eitaa logo
حافظ‌هـ
917 دنبال‌کننده
304 عکس
195 ویدیو
2 فایل
تاریخ را به حافظه بسپارید! حسینیه هنر شیراز ارتباط با ادمین: @hafezeh_shz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
19.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 راویان کتاب پلاک پ خاطرات ایام دفاع مقدس را زنده کردند. پلاک پ روایتی از ستاد پشتیبانی جنگ به روایت بانوان است. سفارش کتاب با تخفیف ۳۰ درصد در هفته دفاع مقدس: https://B2n.ir/a60495 تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
18.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 اسیر جنگی از دل تاریخ ماجرای بمبی که روزهای گذشته در روستای امیرایوب استان فارس پیدا شد چه بود؟ روایت کتاب نهضت در شیراز از نبرد گجستان به ما پاسخ می‌دهد. تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
مراسم دعای جوشن صغیر به نیت پیروزی جبهه مقاومت و مطالبه انتقام از دشمن صهیونیستی یکشنبه ۸ مهر ۱۴۰۳ (امشب) خرامه؛ به میزبانی خانواده شهید سادات‌علوی (شهید تیپ فاطمیون که توسط رژیم صهیونیستی به شهادت رسید) @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
مراسم دعای جوشن صغیر به نیت پیروزی جبهه مقاومت و مطالبه انتقام از دشمن صهیونیستی یکشنبه ۸ مهر ۱۴۰۳
مراسم دعای جوشن صغیر به نیت پیروزی جبهه مقاومت و مطالبه انتقام از دشمن صهیونیستی یکشنبه ۸ مهر ۱۴۰۳ (امشب) به میزبانی خانواده شهید سادات‌علوی (شهید تیپ فاطمیون که توسط رژیم صهیونیستی به شهادت رسید) @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
تجمع‌تراپی سید مهدی در ماشین را کوبید، بند دوربین را انداخت گردنش و گفت :«فکر کنم دیر رسیدیم. آخراشه.» به پرچم‌های زرد دانشجوهای آن ور میدان ارم نگاه کردم :«تو فکرش نرو. با این چیزا دلمون خنک نمیشه.» از خیابان که رد می‌شدیم به این یکی دو روز که میخ اخبار نشسته‌بودم فکر می‌کردم. به میخ‌های قبلی که با چکش اف٣۵ و پیجر و.. توی قلبم کرده‌بودند. به چراغ‌های خوابگاه مفتح که بالای تپه بود نگاه کردم. یاد اتاق ٨٢٠ افتادم و اولین میخ این جنگ. اولینی که سنم بهش قد می‌داد. رسیدیم به سر در تازه دست و پا شده‌ دانشگاه شیراز. بین سر در تا در اصلی جمعیتی ایستاده‌بود. خانم‌ها یک طرف، آقایان یک طرف. دختری چادری لابه‌لای پرچم‌های حزب‌الله و فلسطین، پشت تریبون معلوم بود:«این عزاداری باید ایستاده و سلاح به دست انجام شود.» پیش خودم گفتم امثال ما همه چیز نابودی اسرائیل را دوست داریم الا پاشنه ورکشیدن و سلاح به دست گرفتنش. با حلوا حلوا کردن که دهان شیرین نمی‌شود. «همراه‌تر با رهبرانمان فریاد می‌زنیم حزب‌الله زنده است.» مشت دانشجوها با شعار مرگ بر اسرائیل رفت بالا. تک صدای «الموت لاسرائیل، النصر للاسلام» گوشم را تیز کرد. صاحب‌صدا چند متر جلوتر ایستاده‌بود. پیراهن مشکی‌اش را نشان کردم و رفتم جلو. دست گذاشتم روی شانه‌اش و گفتم سلام. برگشت که جواب بدهد موی فرفری، ته ریش پرفسوری و پوست سبزه‌اش پرتم کرد به سال‌های دانشجویی‌ام: (شب امتحان بود. چشم در چشم صفحه آخر جزوه بودم که صدای گوشیم درآمد. کشیدمش روی جزوه. خبر را که خواندم محکم زدم به پیشانیم:«وای! حاج قاسم رو زدن.» هم اتاقیم از زیر پتو گفت :«جون جدت بذار بخوابیم!» چراغ را کور کردم و تا صبح توی اتاق ٨٢٠ بیدار نشستم پای اخبار. روز بعد وقتی می‌خواستم به دانشکده بروم پسر موفرفری با ته‌ریش پرفسوری را که مشکی پوشیده‌بود جلوی در دانشگاه دیدم. سال بالایی‌ام بود؛ بعضی درس‌هایش افتاده بود با ما. مثل درس جزوه‌ای که صفحه آخرش نخوانده ماند.) نگاهش را از من برید و به مجری تجمع دوخت. از ته حلقش پرسید:«کارشناسی با هم بودیم؟» شانه‌به‌ شانه‌اش ایستادم. دوباره نگاهم کرد. خواستم بگویم:«آره» که مجری صدایش را بلندتر کرد:«این صدای همه جمعیت نیست، بلند بگو مرگ بر آمریکا.» موفرفری انگار سوالی نپرسیده‌باشد یا انگار برای یمنی‌ها شعار دادن هم حضور قلب بخواهد رو به تریبون کرد و بلند مرگ فرستاد به آمریکا. دودوتا چهارتایی کردم. دهانم باز شد که بپرسم:«الآن باید دکتری بخونی؟» که مستحبات شعار دادن را هم رعایت کرد و با مشت گره کرده مرگ بر اسرائیل گفت. کظم سوال کردم و زل زدم به مجری. مجری از نفر بعدی دعوت کرد برود روی سن و بیانیه بسیج اساتید را بخواند. گوشم از این حرفا پر بود. از حلقه تجمع چند لایه رفتم عقب تر. بعضی‌ها از دور حواسشان به مراسم بود. بعضی‌ها موقع رد شدن چشمشان روی جمعیت قفل می‌شد. هر قدم که بر‌می‌داشتند گردنشان بیشتر سمت تجمع می‌چرخید؛ ولی یکهو ریست می‌شدند. جلو را نگاه می‌کردند و می‌رفتند. بعضی‌ها هم انگار فحش گذاشته بودی، سرشان برنمی‌گشت ببینند آن جوانی که پشت تریبون گلو پاره می‌کند چه دردی دارد. یا آن قاب عکسی که جلویش شمع روشن کرده‌اند کیست!؟ توی چهره‌شان همان حرفی بود که هم‌اتاقی‌ام، شب قبل از امتحان از زیر پتو گفت. به تریبون نزدیک شدم. به چشم خواهری نگاهم افتاد به صف اول خانم‌ها. دختری مانتویی که عینک دودی‌ روی موهایش بود و پاچه شلوارش مثل اعصاب این روزهای ما ریش‌ریش، شعار مرگ بر آمریکا به دست روی سکو بتنی نشسته بود. نه مشتش را گره می‌کرد و نه جواب شعارها را می‌داد. برعکس دوست یمنی‌مان نه واجبات را رعایت می‌کرد نه مستحبات را. زل زده به تریبون و فقط گوش می‌داد. تا اینجا فقط دو واحدی «حضور قلب» را پاس کرده‌بود. اگر خبرنگار صدا و سیما بودم قطعا آن همه چادری و مانتویی‌های دیگر را ول می‌کردم و میکروفن آبی رنگم را جلوی او می‌گرفتم! تجمع با شعار حیدر حیدر ختم به خیر شد. بعد از آن فقط نوحه پخش شد و نوحه:«رجز بخوان رسیده وقت انتقام...» لابه‌لای نوحه‌ها یکی هی پارازیت می‌انداخت:«ساعت ٨ و نیم هم دانشکده پزشکی تجمع هست. تشریف بیارید.» «چای هم هست. بفرمایید میل کنید.» سید کمی آن‌ورتر از میز چایی داشت از شمع‌های کنار عکس سیدحسن عکس می‌گرفت. تا چشمش به من افتاد قد صاف کرد و گفت:«بریم؟» موقع رفتن مثل کسی که جلسه اول تراپی، همه حرفش را زده، سبک شده‌بودم. جای آن میخ‌ها کمتر درد می‌کرد. تازه با سیدمهدی شوخی هم می‌کردم. نیازی به جلسه بعدی تجمع‌تراپی نبود؛ اما سوار ماشین شدیم و گازش را گرفتیم سمت دانشکده پزشکی و تجمع بعدی! به هر حال موشک سوخت می‌خواهد. چه بپرد چه نپرد. روایت محمدجواد رحیمی؛ ٧ مهر ١۴٠٣ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
مراسم دعای جوشن صغیر به نیت پیروزی جبهه مقاومت و مطالبه انتقام از دشمن صهیونیستی سه‌شنبه ١٠ مهر ۱۴۰۳ (امشب) | ساعت ٢٠ شیراز؛ به میزبانی خانواده شهید منصور رشیدپور @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
کمک کن ما هم سهمی داشته باشیم سه تازه جوان سر مزار عبدالحمید حسینی بودند. با نزدیک شدن من و دوستم صدای بلندگوی کوچکشان که مداحی پخش می‌کرد را بستند و آهنگ رفتن کردند. سریع رفتیم جلو سلام دادیم. از بچه‌های هیئت اتحاد حسینی بودند. می‌دانستم موسس هیئت اتحاد حسینی مرحوم حاج ملا علی سیف از پهلوانان قدیمی شیراز است. به زبان آوردن نام حاج سیف لبخند به لبشان آورد. ساعت حدودا ۱۹:۳۰ بود و هنوز یک دقیقه از آشنایی‌مان نگذشته بود که فهمیدم اسنپشان در حال آمدن به سمت درب اصلی دارالرحمه است و این یعنی چند دقیقه بیشتر برای گفتگو با تنها زوار آن ساعت شهدای دارالرحمه وقت نداریم. یک نفرشان گفت: «هر سه شنبه با بچه‌های هیئت میایم اینجا. شهید خاصی هس. وصیت کرده بوده شبانه تشییع بشه، امام زمان میاد تو تشییعش.» تاریخ شنبه (هفتم مهر) بود. فهمیدن اینکه چرا شنبه آمدند زیارت آسان بود؛ شهادت سید حسن نصرالله. نفر دیگرشان گفت: «اومدیم آروم بشیم.» نفر سوم حرفی نمی‌زد. شاید سیمش بیشتر وصل شده بود. رد اشک روی گونه‌هایش مشخص بود. از انتقام سید و اینکه حالا باید چکار کنیم پرسیدم. جواب واضحی نداشتند، شعاری هم حرف نزدند. آن که محاسنش بیشتر بود و احتمالا سنش هم بیشتر، با آرامش خاصی گفت: «چیزی که خیره ١٠٠ درصد اتفاق میفته». حرفم نیامد. اسنپشان رسید. از هم خداحافظی کردیم. کمی بین قبور شهدا قدم زدم. نمی خواستم کنارشان بشینم و حرفم را بزنم. به نظرم حرف زدن نوعی کم آوردن است. همینطور که دوستم فیلم و عکس از مزار شهید عبدالحمید حسینی می‌گرفت، گازش را گرفتم سمت مزار شهید دادالله دهقان شیبانی. پایین قبر نشستم:«ابو حیدر خودت کمک کن تشخیص و عملمون درست باشه، خودت کمک کن تنبلی نکنیم. خودت کمک کن خطُ گم نکنیم. خودت کمک کن زیر فشار تحقیر خودیارو ناحق نزنیم. میدونم این پرچم نمیفته ولی تو کمک کن مام سهمی داشته باشیم و ... .» با نزدیک شدن دوستم گوشی را گرفتم جلوی صورتم و برای شخصی خودم ویس فرستادم. شهید شیبانی از مسیری که ما از قطعه شهدا خارج شدیم آخرین شهید بود. رهبری گفته بودند هر کسی هر طور می‌تواند به حزب‌الله کمک کند. کمترین کار دعا برای پیروزی مجاهدان حزب خدا بود. پیش خدا چه کسی آبرودارتر از خانواده شهدا؟ دانشجویان دانشگاه شیراز با خانواده شهید منصور رشیدپور دیدار داشتند. قرار بود برای پیروزی رزمندگان مقاومت دعا کنند. تا شروع مراسم چیزی نمانده بود. بهترین گزینه اسنپ موتوری بود. نشستم تَرک موتورش و گازش را گرفت. به محدوده آدرس نزدیک شدیم. مردم گُله به گُله جمع شده بودند و چشمانشان به آسمان بود. زد ترمز. اشیا سرخ در حرکت بودند. گوشی را برداشتم و فیلم نصفه‌ونیمه‌ای گرفتم. توقف اتوبوس دانشجویان در کنارمان یعنی اینکه به مقصد رسیدیم. وارد منزل شهید شدیم. هنوز درست و حسابی جاگیر نشده بودیم. گوشی را باز کردم. فیلم اصابت موشک‌ها در گروه‌ها دست به دست می‌شد. پ.ن: ابوحیدر نام جهادی شهید دادالله شیبانی در سوریه بود. روایت عبدالرسول محمدی؛ ١١ مهر ١۴٠٣ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
پدر، فلسطین، پسر روستای فتح‌آباد دبیرستان نداشت. دبیرستان، را توی مدرسه پسرانه‌ی قدس روستای تادوان درس خواندم. نزدیک روز قدس که می‌شد با کمک بچه‌‌ها روزنامه دیواری و بروشور آماده می‌‌کردیم و بین بچه‌‌ها پخش می‌کردیم. آقای رستگار مدیر دبیرستان هم خیلی پایه بود. همیشه یادآوری می‎کرد که برای روز قدس برنامه داشته باشید؛ ولی برای راهپیمایی روز قدس مشکل داشتیم. راهپیمایی توی خفر بود و چون از حد ترخص رد میشد‌ فتح‌آبادی‎ها نمی‎توانستند شرکت کنند. سال ٨۶ تصمیم گرفتیم راهپیمایی را توی روستای خودمان برگزار کنیم. از چند روز قبلش یک سیستم صوتی سیار پیدا کردیم. پرچم‎های محرم هم برای شروع خوب بود وکارمان را راه می‌انداخت. دهیار روستا که خودش یک پا سخنران بود، قرار شد شعارهای جمعی را آماده کند. یک روز قبل از راهپیمایی رفتیم مسجد و از بلندگو به مردم خبر دادیم که روز قدس توی روستا راهپیمایی داریم. حوزه بسیج امام رضا آخر روستا بود و مسجد اول روستا. بین اینها تقریبا یک کیلومتری فاصله بود. قرار شد توی همین مسیر راهپیمایی کنیم. روز قدس مردم جمع شده بودند. بچه‌ها با دوچرخه و موتور، بزرگترها هم پیاده راه افتادند. یک نفر بلندگو را گرفت. دهیار شعار می‌داد و بقیه هم تکرار می‌کردند. راهپیمایی توی روستا برای مردم تازگی داشت. بعضی‌ها توی راهپیمایی شرکت نکردند ولی صدای جمعیت که بلند شد یکی‌یکی جلو در حیاطشان می‌آمدند و از همان‌جا شعار می‌دادند. بعد از آن راهپیمایی توی روستا شد کار هر ساله‌امان.  توی مرداد سال ٩٣ اسرائیل به یکی از دبستان‌های دخترانه‌ی فلسطین حمله کرده بود و دانش‌آموزان زیادی شهید شده بودند. همان روزها کلا پیگیر اخبار غزه و فلسطین بودیم. یک روز سر سفره ناهار همین‌طور که اخبار گوش می‌دادیم و با همسرم در مورد کمک به مردم فلسطین و غزه حرف می‌‌زدیم، محمد پسرم که پنج سالش بیشتر نبود، با لحن بچه‌گانه‌اش گفت: «بابا چطوری می‌تونیم کمکشون کنیم.» گفتم: «بابا بچه ها به آب و غذا و وسایل مدرسه و بازی نیاز دارن. یکی پول داره باید پول بده، یکی عروسک داره میتونه عروسکش بده، مثلا تو دوچرخه داری میتونی دوچرخه‌ات بدی.» چشمش رو تنگ کرد و گفت: «یعنی می‎تونم دوچرخه‌ام بهشون بدم؟» گفتم: «ها بابا چرا نتونی. ولی من تازه دوچرخه برات خریدم سختت میشه.»  گفت: «نمیشه، می‎خوام بچه‎های غزه رو خوشحال کنم.» همسرم خیلی ذوقش کرد و صورتش را گرفت توی دستش و بوسش کرد. دوباره گفتم: «بابا محمد من پول ندارم دوباره برات دوچرخه بخرما. حاضری ازش دل بکنی؟» گفت:«آره. اشکال نداره. دوچرخه نمیخوام.» چند تا از آشنا و فامیل وقتی شنیدند گفتند:«چرا بچه رو اذیت کردی؟ می‌ذاشتی بچه با دوچرخه بازی کنه.» گفتم: «به جای این حرفا شما از بچه یاد بگیرین، شما هم یه چیزی کمک کنین.» دو سه روز بعد گرد و خاک دوچرخه را گرفتیم و روی کاغذ آچار چند تا شعار برای بچه‎های غزه نوشتیم و چسباندیم روی دوچرخه و بردیم تحویل کمیته امداد دادیم. روایت محمدحسین حیدری ساکن روستای فتح‌آباد شهرستان خفر تحقیق و تدوین: مهناز صابردوست تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz