فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مظلومیت زوار یک حرم
هاج و واج بودم. نمیشد مصاحبه گرفت. احساس ضعف هم داشتم. فرزند شهید پورعیسی که چند ماهی میشود باهاش در ارتباط هستم، از دور آمد. حالش بد بود. اشک توی چشمهایش جمع شده بود. ریکوردر را روشن کردم. آقای پور عیسی گفت: _عصر خیلی دلم برای بابام تنگ شده بود. بهش گفتم کاش منم شهید میشدم. خواب رفتم. خوابشون رو دیدم. بهم چیزی گفت تو خواب. از خواب بیدار شدم و خبر حادثه امشب رو شنیدم. خودم رو رسوندم حرم. چون از نیروهای خادم حرم هستم وارد شدم و الان دلم خیلی گرفته. حالم بده ولی دوست دارم از شرایط امروز بگم.
فقط به دشمن ها و تروریست ها میگم ما پای انقلاب و شهدا وایسادیم. _
آخر گفتگو تشکر کردم و گفتم: دعا کنید بتونیم مظلومیت شهدا و زوار آقاشاهچراغ رو نشون بدیم.
یک انگشتر عقیق قرمز بهم داد. گفت: به نیت پدر گرفته بودم و هدیه به شما.
روایت سیدمحمد هاشمی از مصاحبه با فرزند شهید پورعیسی در حرم مطهر شاهچراغ؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
توانستیم شماره یکی از خدام داخل حرم را گیر بیاوریم. سیدحامد زنگش زد. ازش پرسید لحظه حمله کجا بوده. راوی ما شروع کرد:
قرار بود گروهی از فیروزاباد بیایند دارالقرآن برای استراحت. همانهایی که برای پیادهروی شاهچراغ آمده بودند. میخواستم بروم انبار مرکزی جلوی باب المهدی وسایلی را بردارم و مکان را آماده کنم. از بیرون بابالمهدی صدای تیری آمد. جلوی انبار، آقایی تیر توی کتفش خورد و افتاد. داشت ازش خون میرفت. یکی از خدام هم تیری به پایش اصابت کرد. مردم هجوم آوردند و در حال فرار بودند. نتوانستم قیافه تروریست را ببینم. دویدم سمت دارالقرآن. طبقه بالا کلاس بود. چند خانم از بالا آمدند پایین و میخواستند بروند بیرون که جلویشان را گرفتم و در را بستم.
تشکر کردیم و مکالمه تمام شد. جلوی بابالرضا نشسته بودم همین روایت را بنویسم که یکی از بچهها گفت: اینا از حج برگشتن؟
چرخیدم سمت نگاهش. ٢٠، ٣٠ نفر جوان و نوجوان سفیدپوش داشتند از در VIP میآمدند بیرون و میرفتند آن طرف خیابان. سید داد زد: نکنه اینا همون فیروزابادیها هستن؟
صبر نکردم. دویدم سمتشان. یکی دوتایشان را گیر آوردم.
-بچهها شما از فیروزآباد اومدید؟
-آره.
-داخل بودید؟ چیزی از حادثه رو هم دیدید؟
-نه. ما اون طرف بودیم برای نماز.
-امشب رو قرار بود توی حرم بمونید. درسته؟
-آره.
داشتند سوار اتوبوس واحد میشدند. ظاهرا اتوبوس را کرایه کرده بودند.
پرسیدم: حالا کجا میرید؟
مظلومانه گفت: برمیگردیم فیروزآباد.
دلم لرزید. فعلا به خیال خودشان حرم را ناامن کردهاند. اما کور خواندهاند.
«یرِیدُونَ لِیطْفِؤُا نُورَ الله بِأَفْواهِهِمْ...»
روایت محمدصادق شریفی از حادثه شاهچراغ؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر
۱۹:۴۰ حوالی شاهچراغ بودم. گوشی را باز کردم تا اسنپ بگیرم. با دیدن تعداد پیامهای گروه کاری، آن را باز کردم. پیامِ "شاهچراغ تیراندازی شده" برق از سرم پراند. زیر لب گفتم: خبر، جدیده؟!
گیج شدم، آخر این روزها در حال مصاحبه تکمیلی با خانواده شهدای شاهچراغ هستیم. با صدای آژیر آمبولانس ها، سرم را بالا آوردم. دو آمبولانس از مقابلم رد شدند و یاد محمدرضا کشاورز افتادم که ورودی حرم شهید شده بود. قرار بود همین روزها بروم شاهچراغ و به شهید کشاورز متوسل بشوم بلکه مادرش را راضی به مصاحبه کند.
نگران شدم اتفاقی برای کسی نیفتاده باشد. بی اختیار اشک ریختم. اسنپ گرفتم و منتظر شدم. کم کم مردم توی خیابان هم از تماسهایی که داشتند، از حمله باخبر شدند. بیشتر تعجب کرده بودند که دوباره به حرم حمله شده است.
اسنپ رسید. راننده پیچ رادیو را کمی بلندتر کرد تا آمار مجروحین را بشنود. خبر که تمام شد، سر صحبت را باز کرد.
-خدا لعنتشون کنه، به حرم چکار دارند؟
- باز هم وقت نماز حمله کردن!
آهی کشید و گفت: نامسلمونا. آخه وقت نماز،حرم شلوغه. خدا به خانوادههاشون رحم کنه مخصوصا شهدا، اگر بچهای یتیم شده باشه هیچ جوره جبران نمیشه. توی حادثه قبلی، ۳تاشون از فامیلای ما بودن.
گوشهایم تیز شد و پرسیدم: کدوماشون؟
_سرایداران! بیچارهها برای عروسی دخترشون اومده بودن. آرتین تنهای تنها شد، خواهرش براش هم مادره هم خواهر. زبون بسته چند روز پیش، سومین عملش بود. معلوم نیست چه خانوادههایی داغدار شدن و چند نفر دیگر اضافه میشن.
روایت میدانی فهیمه نیکخو از شب حادثه تروریستی شاهچراغ ؛ ۲۲ مرداد ۱۴۰۲
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
گوشیم زنگ خورد. گفتند دوباره شاهچراغ تیراندازی شده. باورش برایم سخت بود. دوباره زنگ زدم رسول محمدی.
17.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیو کلیپ روایت میدانی سیدحامد ترابی از اولین دقایق حادثه تروریستی حرم شاهچراغ
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
روایت خادمان حرم
از خبر حمله به حرم، چند ساعتی گذشته بود. سراغ لیست خادمین رفتم. با دیدن اسامی، یاد مصاحبههایی افتادم که
در حمله قبلی به حرم، از آنها گرفتم. گیج بودم. نمیدانستم با کدامشان تماس بگیرم.
گوشی را برداشتم و یکی از شمارهها را گرفتم.
شماره دوستش را داد که امروز نوبت شیفتش بود. تماس گرفتم صدای شلوغی حرم توی گوشی پیچید. احوال پرسی کردم. با صدایی ضعیف گفت: حالم خوبه.
مکثی کردم و از حادثه پرسیدم.
-دفتر آمرین بودم نزدیک باب المهدی. سر و صدا بلند شد، اومدم بیرون. همه میدویدن و جیغ میزدن. نمیدونستم چی شده
با بغض ادامه داد:
-نمیدونم شهید شده یا نه، یه خادم آقا کنار دفتر آقایون دیدم. خون از دهن و شکمش میریخت بیرون. تا اورژانس رسید، بهش شوک دادن. دیگه نفهمیدم چه شد.
صدای یک نفر دیگر را از آن طرف خط شنیدم.
خادم آدرسش را داد و گفت: «دارن خادما رو میفرستن خونه» و تلفن را قطع کرد.
به خادم بعدی زنگ زدم.
گفت: «دفتر پاسخگویی به مسائل شرعی خواهران بودم. دفتر اون طرف حیاط قدیم، رو به روی باب المهدی هست. صدای اذان مغرب بلند شد. میخواسم درِ دفتر رو ببندم و برم نماز».
نمیتوانست درست حرف بزند اما ادامه داد: «ضارب رو که گرفته بودن از اون طرف حیاط دیدم. یه خانم تیر خورده بود زیر قلبش و افتاده بود توی حیاط.
خادمی بالای سرش بود. زخمش رو بست و بردَنِش بیمارستان».
خادمی که به زائر مجروح کمک کرده بود، کنارش ایستاده بود اما گفت حال خوبی ندارد و نمیتواند حرف بزند.
با شنیدن صدای خادمها، خدا را شکر میکردم که سالم هستند.
روایت خانم طاهره بشاورز از مصاحبه با خادم های حاضر در حرم در زمان حادثه تروریستی شاهراغ(ع)، ۲۲ مرداد ۱۴۰۲
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
اگه شهید شدی ما چیکار کنیم؟
قرار بود با بچه ها برویم موکب سر کوچه. کالسکه را باز کردم و دخترم را نشاندم. گوشیام شارژ نداشت اما نمیدانم چی شد بله را باز کردم. وارد گروه همکاران شدم. اولین پیام نوشته بود “دوباره به شاهچراغ حمله شده“ ناخواسته کالسکه را ول کردم و سمت همسرم رفتم تا خبر را نشانش دهم. هنوز همه پیام ها را نخوانده بودم که گوشیام خاموش شد. گفتم: خدا کنه راست نباشه. مگه میشه دوباره حمله کرده باشن؟ ریختم به هم. اعصابم خورد شد. گفتم: برگردید داخل. نمیریم موکب. بچه ها غر میزدند: چی شده؟! چرا نمیریم؟! بی اعتنا برگشتم داخل. گوشی را شارژ کردم و تلوزیون را روشن. بچهها ماجرا را فهمیدند. خاطرات حاج قاسم تو ذهنم مرور شد. آن زمان هم بچههای ۴ ساله و ۵ سالهی من، خبر شهادت حاج قاسم را از تلوزیون شنیدند.
گوشیام که کمی شارژ شد، گفتم: من باید برم حرم. مهدی ترسیده بود. مدام میگفت: میخوای بری شهید بشی؟ اگر شهید شدی ما چیکار کنیم؟ مگر نگفتی اینا میترسن و دیگه حمله نمیکنن؟ چرا دوباره اومدن؟ یک ریز حرف میزد و وسط حرفهایش مثل آلارم ساعت، تکرار میکرد:« اگر شهید شدی چی؟» اعصاب نداشتم آرامش کنم. حال حرف زدن هم نداشتم. فقط گفتم: شهادت که الکی نیست. نترس شهید نمیشم. ولی انگار گوشش بدهکار نبود. دوباره تکرار کرد:«اگر شهید شدی ما چیکار کنیم؟ »
چهره ی آرتین تو ذهنم نقش بست. اما اسمش را به زبان نیاوردم. فقط گفتم: بقیه که مامان و باباهاشون شهید میشن چیکار میکنن؟؟ تو هم مثل اونا.
همون موقع فاطمه خواهر ٩ سالهش گفت: آرتین چیکار کرد؟!
روایت زهراسادات هاشمی؛ ٢٢ مرداد ١۴٠٢
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
خبری که تکرار شد
💢بعد از تماس تلفنی، با دیدن حجم پیامها تعجب کردم. کمتر از نیم ساعت این همه پیام؟ چه خبره؟
با خواندن اولین نوشته، پیامها را بالا و پایین کردم. توی دل گفتم: دوباره؟
💢۴ آبان که به شاهچراغ حمله تروریستی کردند، کار اعضای دفتر شده بود هماهنگی و مصاحبه با خانواده شهدا، مجروحین و شاهدین حادثه. روزی که به دیدار آرتین و خواهرش فاطمه رفتم، هیچ جملهای به ذهنم نمیرسید تا به زبان بیاورم و از غم فاطمه کم کنم. دختری که تا دیروز سرگرم تدارکات عروسیاش بود، باید در غم از دست دادن پدر و مادر و برادرش، برای آرتین هم مادری میکرد. تا مدتها ذهنم درگیر مادر کرمانی بود که حسرت دیدن دوباره پسر بچهاش علی اصغر، بر دلش ماند یا محمدرضا که رفت شاهچراغ، شفای مادرش را بگیرد و همانجا عاقبت بخیر شد یا راستین دو ساله ای که تیر شکمش را پاره کرده بود و مدام عفونت میکرد.
💢اواخر بهمن، آقای ترابی کار مستندنگاری دادگاه متهمین حمله تروریستی به شاهچراغ را بر عهدهی من و همکارم آقای محمدی گذاشت. محیط دادگاه را تا آن روز درک نکرده بودم.
در دادگاه، محمدرامز در چندین جلسه، هماهنگی عملیات تروریستی را توضیح داد. از اجاره کردن خانه و برداشتن چمدان مهمات نظامی از زیر پل ولیعصر گفت تا کمک هایش به حامد ضارب حرم و تحویل دادن جلیقه انتحاری، خشاب، فشنگ و اسلحه به او و بردنش به شاهچراغ در روز حادثه.
در یکی از جلسات دادگاه، محمدرامز از شب بیعت و روز حادثه میگفت که مادر شهید ندیمی چادرش را روی صورتش کشید و...
نوبت به دادگاه نعیم رسید. از بقیه متهمین بزرگتر بود. در جلسات خونسرد بود و هر بار خیره به جایی نگاه میکرد. نعیم از بیست روز پناه دادن به حامد در تهران و تهیه سیم کارت و فرستادنش به شیراز گفت و حس پشیمانی نداشت. گالری گوشی نعیم پر بود از عکس کشتار مردم افغانستان. در افغانستان سرپرست فرزندان داعشی هایی بود که در عملیاتها کشته شده بودند.
من و همکارم بعد از هر جلسه دادگاه، روایت مینوشتیم و در کانالهای دفتر به اشتراک گذاشته میشد. منبع خبرگزاری ها از دادگاه متهمین شاهچراغ، شده بود روایتهای ما.
💢جلسات دادگاه قبل از عید نوروز تمام شد. حکم متهمین آمد و دو هفته مانده به محرم، محمدرامز و نعیم در ملأعام، اعدام شدند. بقیه متهمین بسته به میزان مشارکت در عملیات، محکوم به حبس شدند.
💢با اعدام محمدرامز و نعیم، قضیه را تمام شده میدانستم اما خبر جدید، خلافش را ثابت کرد. محمدرامز در مسیر فرار به افغانستان دستگیر شده بود و از مهرههای اصلی داعش در عملیات حمله تروریستی به حرم بود. دستگیری و اعدام مهرههای داعشی برای دشمنان ایران، سنگین تمام شد. این را از حملهی دوباره به حرم شاهچراغ میشود فهمید. حرمی که بعد از حادثه اول، شلوغتر از قبل شده و دشمن تاب دیدن این حجم از جمعیت دیندار در درون حرم را ندارد.
💢با لرزش گوشی، به خودم آمدم. چند تماس بی پاسخ و پیام از افراد مختلف
دنبال شنیدن یا خواندن روایتِ حادثه جدید بودند. بعضی هم گفتند از الان منتظر روایتهای دادگاه متهمین حادثه دوم خواهیم بود.
روایت زهرا قوامیفر؛ ٢٣ مرداد ١۴٠٢
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
روایتهای منتشر شده در رسانه حافظهـ بر اساس مشاهدات عینی و مصاحبههای تحریریه این رسانه بوده و خواهد بود. حافظهـ انتشار هرگونه روایت بدون اسم و منبع را قویا تکذیب میکند.
حافظهـ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz
سر درد
سر درد شدیدی داشتم، اینقدر که به محسن گفتم برام از مسلمین نوافن بگیره، طول کشید برگرده گفت خیلی شلوغ بود
قرص رو خوردم و درازکشیدم.
غروب شده بود، سید حامد تماس گرفت و گفت باز شاهچراغ رو زدند.
سرم گیج میرفت، درست مثل ۴ آبان، آن هم غروب بود...گوشی رو پس از چند ساعت مصاحبه با سید نبی سجادی ( شیخ مجاهد افغانستانی) از پرواز درآورده بودم، ده ها تماس و پیام...شاهچراغ به خون کشیده شده بود.
حالا باز تاریخ تکرار میشد، نزدیک ظهر رفتیم منزل شهید غلام عباس عباسی، خیابان فضل آباد.
زن ها و مردها جدا بودند، خبر دادم از خانم ها هم بیایند تا بتوانند با مادر و دختر شهید مصاحبه بگیرند.
من و صادق مصاحبه رو شروع کردیم، شهید کمتر از یک سال خادم شده بود. دوستانش از عشق شهید به شهادت میگفتن. امسال محرم در عزاداریهای حرم شاهچراغ(ع) شرکت داشته. شاید برات شهادتش را در همین عزاداریها گرفته بود.
روایت عبدالرسول محمدی، ۲۳ مرداد ۱۴۰۲
پن: تصویر شهید عباسی
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz
14.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انشاءالله شهادت
ویدیو کلیپ روایت خادم حرم و دوست شهید عباسی از خادم شدن شهید عباسی
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz