حافظهـ
این همه خون، هدر نمیره #روایت_مهمان عصر غدیره، بیعتها هنوز ادامه داره، یکی تو موکب لقمه میپیچه مید
شما مخاطبهای محترم رسانه حافظهـ هم میتوانید روایتهای خود را برای ما بفرستید.
پس،
«خیلی سختش نکنید!»
و اتفاقاتی که این روزها برایتان رخ میدهد یا ناظر آن هستید را برایمان روایت کنید.
اگر هم به راویها یا قصههای جالبی رسیدید و شرایط روایت کردنش را نداشتید، لطف کنید و به ما معرفی کنید.
پل ارتباطی ما در پیامرسانهای بله و ایتا: @hafezeh_shz_admin
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
#روایت_شما_مردم
میخواهند فریبمان بدهند
پدر، جوان انقلاب است.جوان هم نه،پخته انقلاب.
دلداده امام است و آسید نورالدین شیرازی
جنگ دیده است و سرد و گرم روزگار چشیده
اکنون در عنفوان پیری،همچنان مقاوم است.اما گاهی دچار نسیان شده و زمان برایش متوقف می شود...
با این حال چشم و گوش از خبر ها بر نمی دارد و روز و شب به یاد کودکان و زنان مظلوم غزه می گرید و نفرین می فرستد بر آن رژیم "بد-یهودیِ کودک کشِ حیوان صفت" که اسم پلیدش خوب در دهانش نمی چرخد و همان هم بهتر که نچرخد!
دیشب با چند صدای مهیب پدافند از خواب پریده بود.فکرش مشوش شده بود و زمان برایش متوقف...
گفته بود چراغ ها را خاموش کنید و پرده ها را بکشید که این ها کودک کش اند و مرگ بر "بد-یهودیِ کثیف".
با پدر تماس گرفتم.پریشان بود و تاکید داشت: "نباید امضا کنند،می خواهند فریبمان بدهند!"
منظورش مذاکره بود و یادش نبود کلاه مذاکره هوا شده!
به او اطمینان دادم که آقای خامنه ای گفته اجازه نمی دهم امضا کنند و امضا و مذاکره ای در کار نیست و تا نابود شدن بد-یهودیِ کثیف ولش نمی کنیم!
برایش از موشک هایی گفتم که خودش همیشه میگفت سپاه جایی پنهانشان کرده که از ماهیت و مکانش هیچکس خبر ندارد! و گفتم با همانها نابودشان می کنیم و گفت:" با یاری امام زمان انشالله"
گفتم که این ها تیر هوایی است که یعنی برادران بیدارند و آماده نابودی بد-یهودی.
پدر آرام گرفت و با آرزوی محو اسرائیل از زمین،به خواب رفت.
باشد که شب دیگر، این امر محقق شده باشد.
با یاری امام زمان انشالله.
روایت اسما دشتکیان؛ ٣٠ خرداد ١۴٠۴
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
هدایت شده از برنامه تلویزیونی روایتخانه
روایت نبرد | #روایت_شما: سارا رمضانی
انگار گوش به زنگ بودم، تا صدا را شنیدم رفتم پشت پنجره و با ذوق گفتم :«فکر کنم ایران موشک زد.»
پسر ۴ سالهام هم پرید پشت پنجره و آسمان را نگاه کرد.
گوشیام را نگاه کردم، چند کانال خبر از شلیک موشک داده بودند.
نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم.
پسرم گفت: «مامان ایران اسراییل رو زد؟»
با هیجان گفتم: «آره مامان»
بادی به غبغب انداخت و گفت: «بخاطر دعای من بود که اسراییل رو زدیم»
خندیدم و صورتش را بوسیدم و گفتم: «آره مامان.»
گفت: «حالا دعا می کنم که آمریکا رو هم بزنیم.»
پسرم هم فهمیده بود قضیه از کجا آب می خورد.
(روایتی از شب ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ ،وعده صادق ۳)
#قصه_های_مردم_فارس
#شما_هم_روایت_کنید:
💬 ۰۹۲۱۴۳۸۱۴۰۴
@revayat_farstv_admin
@revayat_farstv
#روایت_شما
دختر ایران
- بزن شبکه دو. اخبار ۲۰:۳۰ الان پخش میشه.
- وای بازم اخبار؟ خسته نشدین از این همه اخبار تکراری؟! خبر ساعت۱۴ و ۲۰:۳۰ و ۲۲ فرقی نداره که. همشون میخوان بگن همه بَدَن الا ما.
پدرم همیشه عاشق شنیدن اخبار رادیو و تلویزیونند و تمام نوسانات دنیای اطراف را رصد میکنند.
برخلاف تهتغاری خانه که از سیاست متنفر بود. هیچ سایستمداری را نمیشناخت؛ جز رهبر و رئیس جمهورهایی که توی صندوقهای رأی رفته و بر مسند ریاست نشسته بودند. حتی برای انتخابات مجلس شورا و خبرگان همیشه از روی دست کاربلدها تقلب میکرد. اعتقادش بر این بود که:«من با سیاست کاری ندارم. به من چه مربوط، فلان رئیس جمهورِ فلان کشورِ دنیا چی گفته؟» تنها دغدغه سیاسیاش مربوط به باز و بسته بودن مرزها برای زیارت امام حسین(ع) و پیادهروی اربعین بود.
غزه را با دلسوزی نگاه میکرد و اشک میریخت. از تصویر کودکان و زنان کشته شده رو میگرفت. دلش طاقت دیدن زخمیها و خونهای به ناحق ریخته شده را نداشت. اما در هرصورت وعده صادق ۱ و ۲ را خواب بود. ٣۴ سال را با این روش گذرانده و راضی بود.
این روزها اما فرق کرده. اوایل میترسید و وقتی میشنید مثلا کشوری به نام ونزوئلا هم از ایران طرفداری کرده، با تعجب میپرسید:«ونزوئلا دیگه کجاست؟؟»
ولی حالا حتی اسامی موشکها و پهبادهایی که بر سر صهیونها فرود میآید را هم بلد است. از صدای انفجارها، پدافند و پهباد و موشک را از نوع پرتابشان تشخیص میدهد و اخبار لحظه به لحظه حملهها را رصد میکند.
در آستانه ۳۵ سالگی، یک سیاستپژوه شده. تحلیلها را میخواند و نظر میدهد.
وعده صادق ۳ برای او هم تحول بود. حالا ترسش کمتر شده. سرش را با افتخار بالا میگیرد و از موشکهای نسل جدید ایران حرف میزند و از شیرزنهایی که این خاک پرورش داده. حالا قلب دختر ایران با سیاست کشورش گره خورده و میتپد.
روایت مرضیه برزگر؛ ١ تیر ١۴٠۴
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
پسر حاجخلیل
از پسرک خوشم نیامده بود. در عالمِ بچگی، خودش را گرفته بود و لهجهاش هم تهرانی بود.
باهاش بازی نکردم و رفتم خانه. به بابا گفتم: «بابا! ای بَچُوْکه تهرونیه؟!»
-نه باباجون. نوه حاج خلیل هست.
حاجخلیل، معمار معروف شهر، توی آن کوچهای که عرضش به ١٠ متر هم نمیرسید، درست همسایه روبروییمان بود.
-نوه حاجخلیل؟ تا حالا چرا ندیده بودمش؟
-اینا لبنان زندگی میکنن.
-چرا لبنان؟
-باباش پاسداره و بچههاش هم اونجا بزرگ شدن.
برایم تازگی داشت؛ پاسداری که با خانوادهاش سالها است ساکن لبنان شده. فضولیام گل کرد. دوست داشتم قیافهاش را ببینم:«یه هممحلهای که پاسدار هست و لبنان زندگی میکنه.» اصلا لبنان را نمیشناختم. دلیل حضور پسر حاجخلیل را هم نمیتوانستم بفهمم.
تا اینکه چند وقت بعد، لبنان شد مرکز اخبار. منی که توی عالم نوجوانی درگیر جامجهانی و ستاره محبوبم، زینالدین زیدان بودم، از شنیدن اخبار حمله صهیونیستها به لبنان ناراحت بودم؛ اما نه آنقدر که قید لذت دیدن آخرین جامجهانی با حضور زیدان را بزنم.
تنها چیزی که باعث میشد کمی دنبال اخبار لبنان باشم، آن پسربچه، نوه حاج خلیل و پدرش بود.
زن و بچههای لبنانی با مظلومیت دنیا را صدا میزدند اما من و امثال من خودمان را با جام جهانی فوتبال مشغول کرده بودیم. جامی که بالاخره به زیدان هم نرسید و تقریبا لذت فوتبال برای من هم تمام شد.
خیلی سال گذشت. دست تقدیر من را از اقلید کشانده بود شیراز. یک روز، همکارم رسول، که درگیر مصاحبه با یکی از مدافعان حرم اقلیدی بود، بیمقدمه گفت: «حاجیونس رو میشناسی؟»
-نه. کیه؟
-یکی از بچههای اقلید و آباده که سالها سوریه و لبنان هست.
-نه. حالا چی شنیدی ازش؟
-فلانی که از خاطرات سوریهاش میگه، میفهمه یک اقلیدی به اسم حاجیونس اونجاس. سراغش رو میگیره تا اینکه بالاخره پیداش میکنه. میگفت وقتی دیدمش: بلند گفتم، بابا این که حسین، پسر حاجخلیل هس.
این را که گفت، پرت شدم به 18 سال قبل. بعد هم عکسهای حاجیونس کنار حاجی شهیدمان آمد جلوی چشمم. حاجیونس حالا از فرماندهان نیروی قدس شده بود.
چند روز پیش، دوباره رسول آمد و گفت: «حاجیونس شهید شده؟»
جا خوردم.
-حاجیونس احتمالا لبنان بوده و فعلا هم خبر آنچنانی نیست.
-ظاهرا توی جلسه فرماندهای اطلاعات سپاه بوده.
زنگ زدم بابا. همان اول گفت:«حسین، پسر حاجخلیل رو هم که زدن.»
-پس خبر درسته.
هیچوقت ندیدمش. با این وجود برایم غریبه نبود. هرچند گمنام بود؛ آنقدر که همین حالا هم میگویند:«پسر حاجخلیل شهید شد.»
پ. ن:شهید حسین (ابوالفضل) نیکویی از فرماندهان نیروی قدس سپاه پاسداران، در حملات اخیر رژیم صهیونیستی به کشورمان به شهادت رسید. این شهید بزرگوار، روز ٩ تیرماه ١۴٠۴ بر روی دست مردم شهیدپرور اقلید تشییع و در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد.
محمدصادق شریفی؛ ١٠ تیر ١۴٠۴
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
پدافند بابابستنی
با موتور مهدی روی پل کابلی، سمت کاراندیش میرویم. نسیم خنکی به صورتم میخورد. آیهالکرسی میخوانم. نایلون گوشتکوب را به مهدی می دهم. حواسم بیشتر از چادر، به روسریام است تا موهایم بیرون نزنند. پیشنهاد مهدی بود که با سلطان برویم و ترافیکهای بعد از غروب شیراز را دور بزنیم.
رفته بودیم گوشتکوب برقی بخریم. چهارشنبه، روز ششم جنگ.
فروشنده فاکتور را که مینوشت، صدای تقتق پدافند حواسم را به بیرون فروشگاه پرت کرد. آیهالکرسی خواندم و صلوات فرستادم. مهدی کارت را کشید و من از این که چانه نزدم خودخوری میکردم.
یکی از فروشندهها گفت :«خدا کنه بتونید ازش استفاده کنید!» فروشنده کناریاش خندید. چند ثانیه بعد کنایهشان به وضعیت جنگی را فهمیدم و با لبخند گفتم :«اینقدر امید به استفادهاش دارم که وسط جنگ اومدم خریدمش.» با خنده جواب دادند :«انشاالله، انشاالله! مبارک باشه»
از راسته بنکدارهای بلوار زینبیه برمیگردیم.روی پل کابلی، مهدی میگوید: «آقا امروز گفتند: برید زندگی روزمرهتون رو کنید! میخوام ببرمت دروازه قرآن دور دور! هرکجا دوست داری، شام مهمون من!» میگویم :«دلم فالوده میخواد.» سر سلطان را سمت بابابستنی می چرخاند.
صف بابابستنی از داخل مغازه تا وسط کوچه کشیده شده. مهدی میرود توی صف. من در کوچه میمانم.
انگار نه انگار که جنگ است! مثل همیشه بابابستنی، جایی برای نشستن ندارد. مشتریها یا در ماشینهایشان، یا کنار خیابان و کوچه، مشغول خوردن فالوده و بستنی هستند.
بالاخره مهدی با یک کاسه فالوده و یک کاسه بستنی میآید.
چند قاشق فالوده نخوردهام که دوباره تقتقها شروع میشود. به آسمان نگاه میکنم؛ نور قرمز است، یعنی پدافند. برای پدافند آیهالکرسی میخوانم. هر زمان آیهالکرسی میخوانم، یاد سکانس آخر فیلم «بازمانده»، صفیه میافتم. خدا رحمتکند مرحوم سیفالله داد را.
از خودمان دو نفر و بقیه مردم، خندهام میگیرد. به مهدی میگویم: «ببین! انگار برای تماشای تئاتر خیابانی اومدیم. طبیعیه؟!»
وسط سمفونی زد و خورد پدافند و پهپادها، صدای ذوقزدهی بچهای میپیچد :«مامان، پدافنده؟ پدافنده؟!»
ـآره مامان دوسی خودمونه.
انگار چندمین بار است که پیروزمندانه به مادرش میفهماند، پدافند خودی را میشناسد و نمیترسد. بچه هم مثل همه ما، سرش را طرف نورهای قرمز میگیرد. بستنی میخورد و تماشاگر بزنبزن پدافند می شود.
روایت فاطمه بدوی؛ ٣٠ خرداد ١۴٠۴
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
هدایت شده از برنامه تلویزیونی روایتخانه
20.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشا به واژه اگر که وقف راه شماست...
پخش چهاردهمین قسمت از روایتخانه، همزمان با چهلمین #شب_شعر_عاشورا شیراز و نگاهی به اثر انقلاب اسلامی بر شعر و هنر آیینی؛ چهارشنبه، ۱ مرداد ۱۴۰۴ | حوالی ساعت ۱۸:۳۰ | شبکه فارس
#قصه_های_مردم_فارس
روایتخانه را در تلوبیون تماشا کنید.
@revayat_farstv
حافظهـ
امید انقلاب
ماجرای یک عکس
زمستان ١٣۶٠ بود. چند اتوبوس شدیم و از اقلید حرکت کردیم سمت شیراز. توی پادگان شهید عبدالله مسگر، وسط شمارش، حسین را دیدم. خشکم زد. چون حسین شرایط سنی حضور توی جبهه را نداشت. ولی با لطایفالحیلی همراه ما آمده بود شیراز.
بعد از کلی بالا و پایین توانستیم برگه اعزام به منطقه را بگیریم. عازم پاوه، روستای نودوشه شدیم. مسجد روستا شده بود اسکان ما. کارمان حضور در خط پدافندی ارتفاعات مشرف به خطوط عراق بود. یک روز که در حال استراحت توی مسجد بودیم، چند نفر با دوربین عکاسی و تجهیزات وارد شدند. بعد از صحبت با چند نفر آمدند سمت من.
-سلام. ما از نشریه امید انقلاب اومدیم.
نشریه امید انقلاب، نشریه رسمی سپاه بود.
گفتم: «سلام.»
-میخوایم با رزمندههای کم و سن و سال مصاحبه کنیم. شما صحبت میکنید؟
شستم خبردار شد آمدهاند عکس بگیرند. من هم جثه کوچکی داشتم و همه فکر میکردند کمسن و سالتر از بقیهام. ولی حالوهوای جبهه رویمان اثر گذاشته بود و از دوربین فراری بودیم.
فوری گفتم:«درسته جثهام کوچیکه، ولی ١۶ سال دارم. اون نوجوون رو میبینید؟» و با دست به پشت سرشان اشاره کردم.
سرشان را برگرداندند و گفتند:«خب؟»
حسین دو سه سالی از من کوچکتر بود ولی برای اینکه دست از سرم بردارند، گفتم:«اون ۴،۵ سال از من هم کوچیکتره!»
خوشحال و خندان من را ول کردند و رفتند سمت حسین. حسین هم چون بمب شیطنت بود و با همه زود ارتباط میگرفت، بعد چند دقیقه باهاشان بگو و بخند راه انداخت. بعدش هم محمدعلی قهرمانی، جوان بلندقد ریشویی که فرمانده گروهانمان بود و چند سالی بزرگتر، بهشان اضافه شد.
کمی که گذشت، رفتند بیرون مسجد. حسین هم رفت. جا خوردم. آن حسینی که من میشناختم، همه را سرِکار میگذاشت و به این راحتیها دم به تله نمیداد. رفتم دنبالشان. دیدم قطار فشنگی را بهش دادهاند و دور جثه کوچکش پیچیده و اسلحه به دست، رو به دوربین ایستاده. محمدعلی هم کنارش توی عکس بود. تیپ و هیکل حسین و محمدعلی تضاد جالبی داشت و این برای تهرانیها جلب توجه کرد. چندتا عکس گرفتند و بعد از خوشوبش آخر با حسین، سوار ماشین شدند که بروند. رفتم جلو.
-حسین! تام دیه معروف شدیه! عکسُد رفت ری مجله امید انقلاب.
صورت خندان حسین، یخ زد. نمیدانم تهرانیها چی بهش گفته بودند و چطوری راضیاش کرده بودند. لندکروزشان هنوز حرکت نکرده بود. حسین وقتی فهمید بازی خورده، به دو خودش را رساند به ماشین. هرچه اصرار کرد عکسها را بسوزانند، زیر بار نرفتند. چند ثانیه بعد هم حرکت کردند و حسین سرجایش به مسیری که لندکروز داشت میرفت، خیره ماند.
پ.ن: پادگان شهید عبدالله مسگر، نام قبلی پادگان امام حسین(ع) شیراز است.
روایت یکی از همرزمان شهید در دوران دفاع مقدس
از مجموعه خاطرات شفاهی شهید حاج حسین نیکویی (حاجیونس)
مصاحبه و تنظیم: محمدصادق شریفی
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
چراغدار، راوی دو حادثه تروریستی در حرم حضرت شاهچراغ(ع)
یکشنبه ۲۲ مرداد سال ۴۰۲، تیتر روزنامههای روز به این عناوین تغییر کرد «حمام خون شاهچراغ»، «غروب خونین شاهچراغ»، «چراغدار حریم اهل بیت در ایران سیاه پوش شد...». خبری که غم را در دل ایرانیان نشاند و تلاش دشمنان را برای صدمهزدن به این خاک و مردم به نمایش گذاشت.
🔻 کتاب «چراغدار» روایتهایی از زندگی شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ(ع)، اثری که به قلم جمعی از پژوهشگران حسینیه هنر شیراز نگاشته شده است. این کتاب، علاوه بر روایت عینی و مستند از واقعه، به بررسی نقش فرهنگ و هنر در مواجهه با بحرانها و حوادث تلخ اجتماعی میپردازد. نویسندگان سعی کردهاند تا ابعاد مختلف این فاجعه را از زبان خانواده شهدا، مجروحین، شاهدان عینی و خادمین حرم بیان کنند.
🔸 این مجموعه روایتهایی است از دلاوریها و فداکاریهای شهدای حادثه، همچنین از داغ و درد خانوادههای آنان که در این واقعه جان خود را از دست دادند. نویسندگان حسینیههنر شیراز با تلاش در میدانهای مختلف فرهنگی و رسانهای، این حادثه را از منظر عاشورایی روایت کرده و در تلاشند تا پیام این واقعه را به نسلهای آینده منتقل کنند.
📚 [خرید کتاب چراغدار با ۱۵ درصد تخفیف]
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
هدایت شده از برنامه تلویزیونی روایتخانه
#برنامه_هفدهم | ۰۴.۵.۲۲
#روایت_خوانی:
لایمکن الفراق
به قلم محمدصادق شریفی
تا افتادیم توی جاده بوشهر، محمدحسین از کولهاش چندتا کاغذ لمینت شده درآورد. روی آن نوشته بود: «ایران و العراق، لایمکن الفراق»
تابستان و پاییز ۹۸، عراق درگیر اعتراضات گروهی از مردم شده بود. عدهای از ایران و ایرانی دل خوشی نداشتند. رسانههای غربی برای این دسته جا انداخته بودند که اگر مشکل اقتصادی دارید، تقصیر ایران است! انتخاب این شعار و نصبش روی کولههایمان، کار دقیقی بود. محمدحسین مثل همیشه نقطهزن بود.
توی مشایه، واکنشها متفاوت بود. یکی از ایرانیها وقتی نوشته پشت کولهام را خواند، به شوخی گفت: «معلومه کار یه ایرانی هست!»
دیگری که ظاهراً کمی هم ملانقطهای بود، گفت: «این جمله از نظر قواعد عربی دقیق نیست.»
ولی بهترین واکنشی که دیدم، ورودی کربلا بود. خرد و خسته داشتم میرفتم و چشمم به عمودها بود تا محل قرارم با رفقا را رد نکنم. وسط لخلخ کفشهایم که به زور روی زمین کشیده میشد، صدای نوجوانی را انگار بیخ گوشم شنیدم: «زایر! زایر! مَبیت»
سرم را چرخاندم. با دست به کنار جاده اشاره کرد. همه توانم را جمع کردم و اندک اندوخته عربیام را به کار گرفتم: «شکرا حبیبی!» در حالی که داشت از کنارم رد میشد، کف دستانش را به هم چسباند و انگشتهایش را در هم گره کرد. بیخیال قواعد عربی شده بود. همانطور که دو دستش را محکم تکان میداد، گفت: «ایران و العراق، لایمکن الفراق»
ذوق کردم. انرژیام چند برابر شده بود. من هم دستانم را در هم قفل کردم و تکرار کردم: «ایران و العراق، لا یمکن الفراق»
این قسمت از برنامه را در تلوبیون تماشا کنید.
#قصه_های_مردم_فارس
#حب_الحسین در #روایت_خانه
@revayat_farstv