✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے وهـفـتــم
(نــور خــورشـیــد)
سه روز توے بازداشت بودم ... بدون اینڪه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با ڪسے رو داشته باشم ... مرتب افرادے براے بازجویے سراغ من مے اومدن ... واقعا لحظات سختے بود ...
روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرڪت برگشت ... وسایلم رو توے یه پاڪت بهم تحویل داد ...
- شما آزادید خانم ڪوتزینگه ... ولے واقعا شانس آوردید ... حتے هر اختلال قبلے اے مے تونست به پاے شما حساب بشه....
- و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم مے شد ممڪن بود عواقب جبران ناپذیرے داشته باشه ...
وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون ... زیاد دور نشده بودم ڪه حس ڪردم پاهام دیگه حرڪت نمے ڪنه ... باورم نمے شد دوباره داشتم نور خورشید رو مے دیدم ... این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل ڪرده بودم ... تازه مے فهمیدم وقتے مے گفتن ... در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره ...
همون جا ڪنار خیابون نشستم ... پاهام حرڪت نمے ڪرد ... نمے دونم چه مدت گذشت ... هنوز تمام بدنم مے لرزید ...
برگشتم خونه ... مادرم تا در رو باز ڪرد خودم رو پرت ڪردم توے بغلش ... اشک امانم نمے داد ... اون هم من رو بغل ڪرده بود و دلدارے مے داد ...
شب نشده بود ڪه دوباره سر و ڪله همون مرد پیدا شد ... اومد داخل و روے مبل نشست ... پدرم با عصبانیت بهش نگاه مے ڪرد ...
- این بار دیگه از جون دخترم چے مے خواید؟ ...
هنوز نمے تونست درست بایسته ... حتے به ڪمک عصا پاهاش مے لرزید ... همون طور ڪه ایستاده بود و سعے داشت محڪم جلوه ڪنه، بلند گفت ...
- از خونه من برید بیرون آقا ...
ادامه دارد...
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
┄@hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے و هــشــتــم
(پــیـشـنـهــاد)
مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه مے ڪرد ...
- آقاے ڪوتزینگه ... چیزے نیست ڪه شما به خاطرش نگران باشید ... بهتره برید و ما رو تنها بگذارید ...
- تا شما اینجا هستید چطور مے تونم آروم باشم؟ ... دختر من از آب پاک تر و زلال تره ... هر حرفے دارید جلوے من بزنید...
خنده اش گرفت ...
- شما پدر فوق العاده اے دارید خانم ڪوتزینگه ...
و به مبل تڪیه داد ...
- من پرونده شما رو ڪامل بررسے ڪردم ... از نظر من، گذشته و اینڪه چرا به شما اجازه ڪار داده نمے شد مال گذشته است ... شما انسان درستے هستید ... و یک نابغه اید ... محاسباتے رو ڪه شما توے چند ساعت تصحیح ڪردید... بررسیش براے اون گروه، سه روز طول ڪشید ...
ڪمی خودش رو جلو ڪشید ... این چیزے بود ڪه من به مافوق هام گفتم ...
- ارزش شما خیلے بیشتر از اینه ڪه به خاطر اون مسائل ... ڪشور از وجود شخصے مثل شما محروم بشه ...
خنده ام گرفت ...
- یه پیشنهاد دو طرفه است؟ ... یا باید باشم یا ڪلا ...؟ ... دارید چنین حرفے رو به من مے زنید؟ ...
- شما حقیقتا زیرک هستید ... از این زندگے خسته نشدید؟...
- اگر منظورتون شستن توالت هاست ... نه ... من ڪشورم و مردمش رو دوست دارم ... اما پیش از اون ڪه یه لهستانے باشم یه مسلمانم ...
و توے قلبم گفتم ...
" قبل از اینڪه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه ... رهبر من جاے دیگه است ... "
در اون لحظات ... تازه علت ترس اون مردها رو از دژهاے اسلام و ایران درک مے ڪردم ... یک لهستانے در سرزمین خودش ... اما تبدیل به مرز و دیوارهاے اون دژ شده بود ...
ادامه دارد...
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
@hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے و نـهــم
(نـجــات یـوسـف)
سڪوت عمیقے بین ما حاڪم شد ... مے تونستم صداے ضربان قلب مادرم رو بشنوم ..
- آیا این دو با هم منافات داره؟ ...
- دولتے ڪه بیشترین آزادے و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودے ها داشته ... و محدودیت زیادے رو براے مسلمان ها... جایے براے یه مسلمان توے سیستم اون هست؟ ...
- پیشنهاد من، بیش از اون ڪه سیاسے باشه؛ ڪارے بود ...
محکم توے چشم هاش نگاه ڪردم ...
- یعنے من اشتباه مے ڪنم؟ ...
لبخند ڪوتاهے زد ...
- برعڪس خانم ڪوتزینگه ... اشتباه نمے ڪنید ... اما من یه وطن پرست ڪاتولیڪم ... و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن ... و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمے ڪنم ...
از جاش بلند شد ... رفت سمت پدرم و باهاش دست داد ...
- از دیدار شما خیلے خوشحال شدم قربان ... شما دختر فوق العاده اے رو تربیت ڪردید ...
مادرم تا در خروجے بدرقه اش ڪرد ... از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توے حیاط ...
- من به ڪار ڪردن توے رشته خودم علاقه دارم ... اما مثل یه آدم عادے ... نه جایے ڪه هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم ... و نتونم شب با آرامش بخوابم ... و هر روز با خودم بگم، مے تونه آخرین روز من باشه ...
چند روز بعد، داشتم روے پیشنهادهاے ڪارے فڪر مے ڪردم... بعضے هاش واقعا جالب بود ... ولے از طرفے دلهره زیادے هم داشتم ...
زنگ زدم قم ... ازشون خواستم برام استخاره ڪنن ... بین اونها، گزینه اے خوب بود ڪه از همه ڪمتر بهش توجه داشتم...
آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود ...
" گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندے دارے و تو فردے امین و درستڪار میباشے ... "
ادامه دارد..
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
@hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهـلــم
(مـن واقـعــا پـشـیـمــانم )
با تلاش و سخت ڪوشے ڪارم رو شروع ڪردم ... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم ... با تمام وجود زحمت مے ڪشیدم ...
حال پدرم هم بهتر مے شد ... دیگه بدون عصا و ڪمک حرڪت مے ڪرد و راه مے رفت ...
همه چیز خوب بود تا اینڪه از طریق سفارت اعلام ڪردن ... متین مے خواد آرتا رو ازم بگیره ... دوباره ازدواج ڪرده بود ... تمام این مدت از ترس اینڪه روے بچه دست بزاره هیچے نگفته بودم ...
تازه داشت زندگیم سر و سامان مے گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمے اومد ...
هر شب، تا صبح بالاے سرش مے نشستم و بهش نگاه مے ڪردم ... صبح ها با چشم پف ڪرده و سرخ مے رفتم سر ڪار...
سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم ... تعجب ڪرده بود چرا اون آدم پرانرژے اینقدر گرفته و افسرده شده ...
اون روز حالم خیلے خراب بود ... رفتم مرخصے بگیرم ... علت درخواستم رو پرسید ...
منم خلاصه اے از دردے رو ڪه تحمل مے ڪردم براش گفتم... نمے دونم، شاید منتظر بودم با ڪسے حرف بزنم ...
ازم پرسید پشیمون نیستے؟ ...
عمیق، توے فڪر فرو رفتم ... تمام زندگے، از مقابل چشمم عبور ڪرد ... اسلام آوردنم ... ازدواجم ... فرارم ... وعده هاے رنگارنگ اون غریبه ها ... ڪارگرے ڪردنم و ... نمے دونم چقدر طول ڪشید تا جوابش رو دادم ...
- چرا پشیمونم ... اما نه به خاطر اسلام ... نه به خاطر رد ڪردن تمام چیزها و وعده هایے ڪه بهم داده شد ... من انتخاب اشتباه و عجولانه اے ڪردم ... فراموش ڪردم انسان ها مے تونن خوب یا بد باشن ... من اشتباه ڪردم و انسان بے هویتے رو انتخاب ڪردم ڪه مسلمان نبود ... انسان ضعیف، بے ارزش و بے هویتے ڪه براے ڪسب عزت و افتخار اینجا اومده بود ... اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر ڪرده بود ڪه ارزش هاے زندگیش رو نمے دید ... ڪسے ڪه حتے به مردم خودش با دید تحقیر نگاه مے ڪرد ... به اون ڪه فڪر مے ڪنم از انتخابم پشیمون میشم ... به پسرم ڪه فڪر مے ڪنم شاڪر خدا هستم ...
ادامه دارد...
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
@hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
✨#تـــمـــــامــ_زنــــدگــــــے_مــــنــ
✍شـــهـیــد ســــیــــدطـــاهـا ایـــمـــانــــــے
🌹قــــســـمـــت چـــهـل ویـــڪـمــ
(درخـــواســـتـ ـعـــجـــیـــبــ)
جــرات نــمــے ڪردم بــرگــردم ایــران ...مــن بــدون اجــازه و خــلــاف قــانــون،آرتــا رو از ڪشــور خــارج ڪرده بــودم ...رفــتــم ســفــارت و مــوضــوع رو در مــیــان گــذاشــتــم ...خــیــلــے نــاراحــت شــدن و بــه نــیــابــت مــن،وڪیــل گــرفــتــن ...
چــندجــلــســه دادگــاه بــرگــزار شــد ...نــمــے دونــم چــطــور راضــیــش ڪردن امــا زودتــر از چــیــزے ڪه فــڪر مــے ڪردم حــڪم طــلــاق صــادر شــد ...بــه خــصــوص ڪه پــدرش تــوے دادگــاه بــه نــفــع مــن شــهادت داده بــود ...
وقــتی نــمــایــنــده ســفــارت بــهم خــبــر داد از خــوشــحــالــے گــریــه ام گــرفــت ...اصــلــا تــوے خــواب هم نــمــے دیــدم همــه چــیــز ایــن طــورے پــیــش بــره ..
به شــڪرانــه ایــن اتــفــاق،ســه روز روزه گــرفــتــم ...
چــندروز بــعــد،بــا انــرژے بــرگــشــتــم ســر ڪار ...مــســئول گــروه تــا چــشــمــش بــهم افــتــاد،اومــد طــرفــم ...
- بــه نــظــر حــالــتــون خــیــلــے خــوب مــیــاد خــانــم ڪوتــیــزنــگــه ...همــه چــیــز مــوفــقــیــت آمــیــز بــود؟...
مــن بــا خــوشــحــالــے گــفــتــم ...
-بــلــه،خــدا رو شــڪر ...قــانــونــا آرتــا بــه مــن تــعــلــق داره ...
ولــبــخــنــد عــمــیــقــے صــورتــم رو پــر ڪرد ...
-خــوشــحــالــم ڪه ایــنــقــدر شــمــا رو پــرانــرژے و راضــے مــے بــیــنــم ...
اززمــانــے ڪه بــاهاش صــحــبــت ڪرده بــودم ...هر روز رفــتــارش عــجــیــب تــر مــے شــد ...مــدام بــراے ســرڪشــے بــه قــســمــت مــا مــے اومــد ...یــا بــه هر بــهانــه اے ســعــے مــے ڪرد بــا مــن صــحــبــت ڪنــه ...تــا ایــنــڪه اون روز،بــه بــهانــه اے دوبــاره مــن رو صــدا ڪرد ...حــرف هاش ڪه تــمــوم شــد،بــلــنــد شــدم بــرم ڪه ...
-خــانــم ڪوتــزیــنــگــه ...شــایــد درخــواســت عــجــیــبــے بــاشــه ...امــا ...خــیــلــے دلــم مــے خــواد پــســرتــون رو بــبــیــنــم ...بــه نــظــرتــون مــمــڪنــه؟
ادامه دارد ...
تــعــجــیــل در ظــهور حــضــرت مــهدے عــج #صــلــوات
@hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و دوم
(مــهـمــانــے شــام )
حسابی تعجب ڪردم ...
- پسر من رو؟ ...
- بله. البته اگر عجیب نباشه ...
- چرا؟ ...
چند لحظه مڪث ڪرد ...
- هر چند، جاے چندان رومانتیڪے نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ...
بدجور شوڪه شدم ... اصلا فڪرش رو هم نمے ڪردم ... همون طور توے در خشڪم زده بود ...
ےه دستے به سرش ڪشید و بلند شد ...
- از اون روز ڪه باهاتون صحبت ڪردم و اون حرف ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلے خاصے شدید ... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد ...
- آقاے هیتروش ... علے رغم احترامے ڪه براے شما قائلم اما نمے تونم هیچ جوابے بهتون بدم ... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمے تونم به ازدواج ڪردن فڪر ڪنم ... زندگے من تازه داره روال عادے خودش رو پیدا مے ڪنه ... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحے هستید ... ما نمے تونیم با هم ازدواج ڪنیم ...
اےن رو گفتم و از دفترش خارج شدم ... چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ... انگار نه انگار ڪه جواب منفے شنیده بود ... به خصوص روز تولدم ... وقتے اومدم سر ڪار، دیدم روے میزم یه دسته گل با یه جعبه ڪادویے بود ... و یه برگه ...
- اگر اجازه بدید، مے خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت ڪنم ...
با عصبانیت رفتم توے اتاقش ... در نزده، در رو باز ڪردم و رفتم تو ... صحنه اے رو دیدم ڪه باورش برام سخت بود ...
داشت نماز مے خوند ...
ادامه دارد...
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
❤️
@hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و سـوم
(مـتــاسـفـم)
بے صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش ڪه تموم شد، بلند شد و رو به من گفت ...
- براے قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود ...
و خندید ...
با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم ... زبانم درست نمے چرخید ...
- شما مسلمان هستید آقاے هیتروش؟ ... پس چرا اون روز ڪه گفتم مسیحے هستید، چیزے نگفتید ...
همون طور ڪه سجاده اش رو جمع مے ڪرد و توے ڪاور میذاشت با خنده گفت ...
- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم ... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلے مسلمانم ... هنوز به خوندن نماز عادت نڪردم ... علے الخصوص نماز صبح ... مدام خواب مے مونم ... تازه اگر چیزے از قلم نیوفته و غلط نخونم ...
اون با خنده از نماز خوندن هاے غلط و عجیبش مے گفت ... و من هنوز توے شوک بودم ... چنان یخ ڪرده بودم ڪه ڪف دستم مور مور و سوزن سوزن مے شد ...
- خدایا! حالا باید چه ڪار ڪنم؟ ...
- خانم ڪوتزینگه ... مهمانے تولدے ڪه براتون گرفتم رو قبول مے ڪنید؟ ... من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم ...
توی افڪار خودم غرق شده بودم ڪه صدام ڪرد ... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش ڪردم ...
- حال شما خوبه؟ ...
به خودم اومدم ...
- بابت این جواب متاسفم اما فڪر نمے ڪنم دیگه بتونم براے ڪسے همسر خوبے باشم ...
ادامه دارد...
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
❤️
@hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
✨#تـــمـــــامــ_زنــــدگــــــے_مــــنــ
✍شـــهـیــد ســــیــــدطـــاهـا ایـــمـــانــــــے
🌹قــــســـمـــت چـــهــل و چــــهـارمــ
(مـــــردڪـوچـــڪ)
- اشــڪالــے نــداره ...مــن چــیــز زیــادے از اســلــام و شــیــوه زنــدگــے یــه مــســلــمــان بــلــد نــیــســتــم ...شــمــا مــے تــونــیــد اســتــاد مــن بــاشــیــد ...هنــوز نــواقــص زیــادے دارم ولــے آدم صــبــورے هســتــم ...حــتــے اگــر پــاســخ شــمــا بــراے همــیــشــه مــنــفــے بــاشــه ...لــازم نــیــســت نــگــران مــن بــاشــیــد ...مــن بــه انــتــخــاب شــمــا احــتــرام مــے گــذارم ...
دســتمــروے دســتــگــیــره خــشــڪ شــده بــود ...ســڪوت عــمــیــقــے بــیــن مــا حــاڪم شــد ...و بــعــد از چــنــد لــحــظــه،از اونــجــا اومــدم بــیــرونــ...
تــمــامــروز فــڪرم رو بــه خــودش مــشــغــول ڪرده بــود ...نــاخــواســتــه تــصــاویــر و حــرف ها از جــلــوے چــشــمــم عــبــور مــے ڪرد ...ســرم رو گــذاشــتــم روے مــیــز ...
-خــدایــا!مــن بــا ایــن بــنــده تــو چــه ڪار ڪنــم؟...
شــب،پــدر و مــادرم بــرام جــشــن ڪوچــڪے گــرفــتــه بــودن ...مــے خــواســتــیــم جــشــن رو شــروع ڪنــیــم ڪه پــدرم مــخــالــفــت ڪرد ...مــنــتــظــر ڪســے بــود ...
زنگــدر بــه صــدا در اومــد ...در رو ڪه بــاز ڪردم یــه شــوڪ دیــگــه بــهم وارد شــد ...
-آقــاے هیــتــروش،شــمــا ایــنــجــا چــه ڪار مــے ڪنــیــد؟...
خــنــدےد...
-بــراے عــرض تــبــریــڪ و احــتــرام بــا پــدرتــون تــمــاس گــرفــتــم ...ایــشــون هم بــراے امــشــب،دعــوتــم ڪرد ...
وبــدون ایــنــڪه مــنــتــظــر بــشــه تــا بــراے ورود بــفــرمــایــیــد بــگــم،اومــد تــو...
بالــبــخــنــد بــه پــدر و مــادرم ســلــام ڪرد ...و خــیــلــے مــحــتــرمــانــه بــا پــدرم دســت داد ...چــشــمــش ڪه بــه آرتــا افــتــاد بــا اشــتــیــاق رفــت ســمــتــش و دســتــش رو بــراے دســت دادن بــلــنــد ڪرد ...
-ســلــام مــرد ڪوچــڪ ...مــن لــروے هســتــم ...
اونــشــب بــه شــدت پــدر و مــادرم و آرتــا رو تــحــت تــاثــیــر قــرار داده بــود ...
ادامه دارد
تــعــجــیــل در ظــهور حــضــرت مــهدے عــج #صــلــوات
@hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و پــنــجـــم
(جــشــن تــولــد)
بعد از بریدن ڪیک، پدرم بهش رو ڪرد و گفت ...
- ما رو ببخشید آقاے هیتروش ... درستش این بود ڪه در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایے مے ڪردیم اما همون طور ڪه مے دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه ...
با دلخورے به پدرم نگاه ڪردم ... اون هم یه طورے جواب نگاهم رو داد ڪه چشم هاش داد مے زد ... مگه اشتباه مے ڪنم؟ ...
لروی به هر دوے ما نگاه ڪرد و با خنده گفت ...
- منم همین طور ... هر چند هنوز نتونستم ڪاملا شراب رو ترک ڪنم ... اما اگر بخورم، حتے یه جرعه ... نماز صبحم قضا میشه ...
هر دوے ما با تعجب برگشتیم سمتش ... من از اینڪه هنوز شراب مے خورد ... و پدرم از اینڪه فهمید اونم مسلمانه ... و بعد با حالتے بهم زل زد ڪه ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه ڪنم ...
موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم ... خیلے سعے ڪردم چیزے نگم اما داشتم منفجر مے شدم ...
- شما هنوز شراب مے خورید؟ ...
با چنان حالتے گفت، من عاشق شرابم ڪه ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ...
- البته همون موقع هم زیاد نمے خوردم ... ولے دیگه ...
ےه مڪث ڪرد و دوباره با هیجان گفت ...
- یه ماهه ڪه مسلمان شدم ... دارم ترک مے ڪنم ... سخت هست اما باید انجامش بدم ...
تا با سر تاییدش ڪردم ... دوباره هیجان زده شد ...
- روحانے مرڪز اسلامے بهم گفت ذره ذره ڪمش ڪنم ... ولے سعے ڪنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم ... گفت اگه این ڪار رو بڪنم مشڪل شراب خوردنم درست میشه ...
راست مے گفت ... لروے هیتروش، ڪمتر دو ماه بعد، ڪاملا شراب رو ترک ڪرده بود ...
ادامه دارد...
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
@hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و شـشــم
(خــواســتــگـارے)
پدرم هر چند از مسلمان بودن لروے اصلا راضے نبود ... اما ازش خوشش مے اومد ... و این رو با همون سبک همیشگے و به جالب ترین شیوه ممڪن گفت ...
به اسم دیدن آرتا، ما رو براے شام دعوت ڪرد ... هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود ڪه یهو گفت ...
- تو بالاخره ڪے مے خواے ازدواج ڪنے؟ ...
چنان لقمه توے گلوم پرید ڪه نزدیک بود خفه بشم ... پشت سر هم سرفه مے ڪردم ..
- حالا اینقدر هم خوشحالے شدن نداره ڪه دارے خفه میشے ...
چشم هام داشت از حدقه مے زد بیرون ...
- ازدواج؟ ... با ڪے؟ ...
- لروے ... هر چند با دیدن شما دو تا دلم براے خودم مے سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسے بگیرم ...
هنوز نفسم ڪامل بالا نیومده بود ... با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته ... اما بدتر شد ... پدرم رو ڪرد به آرتا ...
- تو موافقے مادرت ازدواج ڪنه؟ ...
با ناراحتے گفتم ...
- پدر ...
مکث ڪردم و ادامه دادم ...
- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت مے ڪنید؟ ... من قصد ازدواج ندارم ... خبرے هم نیست ...
- لروے اومد با من صحبت ڪرد ... و تو رو ازم خواستگارے ڪرد... گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانے ... و تو هم یه احمقے ...
ادامه دارد....
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
@hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و هــفــتـــم
(تـــو یـہ احـمـقــے)
همون طور ڪه سعے مے ڪردم خودم رو ڪنترل ڪنم و زیر چشمے به آرتا نگاه مے ڪردم ... با شنیدن ڪلمه احمق، جا خوردم ...
- آقاے هیتروش گفت من یه احمقم؟ ...
- نه ... اون نجیب تر از این بود بگه ... من دارم میگم تو یه احمقے ... فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتے جواب منفے میده ...
و بعد رو ڪرد به آرتا و گفت ...
- مگه نه پسرم؟ ...
تا اومدم چیزے بگم ... آرتا با خوشحالے گفت ...
- من خیلے لروے رو دوست دارم ... اون خیلے دوست خوبیه... روز پدر هم به جاے پدربزرگ اومد مدرسه ...
دیگه نمے فهمیدم باید از چے تعجب ڪنم ... اونقدر جملات عجیب پشت سر هم مے شنیدم ڪه ...
- آرتا!! ... آقاے هیتروش، روز پدر اومد ... ولے قرار بود ڪه ...
- من پدربزرگشم ... نه پدرش ... اون روز روزیه ڪه بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفے مے ڪنن ... روز پیرمردهاے بازنشسته ڪه نبود ...
دیگه هیچ حرفے براے گفتن نداشتم ... مادرم مے خندید ... پدرم غذاش رو مے خورد ... و آرتا با هیجان از اون روز و ڪارهایے ڪه لروے براش ڪرده بود تعریف مے ڪرد ... اینڪه چطور با حرف زدن هاے جالبش، ڪارے ڪرده بود ڪه بچه هاے ڪلاس براے اون و آرتا دست بزنن ... و من، فقط نگاه مے ڪردم ...
حرف زدن هاے آرتا ڪه تموم شد ... پدرم همون طور ڪه سرش پایین بود گفت ...
- خوب، جوابت چیه؟ ..
ادامه دارد...
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
@hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهــل و هــشـــتــم
(نـــامهــاے مـبــارڪ)
من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولے لروے چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد ڪرده بود ڪه در مدت این دو سال ... آرتا ڪاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروے همین طور بود ...
مهرےه من، یه سفر ڪربلا شد ...
و ما به همراه خانواده هامون براے عقد به آلمان رفتیم ... مرڪز اسلامے امام علے "علیه السلام" ...
مراسم ڪوچک و ساده اے بود ... عڪاس مون دختر نوجوان مسلمانے بود ڪه با ذوق براے ما لوڪیشین هاے عڪاسے درست مے ڪرد ... هر چند باز هم اخم هاے پدرم، حتے در برابر دوربین و توے تمام عڪس هاے یادگارے هم باز نشد ..
ما پاے عقدنامه رو با اسم هاے اسلامے مون امضا ڪردیم ... هر چند به حرمت نام هایے ڪه خانواده روے ما گذاشته بود... اونها رو عوض نڪردیم ...
اما زندگے مشترک ما، با نام علے و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام هاے مبارک اونها ...
💥پــایــان
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
#ماه_شعبان
#شهدا
@hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫