   یکی در صنعت کشتی گرفتن سرآمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت. سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگیست و حق تربیت وگر نه به قوت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم. ملک را این سخن دشخوار آمد. فرمود تا مصارعت کنند. مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت و زور آوران روی زمین حاضر شدند. پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی. استاد دانست که جوان به قوت از او برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت. پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد. استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فرو کوفت. غریو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورندهٔ خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی. گفت: ای پادشاه روی زمین! به زورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه‌ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد. گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفته‌اند دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پروردهٔ خویش جفا دید؟ یا وفا خود نبود در عالم یا مگر کس در این زمانه نکرد کس نیاموخت علم تیر از من که مرا عاقبت نشانه نکرد   @hafez_adabiyat
حکایت۲۸باب۱گلستان.mp3
زمان: حجم: 1.06M
حکایت شمارهٔ ۲۸   باب اول در سیرت پادشاهان   درویشی مجرد به گوشه‌ای نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت. درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر بر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت: این طایفهٔ خرقه‌پوشان امثال حیوانند و اهلیت و آدمیت ندارند. وزیر نزدیکش آمد و گفت: ای جوانمرد! سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت: سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتند نه رعیت از بهر طاعت ملوک. پادشه پاسبان درویش است گرچه رامش به فرّ دولت اوست گوسپند از برای چوپان نیست بلکه چوپان برای خدمت اوست ملک را گفت درویش استوار آمد. گفت: از من تمنا بکن. گفت: آن همی‌خواهم که دگرباره زحمت من ندهی. گفت: مرا پندی بده. گفت: دریاب کنون که نعمتت هست به دست کاین دولت و ملک می‌رود دست به دست @hafez_adabiyat
حکایت۲۹باب۱ گلستان.mp3
زمان: حجم: 430.9K
حکایت شمارهٔ ۲۹   باب اول در سیرت پادشاهان   یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنّون بگریست و گفت: اگر من خدای را عزّ و جلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جمله صدّیقان بودمی. گر نبودی امید راحت و رنج پای درویش بر فلک بودی ور وزیر از خدا بترسیدی همچنان کز ملک، ملک بودی   @hafez_adabiyat