eitaa logo
شهیدجاوید الاثرابوالفضل.حافظی تبار
107 دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
9.2هزار ویدیو
264 فایل
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ ♥️خوش آمدید کانال شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار @hafzi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیـد ڪه شوے🕊 یڪبار شهیـد میشوے🕊 مـادرشهیـد ڪه باشے صد بار💔 و مـادر شهیـد ڪه باشے 💔 باز آئینہ،آب، سینےو چاےو نباٺ🌷 باز پنجشنبہو یاد‌شهدا باصلواٺ🌷 🕊
طلبه شهید🥀 اولین بار که میخواست بره✨آینه قرآن✨گرفتم براش قرآن رو بوسید و باز کرد😍 🍃ترجمه آیه🍃رو برام خوند ولی بار آخری که میخواست بره وقتی قرآن رو باز کرد💫 آیه رو ترجمه نکرد گفتم سعید چرا ترجمه نمیکنی؟!😔 رو به من کرد و گفت :🗣 اگه ترجمه آیه رو بهتون بگم ناراحت نمیشین؟!✋🏻  گفتم: نه..! گفت: آیه شهادت🌹اومده من به آرزوم میرسم🕊 شهید:سعید بیضایی زاده زمان شهادت : 1395/07/23 مکان شهات : سوریه ، حلب ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅
ای مانده به دل رفته زبر حک شده بر خاطر زارم بر من بنگر تاب فراق توندارم. بر من بنگر زآنکه به جز دوریت ای دوسٺ اندوه دگر دردل بی تاب ندارم رزمندگان گردان حنین تیپ نبی اکرم ص کرمانشاه در دفاع مقدس و روزهای قبل از عملیات نصر۷ در سردشت از سمت راست ۱- سردار محسن اداباقری ۲-سردارشهید مدافع حرم حاج اکبر نظری تولد :۱۳۴۲ کرمانشاه شهادت: ۱۳۹۵ حلب سوریه فرمانده دلاور گردان حنین تیپ نبی اکرم ص در عملیات نصر۷ ۳-شهید محمد شعبانی فر فرزند شهید حجت الله شعبانی فر تولد : ۱۳۴۸ کرمانشاه شهادت : ۱۳۶۶ عملیات نصر ۷ منطقه سردشت ((شهید شعبانی فر شهید ویژه‌ای که ۳ سال بعد از شهادت پدرش بشهادت رسید)) 🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از قرآن اللهم عجل لولیک الفرج🤲🏻🤍🌱🤍
نویسنده:فاطمه ولی نژاد 🌹🌹این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۱ در شهر آمِرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرمانده ی بینظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب  داستانی عاشقانه روایت شد. پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی  است!
هدایت شده از شهید
قسمت سوم «تنها میان داعش» عاشقم شدی!« و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :»من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می برمت! عَدنان « برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار توت را حساب میکرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز نویسنده فاطمه ولی نژاد
هدایت شده از شهید
قسمت چهارم «تنها میان داعش» ندیده بودم. مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر میرسید. چشمان گودرفته اش مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرش برایم چشمک میزند. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :» چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟« رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :»این کیه امروز اومده؟« زن عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :»پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب. « و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :»نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!« خجالت میکشیدم اعتراف کنم نویسنده فاطمه ولی نژاد