-1695473918_-1810601381 (1).opus
زمان:
حجم:
167.2K
سنج و دمام زنی
در میان عزاداری خانواده شهدای سرایهداران
@hafezeh_shz
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم سنج و دمام زنی درب منزل خانواده شهدای سرایهداران
خانواده #آرتین
روستای شاپور جان
@hafezeh_shz
تلخ اما واقعی: امروز که رفتیم به خانه خانواده سرایهداران، فهمیدیم قرار بود همین چند روز آینده عروسی خواهر #آرتین باشد، اما روز ۴ آبان عروسی خواهر به عزا تبدیل شد.
عبدالرسول محمدی
۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرم
ورودی باب الرضا
از بازرسی میگذریم،صحن خلوته
هر زائری رد میشه در باره موقعیت تروریست و شبستان و.. صحبت میکنه
وارد صحن قدیمی میشیم،پرچم های سیاه،پرچم ایران و ناگهان...
چادر های خونین آویزان...
با دیدن خونها،میروم به ۸۷،حسینیه،رهپویان،انفجار..
دیوار های خونین حسینه جلوم مجسم میشه..عرفان،علیرضا،راضیه،نجمه....
جای جای حرم گل گذاشتن،روی مقتل شهدا... و قاب عکسی از لحظه شهادتشون...
فضای غریبیه...
یه پیرمرد خوش ذوق توی ایوون نشسته،جمله هایی خطاطی میکنه و میده دست زائرا
بین خدام حرم مربی پرورشی دوران دبیرستان رو میبینم،همون سال های ۸۷ ۸۸
سلام میکنم،میشناسه،هردو با چشم های پر اشک...
دعا می کنیم #برای خون های ریخته پای انقلاب
#برای دوری دشمنا از سر خاکمون
#برای زن برای زندگی برای شهادت
روایت سرکار خانم اسما دشتکیان از حال و هوای امشب حرم شاهچراغ(ع)
@hafezeh_shz
تصمیم میگیرم بریم زیارت شاهچراغ
از پارکینگ که بالا میایم همه چیز انگار در حالت " آهسته" است.
خبری از جنب و جوش همیشگی نیست.
شایدم چون ساعت ۸ شبه و دعای کمیل و مراسم شام غریبان شهدا تمام شده.
خادم بازرسی ازم عذرخواهی میکنه که بچه بغلتون هست لطفا بذارین پایین. دخترم رو میگذارم پایین. اما دستی به دخترم نمیزنه و بعد از بازرسی مفصل باز هم عذرخواهی میکنه
از بازرسی خیلی دقیق و با احترام و خوش اخلاقی رد میشیم
ورودی صحن خانواده ای دارن رد میشن، با هم درب وردی مصلی رو از توی فیلم هایی که دیدن تشخیص میدن. یکی میگه خوب شد بسته. اون میگه نه اگه میرفت اونجا کسی چیزیش نمیشد، دور ضریح شلوغ تر بوده.از صحبت هاشون مشخصه مسافرن و نمی دونن شبستون محل برگزاری نماز بوده
وارد صحن اصلی که میشم، پرچم های سیاه و پرچم ایران چشمم رو میگیره اشک تو چشمام جمع میشه..
خانومم داره با تمام بغض گریه میکنه؛ از نگاهم میفهمه که میپرسم چی شده؟؟
چادرهای خونین آویزون شده به ایوون حرم رو نشونم میده و منم اشکم جاری میشه...
ساعتی رو اجازه دادن خانم ها از ورودی آقایون وارد بشن تا محل شهادت همشهری ها و هم وطن هاشون رو ببینن...
جای جای حرم،تاج گل هست...روی مقتل شهدا... و قاب عکس از لحظه شهادت شهدا در همان مکان...
جای جای حرم بوی شهادت هست...
بالاسر حضرت آقا شاهچراغ، تاج گل های بیشتری گذاشتند...
همان کنار اسپیلت که چند نفر پناه گرفته بودند اما وقتی نامرد از راه میرسه همه رو به رگبار میبنده...
ظاهرا تنها قسمتی که تیر مستقیم به قسمت خواهران اصابت شده، همینجاست...
توی حرم همه دارن از شیوه شهادت حرف میزنن...
یک نفر داره داره با جزئیات تعریف میکنه و چندین نفر هم دورش جمع شدن.
توضیح میده که در رواق بین ضریح و شبستان امام خمینی( محل نماز) ایستاده بوده و دیده چه اتفاقاتی افتاده.
دقیقا موقع اذان بوده و این باعث شده صدای تیر رو نمازگزاران نفهمند و بعدتر متوجه اتفاقات بشن
بیشتر از اینکه حرف بزنه،جواب سوال میده؛ بس که مردم دنبال جزئیات حادثه هستند. البته به لطف همان کلیپ دو دقیقه ای که از حادثه پخش شده، همه حرفاش رو زود میپذیرند
یک خادم کنارش وایساده، حس میکنم که میخواد تذکر بده بهش. از خادم میپرسم ایشون خادم بوده، پاسخ منفی است.خادم از فرصت استفاده میکنه و محترمانه ازش میخواد که چون دیگه خسته شده،تمام کنه!
تو صحن نشسته ام رو به روی گنبد و دویدن های دخترم و چادرهای خونین و رفت و آمدها را میبینم...
صدای سنج و دمام میاد، میرم سمت صدا...
انگار فرصتیست برای همه تا اشک هاشون جاری بشه...
چه سکوتی شده حرم....خانم خادمی چادری خونین رو دست گرفته و میچرخونه کنار جمعیت...
روایت آقای محسن فائضی از شاهچراغ
غروب ۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
*روایت میدانی از مصاحبه با مجروحان حمله تروریستی به حرم شاهچراغ(ع)*
بیمارستان شهید رجایی بخش اول:
مصاحبه با آقای گل مکانی
صبح روز بعد از حادثه، دو نفری به سمت بیمارستان شهید رجایی راه افتادیم. یکی از بچه ها پل ارتباطی زده بود و اجازه ی ورودمان را گرفت. به بیمارستان رسیدیم. وارد گیت حراست شدیم و گفتیم:« از طرف فلانی هستیم.» اظهار بی اطلاعی کرد و پاس مان داد به آن یکی در ورودی. بی فایده بود، کسی نمی خواست فلانی ما را بشناسد. به هر ضرب و زوری بود نگهبانی را رد کردیم. پله ها را بالا رفتیم و وارد بخش شدیم، همان بخشی که مجروح های حادثه بستری بودند.
یک راست رفتیم ایستگاه پرستاری و سراغ مجروح ها را گرفتیم. مسول بخش اما اجازه ورودمان را نمیداد و گفت: «متاسفم تا با خودم تماس نگیرند نمیتوانم اجازه ی ورودتان را بدهم. واقعا شرمنده ام وگرنه هرکاری از دستم بر بیاید در خدمتم» باز دست به دامان گوشی شدیم و تماس پشت تماس. بعد از یک ساعت و اندی بالاخره مجوز ورود را گرفتیم. خانم مسول بخش ما را به یکی از اتاق ها راهنمایی کرد. مرد میانسالی با چهره ی رنج کشیده روی تخت دراز کشیده و زانوی چپش پانسمان شده بود. دو تا تیر خورده بود، یکی در دست و یکی در پا. چهره اش سر حال بود و در خواست مصاحبه مان را بی هیچ عذر و بهانه ای قبول کرد. گفت: « دل مان برای زیارت تنگ شده بود. هر از چندگاهی برای زیارت می آییم. دیشب اما دلم شور میزد. از ماجرای چهلم مهسا امینی خبر داشتم و نگران شلوغی ها بودم. بالاخره تصمیم گرفتیم. با خانم و پسر کوچکم راهی شاهچراغ شدیم. به حرم رفتیم و زیارت کردیم. خواستیم برویم برای نماز که صدای تیراندازی آمد. برگشتم ببینم چه خبر است که از دور دیدم محافظ گیت ورودی، روی زمین افتاده. دویدیم و برگشتیم سمت حرم. به اتاق کوچکی پناه بردیم. هفت هشت نفری میشدیم. همه ترسیده بودند و هر کس از طرفی فرار میکرد. ولی ما در آن اتاق کوچک گیر افتاده بودیم. مردی با کاپشن مشکی اسلحه به دست آمد و شروع کرد به رگبار. یک تیر به پایم خورد و یکی به دستم. تیری هم به کمر خانمم خورد. دو سه تا از آقایان دیگر هم تیر خوردند و شهید شدند.»
پرسیدیم:« پسرتان چه شد؟»
بغضش را قورت داد و گفت: « خدا رو شکر چیزی نشد و به خیر گذشت. تمام مدت درگیری فقط به او فکر میکردم و میترسیدم بلایی سرش بیاید.»
همین طور مشتش را گره میکرد و با صدای خشمگین و غم آلودی گفت: « درگیری که تمام شد ما را به حیاط بردند، دیدم روی بچه کوچکی پارچه سفید انداخته اند. بهم ریختم. همان نامرد کشته بودش. خدا لعنتشان کند.»
سیدمحمد هاشمی_ پویان حسن نیا
بعد از ظهر ۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
*روایت میدانی از مصاحبه با مجروحان حمله تروریستی به حرم شاهچراغ*
مکان: بیمارستان شهید رجایی
بخش دوم:آقای شریفی
بعد از اتمام مصاحبه اول، سراغ مسول بخش رفتیم. بدون اینکه چیزی بگوییم ما را به اتاق دیگری راهنمایی کرد. مرد مسنی روی تخت دراز کشیده و یک پایش آویزان بود. سن و سالی ازش گذشته و انگار نای حرف زدن نداشت. خانم مسول بخش مرد جوانی را نشانم داد و گفت: «این آقاهم همراهش است.» وارد اتاق شدم. برگ معاینه را نگاه کردم و اسمش را خواندم «عیسی شریفی». چند پرستار در اتاق مشغول بودند. یکی از پرستارها پای بانداژ شده مرد را به وسیله وزنه ای که از تخت آویزان بود، بالا می برد. مرد بیچاره از درد چهره اش در هم رفت و فریاد کشید.
مرد جوان پسرش بود. کم حرف و ساکت. نزدیکش شدم. ایستاده بود و مدام دور و اطراف راه نگاه می کرد. هنوز در شوک حادثه بود. چند سوال پرسیدم؛ کوتاه جواب داد. ناچار سراغ خودش رفتم. شرایط را برایش توضیح میدهم و شروع میکند: «بوشهری ام. برای درمان مریضیم آمدیم شیراز. حدود یک ماهی هست. هر روز عصرها برای نماز و زیارت می رفتیم حرم. دیروز عصر هم رفتیم. کنار آقا (حضرت شاهچراغ) ایستاده بودیم برای نماز که صدای تیراندازی آمد. جمعیت می دوید. همه دستپاچه شده بودند و از ترس فرار میکردند. من هم دویدم که ناگهان دیدم پخش زمین شده ام. یک گلوله در پایم خورد و گلوله ای هم در پهلویم. خیلی نزدیک مان بود، از دو سه متری به ما شلیک میکرد. چندین نفر دیگر را هم دیدم که روی زمین افتاده بودند و خون زیادی ازشان میرفت. دو نفری که کنارم بودند شهید شدند.»
مکثی کرد. چشمانش را بست و زبانش را در دهانش چرخاند. انگار داشت بغضش را قورت میداد. « پسری ۱۰_۱۲ ساله هم بود. دیدمش. افتاده بود. او هم شهید شده بود.» اشک در چشمانش جمع می شود. با خودم فکر میکنم آن پسربچه شهید کیست؟ نکند آرشام است! برادر آرتین...
پویان حسننیا
بعد از ظهر ۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
*روایت میدانی از مصاحبه با مجروحان حمله تروریستی به حرم شاهچراغ*
مکان: بیمارستان رجایی
بخش سوم: آقای شایانمهر
بعد از پایان مصاحبه ها، با سید در راهروی بخش نشستیم تا کمی درباره روند کار مشورت کنیم. جوانی هم آن جا بود که مدام طول راهرو را بالا و پایین می رفت و گاهی هم دستش را روی صورتش می گذاشت و فشار میداد. رنگ به رخ نداشت، صورتش مانند گچ سفید شده بود. همزمان اخبار، اتفاقات روز گذشته شاهچراغ را نشان میداد. جوان هم با نگرانی تلوزیون را نگاه می کرد. حدس زدم احتمالا از اقوام یکی از مجروحان باشد. پرسیدم: «آن بنده خدای بوشهری برادرتان است؟» گفت:«نه» بعد انگار که ساعت ها منتظر کسی بود تا با او حرف بزند و درد دل کند، ادامه داد: «دامادمون تیر خورده و الان اتاق عمله. سه تا تیر خورده. اینم سومین عملشه که 3 ساعت طول کشیده»
اخبار برای لحظه ای صحنه تیراندازی داخل حرم، نزدیک ضریح را نشان داد. یک دفعه جوان هیجان زده شد و بلند گفت: «این دامادمان است!» بغض راه گلویش را بست. با دو دست چنگ به موهایش زد و به سمت زانویش خم شد. این قطرات اشک بود که روی پهنای صورتش سر می خورد. دلداری پپه اش دادم. پریشان منتظر بود تا خبری از اتاق عمل بیاید. گویا دامادشان از کاشان برای کاری راهی شیراز شده و آن روز برای زیارت به حرم شاهچراغ رفته و این اتفاق برایش می افتد. جوان دیگر توان دیدن اخبار را نداشت. گامی به آن سوی راهرو برداشت، نشست و دوباره در افکارش غرق شد.
پویان حسننیا- سیدمحمد هاشمی
بعداز ظهر ۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
امروز چندتا از همکلاسیها و معلم آرشام آمدند مدرسه کمی از آرشام برایمان بگویند:
@hafezeh_shz
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با آقای معصومی، مدیر مدرسه شهدای شوش هماهنگ کردیم و رفتیم روستای شاپورجان، توابع شیراز.
چند نفر از همکلاسیهای شهید آرشام سرایهداران هم با مادرهایشان آمده بودند.
یکی از بچهها داشت از آرشام میگفت که یکهو زد زیر گریه. صحنه تلخی بود. کسی که تا دیروز بغل دستش مینشست، حالا دو روزی میشد توی سردخانه خوابیده بود.
معلم آرشام هم سر رسید. نشست و شروع کرد به تعریف کردن خاطراتی از مبصر کلاسش. وقتی به روز حادثه رسید، بغض امانش نداد. فیلمبرداری را قطع کردیم. همین حین مدیر مدرسه شروع کرد به تعریف خاطرهای دیگر. معلم هم از جایش بلند شد اما نتوانست خودش را کنترل کند، رفت گوشه کلاس و به دیوار تکیه داد و بلند بلند زد زیر گریه. گریه که نه، ضجه میزد. منی که اندک سابقه تدریس دارم، میفهمم گریه معلم جلوی شاگردانش یعنی چه. حالتی است مثل گریه مرد در مقابل همسرش یا گریه پدر جلوی پسر. شاید آقای معلم به این فکر میکرد از یکشنبه چطور بیاید سر کلاسی که صندلیِ خالیِ ردیف اولش تَش می زند به جانش.
روایت میدانی محمدصادق شریفی
جمعه ۶ آبان ساعت ۱۰ صبح
@hafezeh_shz