eitaa logo
حافظ‌هـ
910 دنبال‌کننده
302 عکس
190 ویدیو
2 فایل
تاریخ را به حافظه بسپارید! حسینیه هنر شیراز ارتباط با ادمین: @hafezeh_shz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
حافظ‌هـ
🏴 مراسم بزرگداشت شهدای ترور استان فارس 🔸 دومین کنگره ملی 15 هزار شهید استان فارس 👤 با همراهی: 🔻 خان
📚 همزمان با چاپ دوم، کتاب چراغ‌دار رونمایی می‌شود. زمان: جمعه ٢٠ مهرماه؛ ساعت ١٩ مکان: تــالار فجـر دانشگـاه شیــراز یادواره شهدای ترور استان فارس @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
یادگار مادر نه و ربعِ صبح بود و ده دقیقه‌ای می‌شد که توی کوچه منتظر اسنپ بودم. ساعت نه‌ونیم قرار مصاحبه داشتم. خیر سرم میخواستم ده دقیقه‌ای زودتر از سوژه برسم سرقرار. از شانس بدم برنامه اسنپ دچار مشکل شده بود و راننده آدرسم را پیدا نمی‌کرد. تا راننده بیاید بیست دقیقه‌ای طول کشید. فکر اینکه دیرتر از سوژه برسم، قلبم را می‌آورد توی دهانم.  برای دیدنش، قلبم آرام و قرار نداشت. داستانش را از یکی از همکارها شنیده بودم. توی راهپیماییِ روز قدس دیده بودش و شماره‌اش را گرفته بود. تا شماره‌اش به دستم رسید، سریع تماس گرفتم. وسط مکالمه، نوه‌‌ی کوچکش گوشی را می‌گرفت و فرار می‌کرد؛ خودش هم مدام می‌گفت: «من که کار مهمی نکردم.» و رضایت به مصاحبه نمی‌داد. به هر بدبختی بود قرار مصاحبه را جور کردم. خانه‌اش گویم بود و می‌خواست با اتوبوس بیاید. قرار را گذاشتیم قصردشت تا راهش برای برگشت به خانه دور نشود.  با پنج دقیقه تاخیر بالاخره رسیدم سرِ چهارراه. تماس گرفتم ببینم کجا ایستاده. نشانی را که داد، قامتِ ظریفش را پیچیده توی چادر دیدم. جلو رفتم و سلام کردم. نگاه خندانش را از چشمانم گرفت و پایین انداخت. آن‌قدر آرام سلام و احوالپرسی کرد که صدایش میان بوق و گاز ماشین‌ها گم شد. بهش نمی‌خورد مادربزرگ باشد، کم سن و سالتر از این حرف‌ها می‌زد. رفتیم سمتِ پارک کوچکی که آن‌جا بود. همه‌جا را آفتابِ اردیبهشت‌ماه گرفته بود و جایی برای نشستن نبود. ناچار رفتیم تویِ یکی از گلخانه‌ها که جای نشستن داشت. کنار قفس بزرگِ پرنده‌ها زیر درخت، چند نیمکت چوبی بود. روی یکی نشستیم. نیم ساعتی سوال پرسیدم تا موتورش داغ شد و از جواب‌های تک کلمه‌ای شروع کرد به گفتنِ خاطره:  ـاز همان بچگی مادرم از فلسطین برایمان می‌گفت. از اینکه اسرائیل به‌زور می‌خواهد خاکشان را غصب کند. همیشه سر نماز برایشان دعا می‌کرد. از وقتی یادم می‌آید هر وقت راهپیمایی روز قدس بود، ما هم می‌رفتیم و شعار می‌دادیم. فرمان امام بود و ما هم روی چشم می‌گذاشتیم. روزی که آن کودک بی‌گناه، محمدالدوره، را توی بغل پدرش کشتند، هیچوقت از یادم نمی‌رود. آن صحنه را توی اخبار دیدم و تصویرش تا مدتها توی ذهنم ماند. دلم می‌خواست می‌توانستم کاری برایشان بکنم. از این که دستم کوتاه بود پیش خودم خجالت می‌کشیدم و ناراحت بودم. تنها کاری که می‌توانستم بکنم شرکت توی راهپیمایی‌ها بود. گاهی هم در حد توانم پولی کمک می‌کردم. هیچ‌کدام اما دلم را آرام نمی‌کرد.   چند وقت پیش مادرم به سختی مریض شد. توی بیمارستان که بود، النگوهای روی دستش را نشانمان داد و گفت: «اگر مُردم، هر کدامتان یکی را به یادگار بردارید.» وقتی که رفت، یکی از النگوها هم به من رسید. دلم نمی‌آمد آن را توی دستم بیندازم، بوی مادرم را می‌داد. قبل از آن هم طلای خاصی نداشتم که بخواهم بپوشم.  امسال که می‌خواستم بروم راهپیمایی قدس، فکری توی سرم افتاد. رفتم النگو را از کمد برداشتم و توی کیفم گذاشتم. از خانه که زدم بیرون، قدم‌هایم را بلندتر برمی‌داشتم تا زودتر به راهپیمایی برسم. تا رسیدم، رفتم سراغ غرفه‌ی اهدای کمک‌های مردمی. النگو را از کیفم درآوردم و دادم به خانمی که آنجا بود. النگو را از من گرفت و دورش را چسب زد. آقایی از آن‌طرف صدا زد: «صبر کن عکسش را بگیریم.» لبخندی زدم و چرخیدم: «لازم نیست، من که کاری نکردم.» چهره‌ی خندان مادرم توی ذهنم آمد، شاید اگر او هم بود همین کار را می‌کرد. روایت زیبا گودرزی از مصاحبه زهراسادات موسوی؛ ١٧ مهر ١۴٠٣ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
30.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در تالار فجر دانشگاه شیراز چراغ‌دار رونمایی شد جمعه ۲۰ مهر، تالار فجر دانشگاه شیراز میزبان یادواره شهدای ترور استان فارس بود؛ یادواره‌ای همراه با رونمایی از یک کتاب مربوط به ترور، ترور زائران حرم حضرت شاه‌چراغ(ع). کم کم خانواده شهدای حرم هم به تالار می آمدند. برخی مثل خانواده شهید مرادی از همدان خود را به این مراسم رسانده بودند، برخی مانند خانواده شهید آزادی همچنان یادوار آن روزها بودند. خانواده بسیاری دیگر از شهدای حرم از جمله خانواده شهید ندیمی، سرایداران، جهانگیری و شهید پورعیسی در گوشه‌ای از تالار مشغول خواندن بخش‌هایی از کتاب شدند. گاهی بغض می‌کردند، گاهی سکوت و گاهی به پهنای صورت اشک می‌ریختند. بعد از اجرای سرود، روایت‌گری و پخش چند کلیپ، مجری برنامه از هاشمی‌نژاد دبیرکل بنیاد هابیلیان دعوت کرد تا در کنار سایر مهمان‌ها از جمله سیدرضا متولی مسئول انتشارات آسمان سوم، پویان حسن‌نیا، محمدجواد رحیمی، زهرا قوامی‌فر، فهیمه نیکخو به نمایندگی از محقق‌ها و نویسندگان کتاب و جمعی از خانواده شهدای حرم حضرت شاه‌چراغ به بالای تریبون روند و کتاب چراغ‌دار که روایتی است از شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ(ع) را رونمایی کنند. حافظ‌هـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز: @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
عاقبت به‌خیر سال ۵۶ کویت متولد شدم. پدرم در کارخانه یخ‌سازی کار می‌کرد. انقلاب که شد همگی برگشتیم شهر خودمان لامرد. بعد از جنگ دوباره برگشتیم کویت. آنجا دو خانواده با ما دوست بودند. یکی از آنها اُم احمد، همسر رئیس کارخانه یخ‌سازی، اُردنی بود. شوهرش مال خود کویت بود. اُم احمد همیشه می‌گفت من فلسطینی‌ام. روی فلسطینی بودنش خیلی تأکید می‌کرد. معمولاً فکر و ذکرش همه درگیر کشورش بود. خانواده بعدی خانواده عبداللطیف بود که دوست پدرم بود. با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. ایشان فلسطینی بود با خانمش و بچه‌هایش ساکن کویت بودند ولی بعد از مدتی پسرهایش برای کار به کشورهای دیگر رفتند و مشغول کار شدند. عبداللطیف مُدام دنبال این بود خبری از فلسطین بشنود. دوست داشت کشورش آرام بشود و برگردد با بچه‌هایش همان‌جا زندگی کنند. به خاطری که با این دو خانواده رفت و آمد داشتیم، خانوادگی درگیر خبرهای فلسطین بودیم. دوران نوجوانی سؤال‌هایی که در ذهنم بود از پدرم می‌پرسیدم و همه را جوابم می‌داد. چون قبلاً عبداللطیف برایش تعریف کرده بود. وقتی دیپلمم را کویت گرفتم، همان‌جا کنکور دادم شهرستان نور، مازندران قبول شدم، برگشتیم ایران و شیراز ساکن شدیم. بعد از دانشگاه هم ازدواج کردم، ثمره ازدواجم دو دختر است. طوفان‌الاقصی که اتفاق افتاد برای من قشنگ بود. چون سلاح فلسطینی‌ها دیگر سنگ نبود با سلاح گرم می‌جنگیدند، توانستند شهرک‌های زیادی را بگیرند. آن موقع چقدر به آنها افتخار کردم که هیچ امکاناتی نداشتند و توانسته بودند پیشرفت کنند. ولی بعد از طوفان‌الاقصی و شادی مردم جهان، اتفاقایی افتاد که دل همه را به درد آورد، حیف که زمان این خوشحالی کم بود. از آن موقع تا الان خانوادگی روزانه شبکه الجزیره قطر را دنبال می‌کنیم. معمولاً این شبکه در خانه ما خاموش نمی‌شود. جمعه شب ششم مهرماه، خبر حمله اسرائیل به ضاحیه بیروت را شنیدم که فردای آن روز هم مطمئن شدیم سیدحسن نصرالله شهید شده. اولین چیزی که از او به ذهنم آمد، ولایت‌مداری‌اش به آقا بود. یار رهبرم رفته بود. وقتی آقا آمد سخنرانی کرد و حکم جهاد را داد، فکرم درگیر بود که چه کار می‌توانم بکنم؟! از دوران کرونا عضو گروه پاتوق بین‌الطلوعین شدم. این گروه را مؤسسه سردار سلیمانی قم راه‌اندازی کرده بود. در همین گروه، لینک کانال «جنبش اهدای طلا به جبهه مقاومت» را گذاشتند. عضو کانال شدم. عکس طلاهایی که خانم‌ها برای کمک به مردم لبنان در دفتر آقا اهداء کرده بودند را دیدم. به خودم گفتم باید طلایی را اهداء کنم که از کار کرد شوهرم نخریده باشم. یادم به النگویی که مامانم سر سفره عقد بهم کادو داده بود، افتاد. گفتم خدایا من از النگو که هدیه مامانم است، می‌گذرم؛ از من قبول کن. چند سال پیش هم برای ساخت شبستان حضرت زهرا (س) در نجف اشرف سه تا النگو اهداء کردم. به یک سال نرسیده ۶ تا النگو گیرم آمد. به خاطر همین گفتم خدایا! نمی‌خواهم برایم جبرانش کنی، ذخیره‌ای باشد برای آخرتم. عکس النگو را برای مدیر گروه فرستادم و گفتم: «دوست دارم خودِ النگو رو برا دفتر آقا بفرستم.» قبول کردند. گفتن: «پس طلا رو به دفتر آقا تو شهر خودتون تحویل بدید.» سه روز طول کشید تا شماره‌ مسئول دفتر آقا در شیراز را پیدا کردم. تماس گرفتم و قرار شد بروم آنجا طلا را تحویل بدهم. صبح زود النگو را برداشتم و رفتم خانه مامانم. مامانم روی مبل نشسته بود، گفتم: «می‌خوام برم یه النگو بدم به دفتر آقا برا کمک به مردم لبنان. شما چیزی نمی‌خوای هدیه بدی؟» بلند شد رفت تو اتاق. وقتی که آمد، انگشتر طلایی که پسر خواهرم احسان، بهش هدیه داده بود را گذاشت در دستم. بعد گفت: «می‌خواسم انگشترو سر سفره عقد هدیه بدم به خانم احسان. ولی الهی شکر این انگشتر عاقبت به خیر شد.» رفتم فلکه ستاد تو دفتر مقام معظم رهبری طلاها را تحویل دادم. مسئول دفتر آقا در شیراز گفت: «قیمت طلاها مشخص نیست. چند روز دیگه برا رسید طلاها بهم زنگ بزنید.» زنگ نزدم ولی خودشان رسید را برایم فرستادند. از همان روز کانال را به همه دوستان و آشنایان معرفی می‌کنم. در همه گروه‌ها لینک کانال را کپی کردم. وقتی در مورد هدیه‌ام برای خواهرم تعریف کردم ایشان هم تصمیم گرفته انگشتر عقیقش را به دفتر آقا اهداء کند. روایت لیلا عدالتی؛ ٢١ مهر ١۴٠٣ تحقیق و تنظیم: مریم نامجو تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
18.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کم نماریم. کم نمیاریم 📽 روایتی از تجمع بعد از اعلام خبر شهادت سید حسن نصرالله در دانشگاه علوم پزشکی شیراز ...تا پوتین و لباس چریکیش رو دیدم گفتم چقدر جوگیر! حتی با انگشت به سید مهدی نشونش دادم و سید دوربینش رو آورد بالا که ازش فیلم بگیره. اما وقتی رفت پشت میکروفن و لب باز کرد انگار یکی با همون پوتینا خوابوند بیخ گوشم. لبنانی بود. محکم عربی حرف زد. البته نه به محکمی سید حسن. فارسی که شروع کرد به صحبت غم بود که از دهنش می‌ریخت بیرون.... 📌برای دريافت فایل با کیفیت به صفحه آپارات حافظه مراجعه کنید. تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
هدایت شده از حافظ‌هـ
یحیی سنوار (1).mp3
19.39M
یحیی سِنوار، مرد غافلگیری‌ها نگاهی به زندگی یحیی سِنوار متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
سید حسن.mp3
15.34M
سیدحسن نصرالله، یک امنیتیِ صادقِ کاریزما نگاهی به زندگی شهید سیدحسن نصرالله متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۴٢ کاری از: حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
📣 حسینیه هنر شیراز با همکاری نهاد کتابخانه‌های عمومی استان فارس برگزار می‌کند.🔊 📖مسابقه سراسری کتاب «چراغ دار»📖 🔺روایت‌هایی از زندگی شهدای دو حادثه تروریستی در حرم حضرت شاهچراغ(ع) 🎁جوایز🎁 یک جایزه 5 میلیون تومانی 💌 یک جایزه 4 میلیون تومانی 💌 یک جایزه 3 میلیون تومانی 💌 یک جایزه 2 میلیون تومانی 💌 یازده جایزه ۱ میلیون تومانی 💌 🗓 زمان اجرای مسابقه از چهارم آبان 1403به مدت دو ماه 🌐شرکت در مسابقه به صورت اینترنتی است و در طول ۲ ماه برگزاری امکان پذیر است.🕕 🖇برای تهیه کتاب و شرکت در مسابقه از سراسر کشور به شماره 09175569951 در بله و ایتا پیام دهید. 🆔 آیدی بله و ایتا: @Mohammadi_Ar111 کتاب چراغدار در کتابخانه‌های عمومی استان فارس موجود است.✔️ حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز: @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
خون من رنگین‌تر نیست -موشک اول کنار خودرو می‌خوره، پیاده می‌شه خانمش رو نجات می‌ده. می‌رن پشت درخت. موشک بعدی رو می‌زنن خودش و خانمش شهید می‌شن. شنبه شب این پیام را دیدم اما جزییاتش را نفهمیدم. صبح طبق معمول بچه ها روانه مدرسه شدند. من ماندم و دخترکم. وقت زیادی تا بیدارباش او نداشتم. برنامه‌هایم را نوشتم. گوشی را برداشتم و وارد ایتا شدم. اسم یکی از دوستان و هم محله‌ای های دوران مجردیم را دیدم. تعجب کردم. ارتباط زیادی با حمیده نداشتم هر از گاهی به هم پیام می‌دادیم، آن هم از طریق پیامرسان سروش. قبل از پیگیری اخبار مقاومت، پیام‌هایش را باز کردم. عکس آرزو را فرستاده بود و زیرش نوشته بود: «شهادت اولین بانوی ایرانی جبهه مقاومت.» چشم‌هایم بازتر شد. دستم سست شد و گوشی را روی پاهایم گذاشتم. شوکه شدم:«آرزوووو،مگه میشه ؟!» بقیه فیلم و عکس‌ها را نگاه کردم. اشکم جاری شد. کانال‌های اخبار مقاومت را بالا و پایین می‌کردم که پیام بعدی از یکی از دوستان قدیمی رسید: «این خانمی که تو لبنان شهید شده همون دختر آقای کرباسی هم محله‌ای‌مون هست؟» اشک‌هایم را پاک کردم و نوشتم:«آره همون آرزوی خودمونه.» تمام برنامه‌هایم را کنار گذاشتم و درگیر گوشی شدم. خاطرات آرزو و کارهایش جلو چشم‌هایم رژه می‌رفت. با صحبت کردن با دوست و آشناها خاطرات از یاد رفته‌ی من هم زنده می‌شد. از کلاس‌هایی که گاهی به جای مسجد محله توی خانه‌شان برگزار می‌شد تا گروه سرود و تواشیحی که با آرزو و دیگر دخترهای شهرک گلستان تشکیل داده بودیم و در مسجد یا خانه ی یکی از اعضای محله تمرین می‌کردیم و در یکی از مراسمات جشن اهل بیت اجرا کردیم. از لبخندهایی که روی صورتش جا خوش کرده بود تا نماز جماعت‌ها و نماز وترهای بعد از نماز عشایش که ترک نمی‌شد. از مهربانی‌هایش و تعهدش به خانواده و دوست و همسایه تا صبوری و شجاعتش در این اتفاقات اخیر که از زبان مادرش شنیدم:«به آرزو گفتم مامان جنگه، برگرد ایران برگرد. اما آرزو جوابش یکی بود: مامان اولا که من خونه و زندگیم این جاست. ثانیا خون من رنگین‌تر از خون بقیه نیست. ثالثا شما فکر می‌کنید من لیاقت شهادت رو دارم؟ خودتون رو برای رفتنم آماده کنید.» پ.ن: شهید عواضه و شهیده معصومه (آرزو) کرباسی در کنار فرزندان‌شان روایت زهراسادات هاشمی؛ ١ آبان ۱۴۰۳ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz