eitaa logo
حافظ‌هـ
886 دنبال‌کننده
324 عکس
213 ویدیو
2 فایل
تاریخ را به حافظه بسپارید! حسینیه هنر شیراز ارتباط با ادمین: @hafezeh_shz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز چندتا از همکلاسی‌ها و معلم آرشام آمدند مدرسه کمی از آرشام برایمان بگویند: @hafezeh_shz
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با آقای معصومی، مدیر مدرسه شهدای شوش هماهنگ کردیم و رفتیم روستای شاپورجان، توابع شیراز. چند نفر از هم‌کلاسی‌های شهید آرشام سرایه‌داران هم با مادرهایشان آمده بودند. یکی از بچه‌ها داشت از آرشام می‌گفت که یکهو زد زیر گریه. صحنه تلخی بود. کسی که تا دیروز بغل دستش می‌‌نشست، حالا دو روزی می‌شد توی سردخانه خوابیده بود. معلم آرشام هم سر رسید. نشست و شروع کرد به تعریف کردن خاطراتی از مبصر کلاسش. وقتی به روز حادثه رسید، بغض امانش نداد. فیلم‌برداری را قطع کردیم. همین حین مدیر مدرسه شروع کرد به تعریف خاطره‌ای دیگر. معلم هم از جایش بلند شد اما نتوانست خودش را کنترل کند، رفت گوشه کلاس و به دیوار تکیه داد و بلند بلند زد زیر گریه. گریه که نه، ضجه می‌زد. منی که اندک سابقه تدریس دارم، می‌فهمم گریه معلم جلوی شاگردانش یعنی چه. حالتی است مثل گریه مرد در مقابل همسرش یا گریه پدر جلوی پسر. شاید آقای معلم به این فکر می‌کرد از یکشنبه چطور بیاید سر کلاسی که صندلیِ خالیِ ردیف اولش تَش می زند به جانش. روایت میدانی محمدصادق شریفی جمعه ۶ آبان ساعت ۱۰ صبح @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
*روایت سید محمد هاشمی از دیدار با خانواده شهید محمدرضا کشاورز* مکان: منزل شهید محمدرضا کشاورز بعد از عیادت از مجروحان بستری شده در بیمارستان شهید رجائی، همراه همکارم آقا پویان رفتیم دفتر. نفسی تازه کردیم و ساعت 4 به سوی خانهی شهید محمدرضا کشاورز راهی شدیم. به دوستان گفتم: نکنه محمدرضا با شهید کشاورزِ رهپویان وصال نسبت فامیلی داره! بعد متوجه شدیم نه. رفتم توی فکر که اکثر شهدای حادثهی شاهچراغ از مناطق سادهزیست و خودمانی شهر هستند. به بلوار رحمت رسیدیم، کوچهی 12 را پیدا کردیم. از ماشین پیاده شدیم. تعدادی نوجوانِ هم سن و سال محمدرضا، مشغول طَبق زدن و اسفند دود کردن و نصب بنر بودند. وارد خانه شدیم، مردی لاغراندام با محاسنی سفید را دیدیم. خیلی گریه میکرد. پدر شهید بود. شغلش آهنگری بود. از محمدرضا گفت و شوخیهایی که با هم داشتند. «به محمدرضا میگفتم: بابا چهرهات به شهادت میخوره، تو لایق شهادتی. محمدرضا هم میگفت پدر شهید شدن هم لیاقت میخوادها. ماه محرم هندزفری میذاشت توی گوشش، در اتاق رو میبست و راه می رفت. یه روز در رو باز کردم گفتم بابا داری چیکار میکنی؟ هندزفری رو از گوشی کشید، صدای دعا توی اتاق پیچید. مکبر مسجد المهدی بود. دوست و رفیق نداشت و هروقت دلش میگرفت، میرفت شاهچراغ. دیشب که از سرکار برگشتم به خانمم گفتم کو محمدرضا؟ گفت رفته شاهچراغ. ساعت حدود هفت بود. دلم شور افتاد. سابقه نداشت که محمدرضا اینقدر دیر کنه. زنگ زدم به گوشیش، خاموش بود. بعد از یکی دو ساعت انتظار به 110 زنگ زدیم. گفت بیمارستانها رو بگردین. زانوهام سست شده بود. شوهرخواهر محمدرضا دیشب یکی یکی بیمارستانها رو گشت ولی خبری نشد. نزدیکیهای صبح بود که خبر شهادت محمدرضا رو به ما دادند و تازه باخبر شدیم که توی شاهچراغ تیراندازی شده.» شانه های پدر شهید به لرزه در آمدند. سکوت کردیم. کمی که آرام شد گفت: «گاهی به مادرش میگفتم اگه خدا بخواد از ما امتحان بکشه و محمدرضا رو از ما بگیره، چیکار کنیم؟ مادرش میگفت: خدا اون روز رو نیاره.» و حالا آن روز... روایت میدانی سیدمحمد هاشمی: بعداز ظهر 5 آبان 1401 تنظیم: زهرا قوامی‌فر @hafezeh_shz
*روایت دوم سیدمحمد هاشمی از دیدار با خانواده شهید محمدرضا کشاورز* مکان: منزل شهید محمد رضا کشاورز بین مردها چشمم به پسر جوانی حدودا 35 ساله افتاد. چشمانش از شدت گریه سرخ شده بود. شوهرخواهر محمدرضا بود. بغضش را قورت داد و گفت: « گاهی با هم قهر می کردیم، بیشتر من قهر می کردم. یه دفعه یادمه بعد از قهر، محمدرضا رفت توی اتاق. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که پیام داد: من طاقت ندارم که دلم از دل تو دور باشه، اجازه میدی بیام ببوسمت؟ محمدرضا خیلی زود راضی میشد.» چشمانش پر از اشک شد و ادامه داد: محمدرضا اهل عمل بود، چیزی که بهش می گفتم انجام میداد. یه روز گفت: امیرمهدی! من چیزی ندارم که بخوام باهاش خدمت کنم به امام زمان. گفتم محمدرضا من این نعمت رو از دست دادم اما تو از دست نده؛ تا میتونی به مامان و بابات خدمت کن، انگار به امام زمان خدمت کردی. دیروز هم قبل از رفتن به مامانش گفته بود: مامان نگاه! خوشتیپ شدم؟ دارم میرم شاهچراغ برات دعا کنم تا حالت خوب بشه. محمدرضا رفت رشته ی انسانی که معلم یا روانشناس بشه، حالا هم معلم من شد. به من یاد داد مرد عمل باشم نه حرف، یاد داد اگر دلم گرفت برم سمت اهل بیت. امیرمهدی از شب شهادت گفت. ما هرهفته دوره ی مباحثه خانوادگی داریم. ساعت هفت و نیم بود. تا دوره شروع شد خانمم گفت محمدرضا رفته حرم و هنوز نیومده. گفت توی حرم درگیری شده. نگران شدم. خانمم گفت حرم امن هست، نمی خواد ناراحت باشی؛ کلاس که تموم شد برو دنبال محمدرضا. این را که گفت دلم آروم گرفت. بعد از کلاس هرچه زنگ زدم، جواب نداد. زنگ زدم 110، گفتند بیمارستان ها پیگیری کنید. رفتم جلوی بیمارستان ها، پزشک قانونی و آخر سر هم، حرم اما خبری از محمدرضا به دست نیاوردم. توی مسیر یه بنده خدایی عکسی ارسال کرد روی گوشیم و گفت اینها رو دیدی؟ دیدم محمدرضا هم توی عکس هست. به خانمم نگفتم چون باردار هست. تا صبح هردفعه که خانواده ی محمدرضا به من زنگ می زدند، نمیدونستم چی بگم. یک عکسی برای من فرستاد گفت شبیه محمدرضا هست. من می دونستم محمدرضا هست اما انکار کردم و گفتم نه جمعیت زیاد بوده. میخواستم صبح بشه بعد خبر رو بهشون بدم اما صبح از تلویزیون دیده بودند. به گوشی محمدرضا زنگ میزنند، یک نفر از آگاهی جواب میده و خبر رو تایید میکنه.» جمله ی خواهر محمدرضا توی ذهنم مرور میشود: حرم امن هست. حرم امن است. به راستی چه در سر تکفیری میگذرد که راضی میشود چنین حمله ی وحشیانه ای به حرم امن الهی کند. : روایت میدانی سیدمحمد هاشمی بعداز ظهر 5 آبان 1401 تنظیم زهرا قوامی‌فر @hafezeh_shz
*روایت سوم سید محمد هاشمی از دیدار خانواده شهید محمدرضا کشاورز* مکان: منزل شهید محمدرضا کشاورز صدای گریه ی تعدادی نوجوان به گوش می رسید. هم کلاسی های محمدرضا بودند. چند مرد مسن به جمع اضافه شدند. یکی از آنها پدر محمدرضا را در آغوش گرفت و مدتی طولانی در آغوش هم گریه کردند. از او درباره ی محمدرضا پرسیدیم، گفت: پدر محمدرضا، پسردایی من هست. از بچگی محمدرضا رو میشناختم. هروقت من رو میدید، دستم را میبوسید. به کوچک و بزرگ احترام می گذاشت. وقتی پدربزرگش زنده بود در حدی به او احترام می گذاشت که من اینقدر احترام نمی گذاشتم. دست پدربزرگش را می گرفت و در راه رفتن، کمکش میکرد. قبل از گفتن اذان، دست نماز میگرفت و منتظر وقت نماز میشد. بین آن افراد مسن، حاج آقایی تسبیح به دست دیدم که زیرلب صلوات میفرستاد. شوهر عمه ی شهید بود. میگفت: محمدرضا خیلی اهل پرسش بود. هروقت میومدم خونشون، از تاریخ و بزرگان میپرسید. گاهی مامان و باباش میگفتند: محمدرضا چرا اینقدر سوال میکنی؟ ولی من میگفتم اشکالی نداره، همین که روحیه ی پرسشگری داری، خیلی خوبه. روایت میدانی سیدمحمد هاشمی: بعداز ظهر 5 آبان 1401 تنظیم: زهرا قوامی‌فر @hafezeh_shz
20.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مکالمه شهد آرشام سرایه‌داران با معلم‌ش و ارسال تکلیف روزی که به دلیل بیماری غائب بودن است. @hafezeh_shz
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید: برای شهید آرشام سرایداران ۱.... کاری مشترک از حسینیه هنر یزد و شیراز @hafezeh_shz
10.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید: برای شهید آرشام سرایداران ۲: روایت همکلاسی و معلم‌ از نبود آرشام.. کاری مشترک از حسینیه هنر یزد و شیراز @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
خب ما مطلع شدیم که قرار خانواده شهدا با شهیدشون دیدار داشته باشن... هماهنگی ها شکل گرفت ما رسیدم به دالرحمه شیراز و رفتیم قسمت حسینیه و غسالخانه که قرار بود شهدا رو غسل بدن بعد بیارن برای وداع با خونواده هاشون... انگار ما یکم دیر رسیده بودیم و چند تا از تابوت شهدا رو داخل حسینیه گذاشتن و هنوز جز دوتا از خانواده ها بقیه خانواده هانیومده بودن... خب ما وارد حسینیه که شدیم واقعا فضا سنگین بود و خونواده این دو شهید که اومده بود همه ناله و گریه میکردن و بعضی هاشونم بهت زده و بغض بهشون اجازه نفس گشیدن هم نمی داد اینجا من داشتم تصویر این صحنه وداع رو میگرفتم که شنیدم مادر شهید ندیمی میخواد صورت پسرش رو ببینه اجازه باز کردن تابوت رو گرفتن همه کنار رفتن تا مادر شهید بالای سر عزیزش بیاد اینجا همه دور تابوت جمع شده بودن و یکی از اقوامشان داشت بند تابوت را باز میکرد تا اینکه مادر صورت فرزندش را دید و برای اخرین بار فرزندش را در آغوش گرفت و بعد از مادر ، خواهرش هم امد و برادرش را بوسید... مادرش در کمال ناباوری خیلی آرام نشست گوشه از حسینیه مشغول خواندن قران و دعا شد... من مشغول عکاسی از این مادر بودن که چند شهید دیگه رو داخل حسینیه آوردن و انگار داغ خانواده شان تازه شد دخترانش دور تابوت رو گرفتن و گریه و شیون میکردن و با پدرشون در دل میکردن و تابوت رو تو بغل گرفته بودن... اینجا هر خانواده ای دور شهیدشان نشسته بودن و گریه میکردن رفتم آخر حسینیه که عکس بگیریم از خانواده شهید کشاورز که خانمی با دست به من اشاره کرد من فکر کردن میخوان بگن عکس نگیرم اما تلفنشون رو از زیر چادر بیرون اوردن و گفتن این عکسه صفحه اول کتاب شهید کشاورز هست که با خط خودشون آیه ای از قرآن رو نوشته بودن و از من خواستن از صحفه گوشیشون عکس بگیرم و بعد این ماجرا انگار داشتن با خاطرات شهیداشان گریه میکردن... شخصی امد که انگار از مسئولین قسمت شهدا بود و با خانواده ها صحبت کرد تا آرومشان کند چون گریه ها تمومی نداشت و از خانواده ها خواست تا وداع کنند تا شهدا رو ببرن... همه خانواده ها با عزیزشان وداع کردند و رفتم دیگه حسینیه تقربیا خالی شده بود و بچه های خادم شهدا داشتن تابوت شهدا رو پرچم میکشیدن و میبردن بیرون... چند تا از تابوت ها هنوز داخل حسینیه بود و انگار هنوز خانواده هایشان نیامده بودن... چند دقیقه ای گذشت که مردی با خانمش و چند نفر دیگر امدن داخل حسینیه و بهت زده دنبال پدرش میگشت که یک نفر تابوت پدرش را نشانش داد این پسر شهید آزادی بود بغض ترکید و تابوت پدر را گرفت و زار زار گریه میکرد خیلی غریبانه بود چون همه خانواده ها رفته بودن و این خانواده تنها داخل حسینیه بودن...گریه هاش تمومی نداشت و با پدرش درد و دل میکرد و میگفت نمی تونم باور کنم دیگه نیستی...حتی از بیرون از حسینیه عده ای اومده بودن و برا این داغ بزرگ گریه میکردن همیجا بود که خانم مسنی از بیرون اومد و به پهنای صورت گریه میکرد و به فرزند شهید میگفت خوش بحال پدرت... میخواستن تابوت رو ببرن اما نذاشتن گفتن دختران شهید تو راه هستن دارن از شهرستان میان یه ربعی گذشت تا دخترانش آمدن و پدرشان را در اغوش گرفتن و دو خانم و یک مرد هر سه پدرشان را بغل کردن و یکی از دختران مظلومانه داد میزد بابا حلالم کن... دیگه اقوامشان به زور جدا شون کردن و تابوت رو بستن وبه دختران شهید دلداری میدادن و بخاطر اینکه دیر شده بود اومدن و شهید رو بردن برای اماده سازی مراسم... پ‌ن: عکس خانواده شهید آزادی روایت میدانی محمدرضا کریمی بعد از ظهر ۶ آبان ۱۴۰۱ @hafezeh_shz