حافظهـ
عاقبت بهخیر
سال ۵۶ کویت متولد شدم. پدرم در کارخانه یخسازی کار میکرد. انقلاب که شد همگی برگشتیم شهر خودمان لامرد.
بعد از جنگ دوباره برگشتیم کویت. آنجا دو خانواده با ما دوست بودند. یکی از آنها اُم احمد، همسر رئیس کارخانه یخسازی، اُردنی بود. شوهرش مال خود کویت بود. اُم احمد همیشه میگفت من فلسطینیام. روی فلسطینی بودنش خیلی تأکید میکرد. معمولاً فکر و ذکرش همه درگیر کشورش بود.
خانواده بعدی خانواده عبداللطیف بود که دوست پدرم بود. با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. ایشان فلسطینی بود با خانمش و بچههایش ساکن کویت بودند ولی بعد از مدتی پسرهایش برای کار به کشورهای دیگر رفتند و مشغول کار شدند. عبداللطیف مُدام دنبال این بود خبری از فلسطین بشنود. دوست داشت کشورش آرام بشود و برگردد با بچههایش همانجا زندگی کنند. به خاطری که با این دو خانواده رفت و آمد داشتیم، خانوادگی درگیر خبرهای فلسطین بودیم. دوران نوجوانی سؤالهایی که در ذهنم بود از پدرم میپرسیدم و همه را جوابم میداد. چون قبلاً عبداللطیف برایش تعریف کرده بود.
وقتی دیپلمم را کویت گرفتم، همانجا کنکور دادم شهرستان نور، مازندران قبول شدم، برگشتیم ایران و شیراز ساکن شدیم. بعد از دانشگاه هم ازدواج کردم، ثمره ازدواجم دو دختر است.
طوفانالاقصی که اتفاق افتاد برای من قشنگ بود. چون سلاح فلسطینیها دیگر سنگ نبود با سلاح گرم میجنگیدند، توانستند شهرکهای زیادی را بگیرند. آن موقع چقدر به آنها افتخار کردم که هیچ امکاناتی نداشتند و توانسته بودند پیشرفت کنند. ولی بعد از طوفانالاقصی و شادی مردم جهان، اتفاقایی افتاد که دل همه را به درد آورد، حیف که زمان این خوشحالی کم بود. از آن موقع تا الان خانوادگی روزانه شبکه الجزیره قطر را دنبال میکنیم. معمولاً این شبکه در خانه ما خاموش نمیشود.
جمعه شب ششم مهرماه، خبر حمله اسرائیل به ضاحیه بیروت را شنیدم که فردای آن روز هم مطمئن شدیم سیدحسن نصرالله شهید شده. اولین چیزی که از او به ذهنم آمد، ولایتمداریاش به آقا بود. یار رهبرم رفته بود. وقتی آقا آمد سخنرانی کرد و حکم جهاد را داد، فکرم درگیر بود که چه کار میتوانم بکنم؟!
از دوران کرونا عضو گروه پاتوق بینالطلوعین شدم. این گروه را مؤسسه سردار سلیمانی قم راهاندازی کرده بود. در همین گروه، لینک کانال «جنبش اهدای طلا به جبهه مقاومت» را گذاشتند. عضو کانال شدم. عکس طلاهایی که خانمها برای کمک به مردم لبنان در دفتر آقا اهداء کرده بودند را دیدم. به خودم گفتم باید طلایی را اهداء کنم که از کار کرد شوهرم نخریده باشم. یادم به النگویی که مامانم سر سفره عقد بهم کادو داده بود، افتاد. گفتم خدایا من از النگو که هدیه مامانم است، میگذرم؛ از من قبول کن. چند سال پیش هم برای ساخت شبستان حضرت زهرا (س) در نجف اشرف سه تا النگو اهداء کردم. به یک سال نرسیده ۶ تا النگو گیرم آمد. به خاطر همین گفتم خدایا! نمیخواهم برایم جبرانش کنی، ذخیرهای باشد برای آخرتم.
عکس النگو را برای مدیر گروه فرستادم و گفتم: «دوست دارم خودِ النگو رو برا دفتر آقا بفرستم.» قبول کردند. گفتن: «پس طلا رو به دفتر آقا تو شهر خودتون تحویل بدید.» سه روز طول کشید تا شماره مسئول دفتر آقا در شیراز را پیدا کردم. تماس گرفتم و قرار شد بروم آنجا طلا را تحویل بدهم. صبح زود النگو را برداشتم و رفتم خانه مامانم. مامانم روی مبل نشسته بود، گفتم: «میخوام برم یه النگو بدم به دفتر آقا برا کمک به مردم لبنان. شما چیزی نمیخوای هدیه بدی؟» بلند شد رفت تو اتاق. وقتی که آمد، انگشتر طلایی که پسر خواهرم احسان، بهش هدیه داده بود را گذاشت در دستم. بعد گفت: «میخواسم انگشترو سر سفره عقد هدیه بدم به خانم احسان. ولی الهی شکر این انگشتر عاقبت به خیر شد.»
رفتم فلکه ستاد تو دفتر مقام معظم رهبری طلاها را تحویل دادم. مسئول دفتر آقا در شیراز گفت: «قیمت طلاها مشخص نیست. چند روز دیگه برا رسید طلاها بهم زنگ بزنید.» زنگ نزدم ولی خودشان رسید را برایم فرستادند.
از همان روز کانال را به همه دوستان و آشنایان معرفی میکنم. در همه گروهها لینک کانال را کپی کردم. وقتی در مورد هدیهام برای خواهرم تعریف کردم ایشان هم تصمیم گرفته انگشتر عقیقش را به دفتر آقا اهداء کند.
روایت لیلا عدالتی؛ ٢١ مهر ١۴٠٣
تحقیق و تنظیم: مریم نامجو
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
18.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کم نماریم. کم نمیاریم
📽 روایتی از تجمع بعد از اعلام خبر شهادت سید حسن نصرالله در دانشگاه علوم پزشکی شیراز
...تا پوتین و لباس چریکیش رو دیدم گفتم چقدر جوگیر!
حتی با انگشت به سید مهدی نشونش دادم و سید دوربینش رو آورد بالا که ازش فیلم بگیره. اما وقتی رفت پشت میکروفن و لب باز کرد انگار یکی با همون پوتینا خوابوند بیخ گوشم. لبنانی بود. محکم عربی حرف زد. البته نه به محکمی سید حسن. فارسی که شروع کرد به صحبت غم بود که از دهنش میریخت بیرون....
📌برای دريافت فایل با کیفیت به صفحه آپارات حافظه مراجعه کنید.
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
هدایت شده از حافظهـ
یحیی سنوار (1).mp3
19.39M
یحیی سِنوار، مرد غافلگیریها
نگاهی به زندگی یحیی سِنوار
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
سید حسن.mp3
15.34M
سیدحسن نصرالله، یک امنیتیِ صادقِ کاریزما
نگاهی به زندگی شهید سیدحسن نصرالله
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۴٢
کاری از:
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
📣 حسینیه هنر شیراز با همکاری نهاد کتابخانههای عمومی استان فارس برگزار میکند.🔊
📖مسابقه سراسری کتاب «چراغ دار»📖
🔺روایتهایی از زندگی شهدای دو حادثه تروریستی در حرم حضرت شاهچراغ(ع)
🎁جوایز🎁
یک جایزه 5 میلیون تومانی 💌
یک جایزه 4 میلیون تومانی 💌
یک جایزه 3 میلیون تومانی 💌
یک جایزه 2 میلیون تومانی 💌
یازده جایزه ۱ میلیون تومانی 💌
🗓 زمان اجرای مسابقه از چهارم آبان 1403به مدت دو ماه
🌐شرکت در مسابقه به صورت اینترنتی است و در طول ۲ ماه برگزاری امکان پذیر است.🕕
🖇برای تهیه کتاب و شرکت در مسابقه از سراسر کشور به شماره 09175569951 در بله و ایتا پیام دهید.
🆔 آیدی بله و ایتا: @Mohammadi_Ar111
کتاب چراغدار در کتابخانههای عمومی استان فارس موجود است.✔️
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz
حافظهـ
خون من رنگینتر نیست
-موشک اول کنار خودرو میخوره، پیاده میشه خانمش رو نجات میده. میرن پشت درخت. موشک بعدی رو میزنن خودش و خانمش شهید میشن.
شنبه شب این پیام را دیدم اما جزییاتش را نفهمیدم.
صبح طبق معمول بچه ها روانه مدرسه شدند. من ماندم و دخترکم. وقت زیادی تا بیدارباش او نداشتم.
برنامههایم را نوشتم. گوشی را برداشتم و وارد ایتا شدم. اسم یکی از دوستان و هم محلهای های دوران مجردیم را دیدم. تعجب کردم. ارتباط زیادی با حمیده نداشتم هر از گاهی به هم پیام میدادیم، آن هم از طریق پیامرسان سروش. قبل از پیگیری اخبار مقاومت، پیامهایش را باز کردم. عکس آرزو را فرستاده بود و زیرش نوشته بود: «شهادت اولین بانوی ایرانی جبهه مقاومت.»
چشمهایم بازتر شد. دستم سست شد و گوشی را روی پاهایم گذاشتم. شوکه شدم:«آرزوووو،مگه میشه ؟!»
بقیه فیلم و عکسها را نگاه کردم. اشکم جاری شد.
کانالهای اخبار مقاومت را بالا و پایین میکردم که پیام بعدی از یکی از دوستان قدیمی رسید:
«این خانمی که تو لبنان شهید شده همون دختر آقای کرباسی هم محلهایمون هست؟»
اشکهایم را پاک کردم و نوشتم:«آره همون آرزوی خودمونه.»
تمام برنامههایم را کنار گذاشتم و درگیر گوشی شدم. خاطرات آرزو و کارهایش جلو چشمهایم رژه میرفت. با صحبت کردن با دوست و آشناها خاطرات از یاد رفتهی من هم زنده میشد.
از کلاسهایی که گاهی به جای مسجد محله توی خانهشان برگزار میشد تا گروه سرود و تواشیحی که با آرزو و دیگر دخترهای شهرک گلستان تشکیل داده بودیم و در مسجد یا خانه ی یکی از اعضای محله تمرین میکردیم و در یکی از مراسمات جشن اهل بیت اجرا کردیم.
از لبخندهایی که روی صورتش جا خوش کرده بود تا نماز جماعتها و نماز وترهای بعد از نماز عشایش که ترک نمیشد.
از مهربانیهایش و تعهدش به خانواده و دوست و همسایه تا صبوری و شجاعتش در این اتفاقات اخیر که از زبان مادرش شنیدم:«به آرزو گفتم مامان جنگه، برگرد ایران برگرد. اما آرزو جوابش یکی بود:
مامان اولا که من خونه و زندگیم این جاست. ثانیا خون من رنگینتر از خون بقیه نیست.
ثالثا شما فکر میکنید من لیاقت شهادت رو دارم؟
خودتون رو برای رفتنم آماده کنید.»
پ.ن: شهید عواضه و شهیده معصومه (آرزو) کرباسی در کنار فرزندانشان
روایت زهراسادات هاشمی؛ ١ آبان ۱۴۰۳
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرچی به آقات زنگ میزنم، جواب نمیده
خوانش بخشهایی از کتاب چراغدار توسط فرزند شهید احسان مرادی
از شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ(ع) در آستانه دومین سالگرد این حادثه
برای تهیه کتاب و شرکت در مسابقه از سراسر کشور به شماره 09175569951 در بله و ایتا پیام دهید.
آیدی بله و ایتا: @Mohammadi_Ar111
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz
حافظهـ
الگو را پیدا کن
بیشتر مادرها یکریز غر میزدند. یکی از غذای روی گاز و برنج دمنزدهاش میگفت و یکی دغدغهی دختر پیش دبستانیاش را داشت که الان از راه میرسد. مدرسه برای بچهها مسابقات ورزشی مادر و دختری برگزار کرده بود. میخواستند مادرها را خوشحال کنند، اما تیر برگزاری مسابقات، آن هم ساعت اوج کار خانمهای خانهدار نتوانسته بود به هدف اصابت کند. مادرها دوتا دوتا گعده تشکیل داده بودند و صحبت میکردند. وقت میگذرانند تا مسابقات دخترهایشان تمام شود و تشویقی کنند و مثل گلوله به سمت خانههایشان شلیک شوند. من هم از قاعده مستثنی نبودم. قانون جذب کائنات بود یا نمیدانم چه، که همگعدهای خودم را پیدا کردم. دیشب تا حالا از فکر پنج بچه که آنی با حمله صهيونيستها، بیپناه و پدر و مادر شدند، بیرون نمیآمدم. حالا عدل باید بغل دستیام رفیق دوران نوجوانی شهیده از آب در میآمد. شروع کرد برایم از خاطرههایشان گفت. از اینکه حدود بیست سال پیش که هنوز گالریهای عفاف و حجاب مد نشده بود و با یک کلیک نمیشد انبوهی از راههای حفظ حجاب را پیدا کرد، او همیشه چیز تازهای برای رو کردن داشت.
اولین بار که از لبنان آمده بود چیز هلالی و براقی زیر روسری اش میدرخشید. با نگاههای از سر بهت ما که مواجه شد، گفت:«اینا طلق مخصوص روسری هست. درست کردنش کاری نداره فقط کافیه این طلق رو بگیرید با همی دَسفرمون برید جلو. بندازید رو فیلم رادیولوژی برش بزنید. برا سفید شدن طلق و استفاده زیر روسری سفیداتون هم وایتکس بریزید روش. به همین راحتی روسریاتون رو خوشفرم نگه میداره.»
از چادر روی سرش هم گفت:« ای چادرا رو ببینید. آستین داره زیپ داره روسری هم نمیخواد. پوشش کامل هم داره و دیگه دم به دقیقه جلوی چادر باز نمیشه.»
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خانه. از فکر معصومه یا به قول دوستانش آرزو بیرون نمیآمدم.
توی مترو خانم مسنی به بغل دستیش گفت:
- میگن یه زنی رِ با شوهرش شهید کردن. اخبار میگفت با موشک زدنشون. لابد آدمای مهمی بودن که اسراییل دو تا موشک خرجشون کِرده. پَنج تُ هم بچه دُشته.
_ها منم شِنُفتم اولین زن ایرانی بوده که تو لبنان شهید شده.
اشک از گوشهی چشمم چکه کرد. خاطرهها توی ذهنم از چرخش ایستاد. آنها تصور نمیکردند آن زن شهید توی هوای شیراز خودشان قد کشیده و بالیده. زیر لب گفتم: «انگار او همیشه چیز تازهای برای رو کردن دارد. باید این الگو را میگرفتم و با همین دست فرمان جلو میرفتم.»
روایت سارا ابراهیمی؛ ٢ آبان ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکس شهید
خوانش بخشی از کتاب چراغدار توسط مادر شهید علیرضا سرایداران
از شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ(ع) در آستانه دومین سالگرد این حادثه
برای تهیه کتاب و شرکت در مسابقه از سراسر کشور به شماره 09175569951 در بله و ایتا پیام دهید.
آیدی بله و ایتا: @Mohammadi_Ar111
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz