حافظهـ
از اول آبان برنامه داشتم یکی دو روز هم که شده در خلال پروژه های تهران و قم بروم مشهد پابوسی امام رضا علیهالسلام که فاجعه شاهچراغ پیش آمد. این چند روز تمام تمرکزم رفت سمت
گرفتن خبر، مصاحبه، تصویربرداری از هر کجا که به ذهنمان میرسید حرم شاهچراغ، بیمارستانها، پزشکی قانونی، مرکز انتقال خون، غسالخانه، دارالرحمه، خانههای شهدا، مدارس شهدای دانش آموز و هر جایی که تهش به این جنایت بزرگ ختم می شد.
هر بار که از کار فارغ میشدم آه حسرت که چرا چنین شد و چرا نتوانستم بروم مشهد...
شنبه بعد از تشییع شهدا هنگام ظهر وقتی عرق از سر و رویمان می چکید در کمال ناباوری خبردار شدم که باید با یک تیم رسانهای بروم مشهد آن هم با هواپیمای حامل خانواده شهدا!
من که تا این سن یعنی ۳۹ سالگی پایم را توی هواپیما نگذاشته بودم حالا می خواستم پروازی با شهدا داشته باشم
سه تا تیم چهار نفره بودیم برای درست کردن سه تا مستند جداگانه از گیلان، تهران و شیراز
چنان با عجله باید خودمان را از حرم به فرودگاه میرساندیم که یکی از کارگردانان از پلههای رواق جوری لیز خورد که به زحمت توانست دوربین و لنز و تجهیزات را توی دستش نگه دارد.
با یک مصبیبتی هر کداممان با هرچه دم دستمان بود خودمان را رساندیم فرودگاه
من و یکی دیگر از رفقا با موتور، یکی دیگر با اسنپ، یکی با اتوبوس خانواده شهدا و هرکس با هر وسیله ای.
توی پاویون گفتند فقط برای پنج نفرتان بلیط تهیه کردهایم و حتی لحظه پرواز اسم یکی دیگرمان هم خط خورد! در نهایت چهار نفر سوار هواپیما شدیم!
حدود ساعت دو نیم با هواپیمای مسافربری و با خانواده شهدا سوار هواپیما شدم
از طرفی دل در گرو زیارت امام رضا و شهدا داشتم و خوشحال بودم و از طرفی ناراحت که دوستانمان نتوانستند بیایند.
صندلی جلو و کنارمان خانواده شهید ندیمی بودند
صندلی جلوتر خواهر و داماد شهید آرشام سرایدارن
بعد از حدود یک ساعت و نیم طول پرواز بدون اینکه اجازه بدهند تصویربرداری کنیم یا گزارشی تهیه کنیم به فرودگاه مشهد رسیدیم.
هواپیمای حامل تابوت شهدا زودتر از ما رسیده بود و حرکت کرده بود به سمت حرم
دوست تصویربردارمان زودتر پیاده شد
و حداقل توانست از لحظه استقبال سپاه پاسداران، بنیاد شهید، نظامیها و خادم الشهدا از خانواده شهدا تصویربرداری کند.
توی هواپیما که اجازه مستندسازی ندادند به خودمان روحیه دادیم که با ون خانواده شهدا می رویم و در مسیر با آنها به گفت و گو میشینیم
که با این جمله که: «از اینجا دیگر مسئولیت تیم مستند ساز با ما نیست» آب پاکی ریختند روی دستمان.
با اینکه چند روز قبل پایم توی سالن فوتبال بدجوری آسیب دیده بود و تازه فهمیده ام شکسته است! حدود یک ساعت و نیم پشت سر بچههای تصویر بردار مسیر تشییع را دویدم.
ورودی حرم چون همراه خانواده شهدا باید بودیم و نبودیم! از ورود تجهیزاتمان به حرم جلوگیری شد.
از تیم دوازده نفری چهارنفر شده بودیم چهارنفر بدون دوربین و بند و بساط!
در هر صورت بچه ها کارشان را کردند و با موبایل تصویرهایی را که خواستند گرفتند
اما ناکامیهامان تمامی نداشت. همان موقع به من پیامکزدند که ما مسئولیتی در قبال برگرداندن شما به شیراز نداریم و باید خودتان برگردید.
خیلی دلم شکست پیام دادم که فلانی ما مهمان شهدا بودیم و برای مستند سازی از خود شهدا و خانواده هاشان آمده بودیم روا نبود ما را جا بگذارید...
همانجا همه چیز را سپردم به خود شهدا در حالی که توی ذهنم رد می شد
ساعت هشت صبح باید برای مراسم تدفین شیراز باشیم.
با توکل نماز مغرب و عشامان را توی صحن جامع و در کنار شهدا خواندیم و خسته و درمانده رفتیم تا از نزدیک سلامی به امام رضا علیه السلام بدهیم.
خدا خیر دهد خادمی که وقتی خستگی ام را دید و فهمید برای چه آمده ایم یک شیرینی از توی جیبش درآورد بهمان داد تا جان تازه ای بگیریم.
با هماهنگی هایی بالاخره بلیط برگشت با یک پرواز خصوصی برایمان تهیه شد.
توی فرودگاه ساعت هشت در حال خرید بلیطها و تحویل کارت ملی بودیم که پیامک آمد:
«کجایید؟»
«ما پاویون فرودگاه هستیم خودتان را برسانید»
یک رب شد تا خودمان را به آنجا رساندیم
همان موقع سید و روحانی بزرگواری از در پاویون آمد بیرون تصویر بردار ما با عجله پرسید: «حاج آقا شهدا پرواز کردند؟»
حاج آقا هم در آن حالت استیصال ما خندید و گفت: «شهدا خیلی وقته پرواز کردن ما باید فکر خودمون باشیم»
خوشبختانه بهشان رسیدیم
از غذای حضرتی هم بهمان دادند
ورق برگشته بود
وارد هواپیمای باری حامل تابوت های شهدا شدیم
یک ساعت و نیم پرواز با شهدا نصیبمان شده بود
ما مهمان شهدا بودیم
با خودشان هم برگشتیم...
روایت میدانی سید محمد هاشمی محقق تاریخ شفاهی از سفر تشییع شهدا به مشهد مقدس
۷ آبان ۱۴۰۱
تنظیم: خانم اسما میرشکاریفرد
https://ble.ir/hafezeh_shz
حافظهـ
*روایت مراسم رفیق شهیدم در شاهچراغ* :
قسمت اول 1⃣
یکی دو ساعت قبل برنامه رسیدم شاهچراغ. بیرون از حرم، جلوی بابالرضا دسته ۴۰نفرهای از دانش آموزان پسر ۱۵_۱۶ساله ایستاده بودند. از لباس فرمشان میشد حدس زد دوستان و همکلاسی های شهید محمدرضا کشاورز هستند. وارد گیت بازرسی شدم. شلوغ تر از تصورم بود. ۱۰ دقیقهای معطل شدم.
به صحن اصلی نرسیده بودم که چند دختر ۱۰-۱۱ساله توجهم را جلب کردند. مریم، محدثه، هستی و نازنین زهرا
-خبرحادثه تروریستی شاهچراغ را چطور و کجا شنیدید؟
مریم: خانه پدربزرگم بودم و در تلویزیون خبر را دیدم. گریه کردم.
چه حسی داشتید؟
همه ناراحت شدیم چون آنها در راه خدا برای نماز آمده بودند، مگر چه گناهی کرده بودند که آنها را کشتند؟!
_کار چه کسانی بود؟
مریم:داعش این فتنه ها را بپا کرد.
نازنین زهرا: تروریستهای نامرد
- از اینکه چندتا از شهدا هم سن و سال شما و دانش آموز بودند چه حسی دارید؟
محدثه: دوست داشتم جزء یکی از آنها بودم.
مریم: خیلی ناراحت شدم. آنها باید الان در مدرسه باشند و درس بخوانند. حقشان نبود که کشته شوند.
نازنین زهرا: اینها باید بزرگ میشدند و مثل دانشمندان به ملت کمک میکردند و باعث افتخار کشور بشوند.
-در مدرسه برای شهدا چه کاری کردید؟
هستی:شعار مرگ بر آمریکا دادیم و پرچم آمریکا را آتش زدیم و به آمریکا میگویم اصلا نمی توانی هیچ کاری انجام دهی، چون ما تا آخر ایستاده ایم. دشمنان با وجود ما جرئت ندارد ضربهای به ایران بزنند.
ادامه دارد...
روایت میدانی فهیمه نیکخو، ۱۰ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
*روایت مراسم رفیق شهیدم در شاهچراغ* :
قسمت دوم 2️⃣
مسئول برنامهها یکبار برای تمرین «سرود رفیق شهیدم» را پخش می کند.
بچه ها با پدر و مادرشان پرچم ها را بالا گرفته و دم میگیرند:
لاله آلاله ریخت رو زمین
تا تو دنیا شدیم رو سفید
واسه هر کرسی مملکت
دادیم هفتاد و دو تا شهید
جمعیت بیشتری از دانشآموزان به سمت جایگاه میآیند.
هنگام اجرا احساس غرور را توی قیافه تکتک بچهها میبینم. بچههایی که حالا در کنار آرمانهای انقلاب اسلامی احساس هویت کرده و با زبان کودکانهشان به خوبی درحال ایفای نقش مهم و تاریخی خودشان هستند.
از کنار جایگاه به آرامی رد میشوم و میروم به محل دفن شهدای حرم. فاتحهای میخوانم. به چشمان مردم که از اشک خیس است، نگاه میکنم. انگار که شهادت پایان خوبی باشد، در بین اشکها برای همدیگر طلب عاقبت به خیری میکنند و از شهدا حاجتشان را که شهادت است میطلبند؛ مثل نوجوانی که مقابل قبر شهید محمدرضا کشاورز از خدا میخواهد دستش را بگیرد تا مثل او عاقبت بخیر شود.
توجهام را نوجوانی که برای خودش مداحی آرامی پخش کرده و آرام به سینه میزند تا توجه کسی را جلب نکند، جلب میکند! شاید او هم آمده تا برات شهادتش را از رفیق شهیدش بگیرد.
از کنار قبر شهید کشاورز هم آرام رد میشوم و میروم سمت پسر بچهای که با سربند زرد رنگ ما ملت شهادتیم روی پیشانی و پرچم ایران در دست جلوتر از مادرش میدود و میرود کنار مزار شهید آرشام.
حدس میزنم نمیداند چه شده. نگاهی به عکسها میاندازد و نزدیک بقیه قبور شهدا پرسه میزند. هر از گاهی هم به پرچمی که در دست دارد نگاه میکند.
نمیتوانم آرام از کنارش رد شوم. به سراغش میروم
علیرضا، ۹ساله است. برخلاف تصورم پر از احساس غم است برای آرتین و پدر و مادرش که شهید شدهاند.
دوست دارد با من صحبت کند. میگوید «آدم بدا آرشام و بچه های دیگه رو که کار بدی نکرده بودن شهید کردن. من وقتی شنیدم بچه ها شهید شدن خیلی حالم بد شد. به ذهنم رسید برا آرتین نامه بنویسم. براش نوشتم: «آرتین تو تنها نیستی و من خودم داداشت هستم.»
روایت میدانی فهیمه نیکخو، ۱۰آبان
تنظیم: اسما میرشکاریفرد
@hafezeh_shz
حافظهـ
*روز بعد از واقعه در حرم*
چهارشنبه جلسه دفاعم تمام شد. مشعوف و خرسند از نمرهی بیست پایاننامه دکتری، چند عکس را به یادگار با هدایا و گل هایی که خانواده و دوستان زحمت کشیده بودند،گرفتم. غالبا برای خودم مرسوم بود بعداز امتحانات سخت، به حرم شاه چراغ بروم. اما این سری توفیق نشد. همان شب بود که اخبار حادثه تروریستی پخش شد. اضطراب شدیدی به جانم افتاد. درست شبیه همان حادثه بمبگذاری رهپویان وصال.
باید خودم را به حرم میرساندم. فردای روز واقعه، با یکی از دوستان هماهنگ کردم برای رفتن به حرم. گل های جلسه ی دفاع را برداشتم و راهی حرم شدم. بهخاطر گلها، از گیت ویژه رد شدم. به سمت کارگاه خیاطی که آدرسش را گرفته بودم، راه افتادم. وارد که شدم صحنه دردناکی دیدم.
چادرهای سفیدی که با خون شهدا قرمز شده بودند. همه را روی بند انداخته بودند.
باد به چادرها میخورد و بوی خون را در فضا پخش میکرد. یک تشت پر از خردهشیشه جلویم گذاشتند که در آن وسط شماره کفشداری هم خودنمایی میکرد. قرار شد خرده شیشههایی که آغشته به خون شهید است را جدا کنیم. درحال جدا کردن خرده شیشهها بودم که دستم به چیز نرمی خورد. آن را درآوردم. تیکه گوشتی بود. غیر از آن، استخوان و پوکه ی فشنگ هم در آن پیدا میشد،که با روح و روان ما بازی میکرد. فکر میکردم بهعلت سالها دانشجوی علوم پزشکی و اندکی اشتغال در بیمارستان و دیدن انواع جراحات و حتی جسد، نباید ترس و واهمهای داشته باشم. اما هم ترس داشتم و هم ناراحت هموطنانم بودم. در افکار پریشانم بودم که یکی از خانمها صدایم زد: خانم دکتر میاید کمک ما برای گلآرایی؟ ازخداخواسته گفتم: بله حتما. گلهای خودم هم بیاورم؟
-آره قشنگن بیار ازشان استفاده میکنیم.
آن خانم جوان، تخصصش گل آرایی بود. با هزینه خودش بهصورت خودجوش مقدار زیادی گل خریده بود. من و آن خانم و یک خادم آقا که آن شب اتفاقات را دیده بود، همه با هم رفتیم سمت ضریح.
کارمان را شروع کردیم. در تمام ساعاتی که اسفنج را روی چوب چسب میزدم و سفت میکردم، بوی خون از مشامم پاک نمیشد. از طرفی چون پشت اسپلیت را گل آرایی میکردیم، به لحظه اضطرار و فرار زائران و پناه آوردن آنها به پشت اسپلیت فکر می کردم. حال خوبی نداشتم اما نباید حالم بد میشد چون از آن صحنه دورم میکردند. آخر این اندک نقش من برای شهدای حرم بود و تنها آرامشم در آن روز.
سرنوشت گلهای دفاع هم برایم جالب بود. اینکه صرف گلآرایی محل شهادت شهدای حرم شدند.
در همان حین آقایی که به نظرم از مجریان صداوسیما بود، سیزده کاغذ را آورد که با خط خوش، اسامی شهدا رویش نوشته بود. این کار را خودجوش انجام داده بود.گفت کمی تزیینش کنید تا به دیوارهای حرم نصب کنیم. وقتی در حال نصب کاغذهای اسامی شهدا بودم، متوجه شدم خادمین، درب ضریح را باز کردند. یک خانم و آقای جوان وارد آن شدند. بهشدت گریه میکردند. نزدیکشان شدم. خانم جوان را بغل کردم. میلرزید و اشک میریخت. پرسیدم: شهید داشتید؟
گفت: پسرم دو سالش است، تیر خورده، دکترها عملش کردند و در بیمارستان بستری ست. ملتمسانه میگفت: دعا کنید از این امتحان سخت سرافراز بیرون بیایم. بارها از خدا خواستهام که مرا با درد و رنج بچه امتحان نکند. اشکش بند نمیآمد. خودم را ناتوان در آرام کردنش دیدم. فقط گفتم اگر در روند درمان و امور بیمارستان مشکلی دارید بگویید. گفت نه همه رسیدگیها عالیست.
تا آن لحظه خودم را خیلی محکم گرفته بودم اما دیگر صبر جواب نمیداد. اینجا بود که از درون فرو ریختم. فروریختم برای آرتین و خواهرش برای هم دانشگاهیام زهرا که پدرش را در ردای شهادت دیده بود. و برای همه ی شهدای حرم...
روایت گلآرایی محل شهادت شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ، سیده مریم نجیبی، پنجشنبه 5 آبان 1401
@hafezeh_shz
*گفتم فقط هر کاری میکنید این نوه ی من زنده بماند*
قسمت اول1️⃣
ما اهل اراک هستیم و همان جا زندگی میکنیم.همسرم وکیل دادگستری ست. خودم هم کار حقوقی میکنم. یک پرونده از دادگاه شیراز داشتیم که باید می آمدیم اینجا. و بعد هم جهت توافقی باید می رفتیم کامفیروز. پدر و مادرم هم در طول عمرشان به شیراز و زیارت حضرت شاهچراغ نیامده بودند. تصمیم گرفتیم همگی با هم به شیراز بیاییم. پدرم، مادرم، من، خانمم و هر دو پسرمان.
چهارشنبه صبح بود که رسیدیم شیراز. نزدیک ظهر پدر و مادر و پسر دو ساله ام (راستین) را گذاشتیم حرم و گفتم:« شما هر سه تایتان زیارت نکرده اید، بروید یک دل سیر زیارت کنید. ما ان شاءالله غروب می آییم سراغ تان.» من و خانمم و پسر هشت ساله ام(رهام) هم راهی کامفیروز شدیم.
نزدیک غروب بود. کارمان دیگر تمام شده بود. صدای اذان داشت پخش میشد که گوشی ام زنگ خورد. پدرم بود. با یک صدای گرفته ای گفت:« بابا کجایید؟»
_داریم میایم. توی راهیم. چطور مگه؟
_بابا فقط زود بیاید که ما تیر خوردیم!
_چی؟؟؟ تیر یعنی چی؟
_ما تیر خوردیم! به شاهچراغ حمله شده! به همه تیراندازی کردند! ما هم تیر خوردیم!
صدایش گرفته بود و به زور حرف میزد. ماتم برده بود. نمیفهمیدم یعنی چه. گیج شده بودم. پرسیدم:« بابا شما تیر خوردید؟ پس چجوری داری صحبت میکنی؟»
_آره بابا. من تیر خورده کنار قلبم. به سختی دارم حرف میزنم!
_مامان چی؟ راستین...؟
_مامانت! تیر خورده توی پایش! راستین... راستین هم تیر خورده توی شکمش! من همین الآن دادمش به چندتا آقا که از اورژانس آمدند تا ببرندش بیمارستان. بهشون گفتم فقط هر کاری میکنید این نوه ی من زنده بماند..!»
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسن نیا با آقای احسان اسلامیراد (پدر راستین)
تنظیم: خانم ثریاگودرزی
@hafezeh_shz
*یک کودک مجهول الهویه*
قسمت دوم2️⃣
ترافیک سنگین بود و جاده بسته شده بود. حدودا دو ساعت طول کشید تا رسیدیم. اصلا نمیدانم با چه سرعتی و چطور خودمان را به شیراز رساندیم. خدا رحم کرد تصادف نکردیم.
آخرین باری که با پدرم تماس گرفتم، یک نفر گفت:« من مامور اورژانسم. داریم میبریمشان بیمارستان مسلمین.» دیگر نتوانستیم با کسی صحبت کنیم.
به شیراز که رسیدیم پرسان پرسان بیمارستان مسلمین را پیدا کردیم. حدود ۲۰ یا ۳۰ نفری جلوی در بیمارستان بودند. سریع از ماشین پیاده شدیم و خواستیم برویم داخل که گفتند:« آقا! نمیتوانی بروی داخل!»
_ بچه ام اینجاست! پدر و مادرم اینجا هستند!
_هویت هیچ کس مشخص نیست! بچه ای پیش ما نیاورده اند. همه ی کسانی را که اینجا آورده اند بزرگسالند!
یکی دیگر گفت:« آقا فوتی ها را آورده اند اینجا!»
همین را که شنیدم نشستم روی زمین، قلبم درد گرفت. نالیدم:« یعنی چی؟ پدر من فوت کرده؟؟ به من گفتند دارند او را می آورند بیمارستان مسلمین!» خانمم گریه میکرد.پسرم گریه میکرد. بهم ریخته بودم و از شدت ناراحتی نمیدانستم چکار کنم. گفتم:« آقا تو رو خدا پس بچه ی من کجاست؟»
چند نفرشان به بیمارستان های مختلف زنگ زدند و آخر یکی گفت:« یک کودک دو ساله ی مجهول الهویه در بیمارستان نمازی ست! دارند می برندش اتاق عمل!»
_نمازی کجاست؟
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسن نیا با آقای احسان اسلامی راد (پدر راستین)
تنظیم: ثریاگودرزی
@hafezeh_shz
*حرز امام جواد*
قسمت سوم3️⃣
از روی نقشه گوشی بیمارستان نمازی را پیدا کردیم.سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. رفتیم قسمت اورژانس. وارد شدم و گفتم:« پسرم را آورده اند اینجا! در حادثه شاهچراغ تیر خورده.»
_ دو نفر را برده اند اتاق عمل، یکیش بچه بود.
_اتاق عمل کجاست؟
_بالا.
بدو بدو رفتم طبقه بالا و اتاق عمل را پیدا کردم. حالم خیلی بد بود. گفتم:« آقا بچه من را از شاهچراغ آورده اند اینجا. بهم گفتند بردنش اتاق عمل!»
_الان یک بچه دو ساله توی اتاق عمله!
_چی تنش بود؟ یه پیراهن قهوه ای؟
_بله.یک پیراهن و شلوار قهوه ای. با یک حرز امام جواد توی گردنش.
حرز را نشانم داد، قیچی اش کرده بودند. حرز را که دستم داد؛ دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، یک دفعه افتادم. خیلی حالم بد شد. بهم ریختم. ما خانوادگی همهیمان حرز امام جواد گردن مان می اندازیم.
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسن نیا با آقای احسان اسلامی راد،( پدر راستین)
تنظیم: خانم ثریا گودرزی
@hafezeh_shz
*پدرم کجاست؟ مادرم کجاست؟ اصلا این ها زنده اند؟*
قسمت چهارم4️⃣
پسر بزرگترم هشت سالش است. آن طفل معصوم ما را دلداری میداد. دستش را میگذاشت روی شانه ام و می گفت:« بابا! نگران نباش! راستین چیزیش نشده!»
کادر بیمارستان حال و احوال مان را که دیدند، ما را بردند به اتاق استراحت پزشکان و برای مان آب قند و شربت آوردند. اما من حالم خیلی بد بود. اصلا نمیدانستم دیگر چکار باید بکنم. بچه ام در اتاق عمل بود. نمیدانستم پدرم کجاست! مادرم کجاست! اصلا این ها زنده اند؟
به کادر پزشکی التماس کردم، ازشان خواهش کردم:« تو رو خدا زنگ بزنید و پدر و مادرم را پیدا کنید!» هر کس به هر آشنایی که در هر جایی از بیمارستان رجایی و مسلمین داشت زنگ زد. آخر سر جواب همه یکی بود:« در اتاق عمل چند نفر هستند اما هویتشان معلوم نیست! نمیدانیم کی هستند. باید صبر کنید تا هویت شان مشخص شود!»
من اما دیگر نمیتوانستم صبر کنم. برایم خیلی لحظات سختی بود.بار سنگینی بود. نمیتوانستم تحمل کنم. حالم بد شد. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. دست و پاهایم سِر شده بود. در صورتم احساس سِری میکردم. به خودم آمدم دیدم روی تخت اورژانسم...
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسننیا با آقای احسان اسلامی راد (پدر راستین)
تنظیم: خانم ثریا گودرزی
@hafezeh_shz